خودگویی با میکروفون

شیدا راعی

آری، بدون تردید من تنها مسافری بیش نیستم. زائری بر روی زمین. آیا شما بیش از این هستید؟
گوته- ورتر

archive

۱۵ مطلب با موضوع «مردانگی، زنانگی» ثبت شده است

می‌رم توی فولدر عکس‌های قدیمی. یکی از عکس‌ها که مربوط به سفر بندرانزلیه رو باز می‌کنم. اون سال‌ها چند باری اومدیم توی این مجموعه‌ی تفریحی، از طرف کار شوهرخاله‌ام بهش ویلا می‌دادند و جای قشنگی بود. ساعت لاروس به دستم. شلوار سورمه‌ای آدیداس که درز جیب‌هاش به خاطر حجم پاهام کمی باز مونده و موهایی که به خاطر رطوبت هوای شرجی انزلی حالت وز و فر پیدا کرده. به لپ‌های بزرگم نگاه می‌کنم. به دست‌های تپل و انگشت‌های کوتاهم. خوب یادمه که اون لحظه اصلاً راضی نبودم. با این حال مادرم که عکس رو گرفته، اصرار داشت کنار این گل بشینم تا ازم عکس بگیره. یه گل زرد. حتی حالا هم نمی‌تونم چندان توجهی به گل داشته باشم. دارم به راضی نبودنم فکر می‌کنم. من بچه‌ی قشنگی نبودم، چون زیادی چاق و کوتوله بودم و مشخصاً توی اون لحظه، از این مسئله رنجیده بودم. حرفی یا نگاهی یا فکری من رو آزرده بود. احساسم اینطور بود. نارضایتی توی لبخند ضعیف و تصنعی‌م هویداست. عکس مربوط به مارچ ۲۰۰۹ می‌شه و امروز اواخر آگست ۲۰۲۰‍ه. ۱۱ سال گذشته، اون موقع نمی‌دونستم قراره چاق‌تر بشم و با بیشتر شدن سن و لزوم داشتن فاکتورهای مردانگی، نداشتن قد بلند یا عادی قراره در بزرگسالی یک جنبه‌ی بحرانی‌ به خودش بگیره. عکس رو زوم می‌کنم، به سمت چشم‌هایی که حالت افتاده و افسرده‌ای دارند. اگه اون زمان کسی بود که بهم این باور رو می‌داد که قشنگ هستم چی؟ البته که همچین دروغی رو نمی‌شد باور کرد.

تا حالا دقت کردی وقتی زن‌ها یه مرد «خیلی» چاق و کوتاه قامت می‌بینند، واکنش درونی‌شون چطور می‌تونه باشه؟ با دیدن من، همزمان یه پیام ضمنی از دیدن چنین تصویری دریافت می‌کنند که ریشه در سیر تکاملی اون‌ها داره. مردی تا این حد چاق و ناجور از نظر ظاهری و سلامتی که به خاطر شکم بزرگش حین سکس حتی نمی‌تونه ببینه اون پایین چه خبره، یعنی مردی که نتونسته و نمی‌تونه از خودش مراقبت کنه، توجه درستی به بدن و سلامتی خودش نداره و چنین مردی اصلا مرد قابل اعتماد و قابل اتکایی به نظر نمیاد. این مردی نیست که متوجه خیلی از حساسیت‌ها بشه. و این نکته‌ی پنهان و ناهشیار، ممکنه برانگیختگی عاطفی رو برای زن‌ها در مواجهه با چنین مردی دشوار کنه، مگر اینکه روحیات حمایت‌کنندگی‌شون غالب بشه. در غیر اینصورت (از نظر تکاملی) چنین مردی برای شراکت در تولید مثل و تولید فرزند، چندان قدرتمند و توانا و قابل اطمینان به حساب نمیاد‌. پس خودبه‌خود جذابیتی القا نمی‌کنه.

همونطور که ذهن آدم‌ها تمایل داره با شنیدن یک صدای قشنگ، صاحب اون صدا رو زیبا هم تصور کنه، یا با دیدن یک فرد زیبا اون رو علاوه‌ بر زیبا بودن، آگاه یا باهوش و باشخصیت هم در نظر بگیره، با دیدن مردی چاق و کوتاه مثل من هم اول از همه یه احمقِ دست‌و‌پاچلفتی توی ذهن آدم‌ها تداعی می‌شه. حتی آدم‌هایی که نگاه بهتری دارند هم با احساس ترحم به من نگاه می‌کنند. و نکته‌ی جالب توجه اینکه این‌ها چیزی نیست که با حرف زدن تغییر کنه. آدم‌ها اینطوری بزرگ شدند.

