خودگویی با میکروفون

شیدا راعی

آری، بدون تردید من تنها مسافری بیش نیستم. زائری بر روی زمین. آیا شما بیش از این هستید؟
گوته- ورتر

archive

۲ مطلب در اکتبر ۲۰۲۲ ثبت شده است

[در ردیف سوم اتوبوس] پیرزنی که هم‌ردیفِ من محسوب می‌شود، باصورتی پوشیده، دستی توی کیسه‌ی سیاهش کرده و پرتقالی سبزرنگ به سمتم تعارف رفته. نگاهِ من به سمت پنجره است و وانمود می‌کنم که حواسم نیست، که از اولِ مسیر تمام حرکاتش را زیر نظر نداشته‌ام. پرتقال و دستش را جوری به سمتم تکان می‌دهد که نشان دهد همه چیز را می‌داند. همین که نسبت به حضورش یا حرکاتش هوشیار و حتی مشکوک بوده‌ام. به ناچار به سمتش برمی‌گردم، پرتقال را می‌گیرم و با لبخندی تصنعی می‌گویم «بعدا می‌خورم، ممنون». می‌خندد، با صدای ترسناکی که فقط از پیرزنی ساحره انتظار می‌رود، می‌گوید «تو پسرِ من خواهی بود». و من لبخند بی‌دندانش را از پشت ماسکی که به صورت زده، می‌بینم.
 اتوبوس در سیاهی جاده‌ سُر می‌خورد. شب شومی‌ست؛ تاریکی، ساحره، پرتقالی که من را فرزند ساحره خواهد کرد، زن و مردی عریان که وسط راهروی اتوبوس با صدای بلند نماز می‌خوانند، درختانی انبوه در حاشیه‌ی جاده و کمی اندوه در دلم که آهسته به سوی چشم‌هایم می‌گریزد و من بیمناک از این گریز‌. 
اتوبوس در میان درختان زوزه می‌کشد، جاده هم مثل ما جادو شده و از اضطراب به خودش می‌پیچد. بیرون از اتوبوس، صدای شغال‌ها شبیه به صداهایی‌ست که از حیاط یک مدرسه‌ در زنگِ تفریح می‌آید: خنده‌های گاه‌به‌گاه و دسته‌جمعی، به موضوعاتی سخیف و پیش پا افتاده. در میان سرنشینانِ اتوبوس هم چندتایی شغال هستند. آن صندلی‌های عقب، پشت به پشت به همدیگر بسته بودندشان. می‌گویند که اسیرِ راه آزادی شده‌اند. راست می‌گویند. درست مثل دیگران که خلاف آن را می‌گویند. پیرزنِ ساحره با صدای بلند و به تمسخر گفت؛ «آه ای آزادی...». شغالی با عصبانیت نعره کشید؛ «نفرین بر شما.‌‌..» و اتوبوس به آرامی کمرِ جاده را خم کرد.