۴ comment موافقین ۳ مخالفین ۰ 03 September 20 ، 21:46
مرحوم شیدا راعی ..

 

در ادامه‌ی مطلب در مورد علت یک پدیده حرف زدم، پس برای مخاطب این متن لازمه که اول از چیستی این پدیده آگاه بشه. چه پدیده‌ای؟ این پدیده: https://t.me/FarnazSeifi/99

۲ comment موافقین ۱ مخالفین ۰ 07 October 19 ، 17:31
مرحوم شیدا راعی ..

تیم داوری بازی سوپرکاپ اروپا مؤنث بودند. برای اولین‌ بار سه داور زن قضاوت یه بازی اروپایی فوتبال آقایان رو به عهده داشتند و خب اگرچه یکی از کمک‌ها با تأخیر آفساید‌ها رو اعلام می‌کرد ولی تیم داوری اشتباه خاصی نداشت. به چهره‌ی این بانوان که نگاه می‌کردم، نشونه‌های اضطراب رو (درست یا غلط) حس می‌کردم ولی این‌ها داشتند کار بزرگی انجام می‌دادند. نه به این خاطر که یه مسابقه‌ی مهم رو توی بالاترین سطح فوتبال دنیا سوت می‌زدند که از نظر من هیچ اهمیتی نداره، صرفاً به این دلیل که صف‌شکن بودند. 
توی علوم اجتماعی چیزی وجود داره به نام Glass ceiling و به طور خلاصه و خودمونی (ینی همون چیزی که از این وبلاگ انتظار می‌ره) به این معنیه که برای پیشرفت گروهی از افراد یک جامعه، یه سری موانع و دشواری‌های بیشتری نسبت به دیگران وجود داره. اگرچه این اصطلاح برای اقلیت‌های نژادی هم استفاده می‌شه، ولی بیشتر در مورد زنان بکار رفته. به این معنی که اگرچه امروزه همه دم از برابری زن و مرد می‌زنند، ولی حتی توی جوامع پیشرفته که این برابری بیشتر نمود داره هم، زن‌ها وقتی تلاش می‌کنند به سطوح بالای اجتماعی و شغلی برسند، موانع غیرمستقیم و نامحسوسی واسه‌شون وجود داره که کار رو برای اون‌ها سخت‌تر می‌کنه. 
اینجا ممکنه تصور بشه که این مسائل توی دنیای غرب حل‌شده‌ست و از افرادی مثل آنگلا مرکل (صدراعظم آلمان) یا کاندولیزارایس (وزیر خارجه‌ی سابق آمریکا) نام برده بشه که به بالاترین سطوح اجرایی یا مدیریتی رسیدند. در این صورت باید شما رو با یه مفهوم دیگه آشنا کنم؛ Token women یعنی وقتی به تعداد محدودی اجازه داده می‌شه که از این سقف شیشه‌ای عبور کنند. حضور این زن‌ها حاکی از این می‌شه که همه می‌تونند به قله برسند و جنسیت دیگه تعیین‌کننده نیست. در صورتی که این زن‌ها صرفاً یه جور سهمیه بودند برای ایجاد تصور برابری‌ای که هرگز وجود نداره. این موارد هنوز توی کشور ما به اندازه کافی شناخته شده نیست‌. از اون بدتر، یکی دیگه از مسائلی که اینجا وجود داره، عدم آگاهی افراد نسبت به Benevolent sexism هست. همه نسبت به تبعیض‌های خصمانه واکنش منفی نشون می‌دن ولی تبعیض‌های نرم از جمله اینکه زن‌ها موجودات اخلاقی‌تر یا خوش‌سلیقه‌تر یا ... هستند، معمولاً از طرف خود زن‌ها هم تأیید می‌شه. ایراد این تصورات قالبی اینه که اگرچه مثبت و به نفع زن‌ها به نظر می‌رسند، ولی در واقع کارکردشون اینه که زن‌ها رو برای نقش‌هایی آماده می‌کنند که زیر دست مردها باشند. دفعه‌ی بعدی که ناخن‌های بلند، کفش‌ پاشنه بلند، توصیفاتی پوچ از لطافت زنانه و غیره رو دیدید، می‌تونید از این منظر هم این پدیده‌ها رو تفسیر کنید. 

یه زنجیر رو اگه متصور بشیم، حلقه‌ی اول یا اساس این زنجیر Stereotype (تصورات قالبی) نام داره که منجر می‌شه به Prejudice (سوگیری و پیش‌داوری) که خودش منتج می‌شه به آخرین حلقه‌ی این زنجیر که Discrimination (تبعیض) نام داره. و برای جلوگیری از تبعیض، باید روی اون حلقه‌ی اول کار کرد. کار تیم داوری از این جهت مهم بود که داشتند برخلاف یه Stereotype عمل می‌کردند؛ تصویر زنی که بین مردهایی که نیم متر بلندتر از خودش هستند و به وسعت تاریخ بشریت به زن‌ها تسلط داشتند، داوری می‌کنه. 

 

 


1. تصورات قالبی اساس زندگی ماست. اکثر داستان‌هایی که می‌خونیم، فیلم‌ها و سریال‌هایی که می‌بینیم، تبلیغاتی که دائماً در حال فرو رفتن توی کله‌مون هستند و ما از دیدنشون ذوق می‌کنیم، یا هر چیز دیگه‌ای که توی مدیا می‌بینیم و فکر می‌کنیم هیچ اتفاق خاص و مهمی در حال رخ دادن نیست، همه‌ش براساس قواعد Social influence تولید می‌شه و با تصورات قالبی ما بازی می‌کنه.

2. کلمه‌ی Stereotype توی فارسی «کلیشه و تصورات قالبی» ترجمه شده. من به شخصه نمی‌فهمم کلیشه چیه. ولی ترجمه‌ی انگلیسی Stereotype خیلی قابل‌فهم‌تره؛ «conventional and oversimplified concept or image»
ذهن ما دوست داره توی مصرف انرژی صرفه‌جویی کنه. قضاوت کردن در واقع یه جور میان‌بر شناختیه که به ما کمک می‌کنه راحت‌تر و سریع‌تر محیط رو پردازش کنیم. ما براساس کلیشه‌ها قضاوت می‌کنیم. براساس تصورات قالبی‌مون. و این تصورات قالبی هم مولد رفتارهای مختلف هستند. و هم پذیرنده‌ی اثر رفتارهای ما.

۵ comment موافقین ۱ مخالفین ۰ 16 August 19 ، 03:03
مرحوم شیدا راعی ..

با مجی رفته بودم یزد. اون برای پروژه‌ش توی دانشگاه چندساعتی کار داشت و منم برای خودم تاب خورده بودم. مسیر رفت رو من رانندگی کرده بودم و مسیر برگشت رو، روی صندلی عقب خوابیده بودم. مجی گفته بود که داریم می‌رسیم به شهر... ببرمت خونه‌ی خودتون یا میای خونه‌ی ما؟ من خیلی خواب بودم، بهش جواب نداده بودم. بعد دیدم یه جا ایستاد و با یه نفر شروع کرد به حرف زدن. یه پیرمرد بود که آدرس می‌خواست. من هنوز زیر ملافه خواب بودم. از صدای در فهمیدم که پیرمرد سوار ماشین شده. به مجی اصرار کرده بود که مسیرت هست تا یه جایی من رو برسونی؟ و مجی با اینکه مسیرش نبود، سوارش کرده بود. از زیر ملافه‌ی نازک ‌پیرمرد رو می‌دیدم که نشسته صندلی جلو. به حرف‌هاشون توجه نمی‌کردم. خیلی خواب بودم. یهو مجی کوفت روی ترمز و صداش رو برد بالا و گفت: «دستتو... نذار اینجا». انگار پیرمرد بهش یه پیشنهاد داده بوده و دستش رو گذاشته بوده روی خشتک مجی. و مجی دست پیرمرد رو از روی خشتک خودش برداشته بوده و محکم کوبیده بوده روی پای خودش و گفته بوده دستش رو بکشه. صدای مجی خیلی بلند بود و من رو اون عقب از جا پروند. پیرمرد از اینکه فهمیده بود یکی دیگه هم توی ماشین هست، حسابی به خودش ریده بود و صدای خنده‌ی تصنعی و بلند من بعد از فهمیدن ماجرا، باعث تشدید این ترس شده بود. برای ایجاد وحشتِ بیشتر به مجی گفتم سریع در ماشین رو قفل کنه و دستم رو از پشت دور گردن و سینه‌‌ی پیرمرد قلاب کردم و چسبیده به گوشش گفتم: «می‌خوای همینجا کونت بذاریم پیری؟» 