راننده‌ی جن‌زده می‌گفت ۱۱ سال است که شب‌ها نخوابیده، بنابراین ۱۱ سال است که روز را ندیده. با افتخار می‌گفت نه فکر دیروز را می‌کند، نه فکر فردا را. فقط حال را می‌بیند. می‌گفت که فکر آینده و گذشته آدم را پیر می‌کند. راست می‌گفت، چرا که جوان بود، با چشم‌هایی تیز، هیکلی ورزیده، در آستانه‌ی پیری، شکستگی و مرگ. درست مثل من یا هر کس دیگری که فکر می‌کند برای مدتی طولانی قرار است زنده باشد. می‌گفت ۱۱ سال است که هیچ غذایی نخورده، تنها با نگاه به نور ماه سیر می‌شود و امشب که ماه نیست، عجیب گرسنه‌ است. می‌گفت راننده‌جماعت همیشه خسته‌‌ است. حتی وقتی که از خواب بیدار می‌شود. خسته از حرکت، چرخیدن، رفت و برگشت، از پیش رفتنِ زمان، پیش رفتنِ جاده... وقتی اینطوری گرم صحبت می‌شد، کنار دهانش کف می‌کرد و هر چند دقیقه با دست دور دهانش را تمیز می‌کرد. پیرزن ساحره که می‌دانست این کف‌ها به خاطر چیست، به من نگاه کرد و با لحن تمسخرآمیزی گفت؛ «زیاد پرتقال سبز خورده». و بعد به پرتقالی که به من بخشیده بود اشاره کرد. 
[در ردیف چهارم اتوبوس] زنی که سرِ بریده‌ی فرزندش را در دست گرفته، با صدای بلند این شعر را برایش می‌خواند: «چِشم چِشم، دو ابرو، دماغ و دهن یه گردو». گردویی که نیمه‌جویده در دهان کودک باقی مانده بود، چشم‌های کدر، فیکس در نقطه‌ای نامعلوم و بی‌اهمیت. زن و مردِ عریان، حین رکوع و سجود یکدیگر را انگشت می‌کردند. وقتی که به هم می‌پیچیدند، ساحره‌ی پیر از خنده غش می‌کرد، شغال‌ها نفرین می‌کردند، و من به دنبال حقیقت، بین پاهای زن را نگاه می‌کردم و حقیقت تاریک‌تر از آن بود که با چشم دیده شود.
 راننده نگرانِ طلوع و ساعتِ خوابیدنش بود. به مرور جاده‌ کم‌تر به خودش می‌پیچید. درخت‌های کمتری دیده می‌شدند و به دشت‌های وسیع نزدیک می‌شدیم. خورشید در فکر طلوع بود، اما تعلل می‌کرد. زن برای سرِ بریده‌ی فرزندش شعر می‌خواند: «پاشو پاشو کوچولو، از پنجره نگاه کن، با چشمای قشنگت به منظره نگاه کن» و چشم‌های کدرِ کودک همچنان بی‌حرکت به هیچ دوخته شده بودند. راننده خمیازه می‌کشید. پیرزن گفت؛ «پسرم، هوا که روشن بشه، همه چیز را فراموش خواهی کرد». من زردیِ طلوع را از پشت کوه‌های دور دست می‌دیدم. رشته‌‌کوه‌های زاگرس بود. سمت دیگرِ جاده، دشت‌های قوچان و پشت سر، اقیانوس آرام.

​​

۰ comment موافقین ۳ مخالفین ۰ 17 October 22 ، 12:33
مرحوم شیدا راعی ..