همزمان به این فکر می‌کردم که نکنه یهو سکته کنه و پیری داشت با عجز معصومانه‌ای التماس می‌کرد که ولش کنیم و ببخشیم و غلط کرده و ما جای پسرش هستیم و غیره. وحشت پیرمرد بر شهوت پیرمرد غلبه کرده بود و صورتش مثل گچ نورانی بود و سفیدی موهاش شمایل پیامبرگونه‌ای به خود گرفته بود و به طور کلی، فوق‌العاده دوست‌داشتنی‌ و ناز به نظر می‌رسید. زیبایی و مظلومیتش توأمان دل هر ظالمی رو به درد میاورد. مجی هم در رو براش باز کرد و با عبارت «بدو گمشو پایین» به بیرون بدرقه‌ش کرد. 

۰ comment موافقین ۱ مخالفین ۱ 26 April 19 ، 00:29
مرحوم شیدا راعی ..

تازه برگشته بود از گلستان، می‌گفت چرا نمی‌رید؟ کلی آدم اونجا معطل کمکه. برید لرستان، برید خوزستان. نصف مملکت رفته زیر آب. این همه روستا به خاطر سیل خراب شده، این همه آدم بدبخت شدند. کلی کار هست برای انجام دادن. بعد به من نگاه کرد و گفت؛ چرا نمی‌ری؟ حالت خیلی خوب می‌شه. تو زیادی توی آسمون سیر می‌کنی، برو و بدبختی‌های واقعی رو ببین. برو حلال اهمر. چرا نمی‌ری؟

گفت که زلزله‌ی بم که شده بود، همسن و سال ما بوده. یه کم بزرگ‌تر، یه کم کوچیکتر. گفت که برای زلزله‌ی بم جزو اولین نفرات اعزامی از حلال اهمر بوده. بدترین چیزی که از زلزله‌ی بم دیده بود رو اینطور تعریف کرد: 

«چندتا بچه پیدا کرده بودیم که حرف نمی‌زدند. فقط گاهی گریه می‌کردند. بعد دیدیم مددکار اجتماعی گروه که یه زن جوونی هم بود، از چادر اومد بیرون و گریه پشت گریه. رفته بود اون بچه‌ها رو به حرف بیاره، بچه‌هایی که خانواده‌شون رو توی زلزله از دست داده بودند. حالا خودش هم نمی‌تونست حرف بزنه. خودش هم گریه می‌کرد. وقتی آروم شد، بهمون گفت که به بچه‌ها تجاوز شده. فکرشو بکن. یه زلزله‌ی گنده اومده یه شهر رو صاف کرده. شهر خرابه‌ زیاد داره. بی‌در و پیکر شده. یه عده آدم اومده‌ بودند اونجا فقط واسه دزدی، گوش خیلی از زن‌ها و دختربچه‌ها زخم بود، چون گوشواره‌هاشون رو کشیده بودند. دم‌شون گرم، دزدی طوری نیست. ولی چجوری می‌شه جایی که روزی ۱۰۰ تا لاشه از زیر آوار می‌کشن بیرون، به چارتا بچه‌ی ۱۳-۱۴ ساله تجاوز کنی؟ و فکر نکن که این چندتا بچه، تنها تجاوزهایی بودند که تو شلوغی‌های بعد از زلزله‌ی بم اتفاق افتادند. 

۶ comment موافقین ۴ مخالفین ۰ 08 April 19 ، 04:18
مرحوم شیدا راعی ..

 قسمتی از متن:

...سوال اول: «اگه بگن الان توی این کمد (منظور یه موقعیت دم‌دستی و خیلی نزدیکه) موقعیتی فراهمه که شما می‌تونی بی‌ اینکه کسی متوجه بشه، به یه زنِ خوشگل و هات تجاوز کنی، تو‌ چیکار می‌کنی؟»

فرشید با خنده می‌گه «اول میارمش از کمد بیرون، و بعد می‌رم تو کارش»

سعید می‌گه؛ «هاو، اگه لو نرم و بازخواست نشم انجامش می‌دم»...

۳ comment موافقین ۲ مخالفین ۰ 28 March 19 ، 11:19
مرحوم شیدا راعی ..
۰ comment موافقین ۶ مخالفین ۱ 05 November 18 ، 04:48
مرحوم شیدا راعی ..

آهنگ در ابتدا با صدای خسته و آروم وکالیست شروع می‌شه. مخاطب آهنگ دختر زیبارویی به نام «لی‌لی» قرار داره. ظاهراً لی‌لی می‌خواد قرص بخوره و راوی اون رو از این کار برحذر می‌کنه. ما اطلاعی از چیستی قرص‌ها نداریم ولی فرض می‌گیریم که Adult cold باشه. البته که آسپرین و اسمارتیز هم از نظر ما بلامانعه. در ادامه وکالیست خطاب به لی‌لی می‌گه که بیاد و این چس‌نفس بازی‌ها رو بذاره کنار و بهش وعده می‌ده که توی هر نقطه از نمودار x-t هواش رو داره. در واقع راوی داستان قصد داره به لی‌لی یه جور Certainty القا کنه و این عمل غریزی تا حدودی در ذات ذکور وجود داره. کشش و جذب توی یه سطح ناهشیار اتفاق می‌افته و کاملا با سروایول یا همون بقای موجودات ارتباط داره. جذب‌ کردن/شدن در واقع یه جور ایمپالس مثل گرسنگی و تشنگیه که بدون کنترل ما اتفاق می‌افته و همینه که این موضوع رو جذاب می‌کنه. براساس اولوشنری سایکالجی یا همون Evolutionary psychology، از قدیم‌الایام که آبا و اجدادِ میمون (به معنای مبارک و فرخنده) ما زیستن می‌کردند، مردها جذب ظاهر می‌‌شدند و زن‌ها جذب رفتار. مهم‌ترین ویژگی رفتاری برای بانوان کانفیدنس بوده. کانفیدنس یعنی د اِبیلیتی... اجازه بدید کیبردم رو درست کنم؛ 

.The ability to look certain when handling uncertainty

 بر همین اساس، یک مرد ایده‌آل در ذهن یک دختر جوان (بای دیفالت و به شرط اینکه ریست فکتوری نشده باشه) مردی مسلط، شجاع و خوش‌بینه. در واقع تنها اون نمایشی که توی رفتار یه مرد دیده می‌شه، مهمه و نه داشتن حقیقی این صفات. گواه این حرف مردان جوانی هستند که باهاشون توی مدرسه یا دانشگا روبه‌رو شدید و با وجود اینکه توی مغزهاشون حتی پشکل هم نیست که بشه باهاش انبرنسارا دود کرد، اما بانوان زیادی رو به سمت خودشون جذب می‌کنند. صرفاً چون نمایش قابل قبولی دارند. از طرف دیگه، یک مرد جوان می‌تونه با اظهار شک و تردید و درماندگی و نادانستگی‌های خودش یا به طور کلی با القای uncertainty این فرایند جذب رو به فناک بده. نگارنده قصد تعریف از خودش رو نداره اما بنده بعد از کون بزرگ و قد کوتاهم (۱۵۴ سانتی‌متر)، مهم‌ترین فاکتوری که در رابطه‌ با عدم توفیقم در جذب بانوان وجود داشته، همین ترشح آنسرتنتی به محیط پیرامون بوده. 

براساس قوانین طبیعت، دختران زیبا و ضعیف به دنبال مردان dominant، و مردان قوی و کانفیدنت از پی دختران submissive همواره روان‌اند.

 

برگردیم پیش لی‌لی. در طول آهنگ، شور و هیجان به تدریج بالا می‌ره تا می‌رسه به جایی که وکالیست کلیدی‌ترین جمله‌ش رو به لی‌‌لی می‌گه. می‌فرماد؛ «You're the best paint life ever made»  این جمله‌ی خطرناک رو به هر شل‌مغزی که بگید، تصمیم‌ بزرگش مبنی بر خوردن اسمارتیز رو آلتر می‌کنه و آرزو می‌کنه صفتِ افضل‌بودنش (بهترین) در هستی تا جایی که ممکنه امتداد داشته باشه. 