قسم به گوجه، به بوی ریحون‌‌، به عطرِ سیر، به اشکِ پیاز. به آفتابِ دلگرم و مهربونِ پاییز. قسم به بخاری که از روی سوپ بلند می‌شه. و من خیره به گرمای زندگی، هر آن شگفت‌زده می‌شم. زندگی واقعا قشنگه‌. قسم به دوست داشتن، قسم به نگاهِ گرمِ دست‌های قشنگِ تو روی پلک‌های سنگینم، قسم به اشک‌هایی که از کاسه‌ی چشم‌ جاری می‌شد با هر بار دیدنت، قسم به سوگِ عشق، قسم به ترس، قسم به اعتیاد، به وابستگی، به الکل، به سیگار، به سکس، به بوی خیار که می‌پیچه توی فضا. قسم به تردیِ کلم، به نازکیِ برگ‌های کاهو، به زاویه‌ی برگ‌های جعفری، قسم به شعر، به شور، به شعور، به کلمه‌های دوست‌داشتنی، به لب‌های قشنگ، قسم به نوازش‌های کلامی، قسم به احساسی از جنس احترام به معشوق. قسم به انگشت‌های من، زیر موهای تو. قسم به رنگِ طبیعی و آهسته‌ی لب، قسم به بوی پیراهن یوسف، قسم به تنهایی. تنهایی؟ 
وحید از توی قبرش بلند شده، از زیر این همه خاک، اونم بعد از ۱۷ سال... اومده احوال‌پرسی می‌کنه باهام. خیلی چاقه، شلوارش رو زیاد می‌کشه بالا، لابد اون زمان مُد بود اینطوری، بوی نعش می‌ده، بوی جنازه. می‌گه اگه می‌شه بیام تختم رو بذارم تو اتاقت، کنار تو بخوابم. و من نمی‌دونم باید بهش چی بگم. صداش رو آروم می‌کنه و با شرمندگی می‌گه «احساس تنهایی می‌کنم» کنار چشم‌هاش جمع می‌شه، گردنش کمی کج می‌شه و این رو می‌گه. من گریه‌م می‌گیره. بهش می‌گم باشه تا بعد، در موردش حرف می‌زنیم. می‌خوام بره. بوی بدی می‌ده. به صورتم اشاره می‌کنه و می‌گه اینا جای چیه؟ می‌گم بعدا در موردش حرف می‌زنیم.
 دوست ندارم ببینمت، وحید، برو. نیا پیش من، عزیزِ دل من. نیا اینجا. فقط تو نیستی که احساس تنهایی می‌کنی، همه احساس تنهایی می‌کنند. برو مثل من بنویس. برو همونجا که بودی وحید. برو اینجا پیش من نیا، با من حرف نزن. 
قسم به آب سردی که از زیرِ زمین، از دل کوه میاد بیرون. قسم به دردی که می‌پیچه توی دست‌هام، قسم به این همه ناتوانیِ بشر، قسم به بوی گندِ سیگار، قسم به کودکی، قسم به گذشته‌ که ما رو تا گور همراهی می‌کنه، قسم به وحید، قسم به این همه سال... وحید، قسم به این همه فکر... وحید، لعنت به تو وحید، نیا، با من حرف نزن وحید. 
قسم به تخم‌مرغ، قسم به نمک، قسم به زردچوبه، کمی روغن، قسم به بوی نون تازه، قسم به این همه مقدسات، به این همه تابو، به این همه حیا.
 وحید... بیا ناهار، وحید... بیا شام، ولی حرف نزن، نگو «بهار عربی چیه؟»، ۱۷ سال پیش بهار عربی نیومده بود هنوز. اصلن بچه رو چه به این حرف‌ها وحید؟ هی نگو احساس تنهایی می‌کنی. به هر کسی می‌رسی همین رو می‌گی احمق؟ 
قسم به ناتوانی در ابرازِ احساساتِ من و پدرم، قسم به آغوشی که طعمش زیر زبونت گیر می‌کنه، قسم به احساس تنهاییِ وحید، قسم به قبرِ وحید که حتی نمی‌دونم کجاست. دیشب خواب می‌دیدم دارم سبزی و میوه و صیفی‌جات می‌خَرم، می‌خواستم دوتا هویج هم بگیرم و با خودم می‌گفتم چقدر این میوه‌ها و سبزی‌ها قشنگ‌اند، چه رنگ‌هایی دارند وحید، چرا انقدر تو بو می‌دی وحید؟ شب‌ها مسواک می‌زنی وحید؟ تو ۱۷ ساله که مُردی. خودم دیدم گذاشتنت توی قبر‌. برو حال و حوصله‌ت رو ندارم وحید.
 قسم به بغض، قسم به بُخل، قسم به بُهت، قسم به نیاز، قسم به پیاز، به این همه انسجام و لایه، به این همه اشک. 
وحید، من رو ببخش، من فقط بلدم حرف بزنم وحید، حرف‌های قشنگ، می‌گی چقدر قشنگ حرف می‌زنم. می‌گم یعنی چه؟ می‌گی ریتم حرف زدنت. می‌گم مثلا چی؟ می‌گی همین کلماتی که بی‌ربط به زمینه‌ می‌گی، انگار داری شعر می‌نویسی. می‌گم این ریتم نیست... یادم می‌ره که تو فقط ۱۰ سالته. فکر می‌کنی من به تو پناه می‌دم؟ ولی منم یه ترسوئم وحید. حرف زدنم تا همین چندتا جمله قشنگه. من نمی‌تونم برات کاری کنم وحید. من نمی‌تونم به هیچکس کمک کنم. 

۱ comment موافقین ۵ مخالفین ۰ 06 October 22 ، 15:31
مرحوم شیدا راعی ..