 

 

در پایان لینک این آهنگ رو در یوتویوب و تلگرام به شما عزیزانِ سبمیسیو و دامیننت تقدیم می‌کنیم. 

۴ comment موافقین ۲ مخالفین ۰ 27 October 18 ، 21:13
مرحوم شیدا راعی ..

مریم‌ خانم آرزوی بزرگی در دل دارد و آن هم سامان گرفتن بچه‌هایش است. برای دخترش جهاز می‌خرد و روزی ۳۴ مرتبه می‌گوید؛ «من تو را شوهر می‌دهم، حالا ببین.»

 برخلاف تصور ما عوام‌الناس، مهم‌ترین عاملی که باعث می‌شود یک دختر از خانواده‌ای سنتی، خواستگار داشته باشد، موقعیت اقتصادی و اجتماعی پدر دختر است. شوهر مریم خانم مرد خوبی‌ست. با زیرشلواری آبی رنگ روی زمین نشسته و دستش را به پیشانی گذاشته و چشمانش را بسته است. نگارنده‌ سعی در به تصویر کشیدن یک مرد خسته را دارد. ۵۴ ساله، بازنشسته‌ی سپاه، رزمنده و جانباز دفاع مقدس. تحت فشار اقتصادی، با دو جوان بیکار و مجرد در خانه. آقای طاهری دوستان زیادی دارد و تا به حال خواستگارهای زیادی هم برای دخترش آمده‌اند. دخترش کمی قدکوتاه است و این روزها همه به دنبال دختر قدبلند می‌گردند. از شما چه ‌پنهان، نگارنده‌ی این سطور هم با اینکه خودش فقط ۱۵۴ سانتی‌متر قد دارد، اما معشوقه‌ای دارد به نام اسمورودینکا که ۱۷۴ سانتی‌متر قامت دارد. سیمین ساق و بلند بالا، با گیسوانی که در پشت کمرش تاب می‌خورد. با چشمانی شهلا و... رها کنم این حواشی را.

علت بی‌ثمر بودن گل و شیرینی‌هایی که تا به حال در خواستگاری‌های دختر مریم‌ خانم به هلاکت رسیده‌اند، تنها قد دخترک نیست‌. دختر مریم خانم بیماری‌ای دارد که باعث شده شرایط خاصی داشته باشد. وقتی به خواستگار می‌گویند که دختر ما چنین است، خواستگار که چهار ستون بدنش سالم است، دیگر پشت سرش را هم نگاه نمی‌کند. مریم‌ خانم هر جایی رسیده، سفارش دخترش را کرده تا برایش خواستگار بفرستند. دیروز کسی به او گفته بود که باید انتظاراتش را پایین بیاورد. و مگر چه اشکالی دارد که خواستگار هم مشکل کوچکی داشته باشد؟ مثلاً بیماری یا نقصی داشته باشد؟ گفته بود دخترهای مردم که هم قدشان بلند است و هم سالم‌اند، در خانه مانده‌اند. تو چه انتظاری داری که دخترت را با این عجله بفرستی خانه‌ی بخت؟ مریم خانم از این سخن سخت برآشفته بود و آمده بود خانه و دوباره به دخترش اطمینان داده بود که؛ «من تو را شوهر می‌دهم.»

آخرین خواستگاری که برای دختر مریم‌خانم آمده بود، همانند نگارنده‌ی این سطور کچل بود و مریم خانم هرگز قصد ندارد دخترش را به یک مرد کچل بدهد. او منتظر خواستگاری ایده‌آل است. دختر مریم خانم حال و روز خوشی ندارد. از طرفی، مادرش برای او بهشتی تخمی‌تخیلی بر مبنای وجود شوهر طرح کرده و از طرف دیگر با وسواس‌هایش، بهشت مذکور را به جهنمِ خانه‌شان راه نمی‌دهد. دختر مریم خانم در اتاق گریه می‌کند و در این لحظه، نگارنده‌‌ مایل است دوباره تصویر آقای طاهری را نشان دهد. با همان زیرشلواری آبی و زیرپوش آستین‌دارِ سفید. ۵۴ ساله، با پوستی روشن و موهایی که روز به روز سفیدی‌شان بیشتر می‌شود. خیره به تاریکی‌های پیرامون.

۴ comment موافقین ۵ مخالفین ۰ 20 October 18 ، 09:10
مرحوم شیدا راعی ..

حالا که بیکار شده‌ام، روزهای زوج با پدرم به پیلاتس می‌روم. پیلاتس ورزش مورد علاقه‌ی جوان‌ها نیست. راستش من هم آنقدرها که شناسنامه‌ا‌م نشان می‌دهد، جوان نیستم. گاهی هوس می‌کنم این نقاب را از سرم بردارم تا همه بتوانند روح چروک و کهن‌سالم را ببینند، ولی از عواقب این آشکارگی هراسانم. دایی و عمو و پسرعمه‌‌ام هم توی باشگاه هستند. هر سه میانسال‌اند و پای همه‌شان را پدرم به باشگاه باز کرده. پدرم مرد خیلی ورزشکاری‌ست. صبح‌ها قبل از طلوع آفتاب هم می‌رود توی پارک ورزش می‌کند. ما کلاً خانواده‌ی ورزشکاری هستیم. زن و مرد، پیر و جوان، مُرده و زنده، همه اهل ورزش‌ایم. بعد از شش سال این اولین تجربه‌ی ورزش گروهی‌ا‌م است. تمام این شش سال با خودارضایی ورزشی (کوهنوردی و دویدن انفرادی) سر شده. شش سال. همین است که می‌گویم احساس پیری می‌کنم. پدرم هم دیگر واقعاً پیر شده. روزی ده بار هم که ورزش کند، نمی‌توان خمودگی بدنش را نادیده‌ گرفت. پیر بودنش را می‌شود از حرف‌های تکراری‌ای که به صورت روزانه و هفتگی مرور می‌کند هم تشخیص داد. مثل همه‌ی پیرها، یک سری خاطره‌ی محدود دارد که در مورد هر موضوعی قرائت می‌کند و خب اغلب هم بی‌ربط و بی‌مزه‌ از آب در می‌آیند.

 

پدرم زیادی سر و صدا می‌کند. صدای حرف زدنش، صدای تلویزیون دیدنش، صدای سرفه کردنش، صدای خلط کردنش توی دستشویی، صدای صداهای بی‌معنی‌ای که به جای آواز از خودش در می‌آورد، صدای راه‌ رفتنش، صدای بلند گوشی‌ا‌ش وقتی مدیا پلی می‌کند و... همه‌اش عصبی‌ا‌م می‌کند. اصلاً حساسیتی به صداها، بوها، طعم‌ها، رنگ‌ها و شکل‌ها ندارد. موقع رانندگی کمربندش را نمی‌بندد و ماشین مدام بوق هشدار می‌زند و روان من از صدای بوق‌بوق ماشین در معرض فروپاشی قرار می‌گیرد. در این لحظات دلم می‌خواهد یک خنجری چیزی فرو کنم توی گردنش یا خودم را از پنجره پرت کنم، یا کله‌ام را بکوبم توی داشبورد یا. اما خودش با این صدای بوقِ منقطع هیچ مشکلی ندارد‌. احتمالاً سیناپس‌هایش کم‌کاری دارند. تلویزیون می‌تواند تا بوق سگ عر بزند و پدرم بی‌توجه به آشفتگی صوتی، به راحتی مشغول انجام کارهای خودش با‌شد. با این حال حساسیت مخوفی به ترافیک دارد. موقع رفتن به کلاس، برای اینکه پنج دقیقه در ترافیک خیابان‌ها نباشیم، بیست دقیقه توی کوچه‌ها دور خودمان تاب می‌خوریم تا برسیم به باشگاه. و هر شب این بحث مهم را تکرار می‌کنیم که مسیر پیشنهادی من بهتر است یا مسیر او. امروز پیش خودم فکر می‌کردم که مثل پدرم، همه‌ی حرف‌هایم تکراری‌ست. پدر پیرم دارد از چشم‌هایم می‌زند بیرون. 

 

 جلسه‌ی قبل همسایه‌ی طبقه‌ بالایی‌مان را هم به باشگاه بردیم. برای پدرم درد و دل کرده بوده از اینکه طلاق گرفته و دلش می‌خواهد برود یک جا ورزش تا خلقیاتش عوض شود. پدرم هم دم رفتن خبرش کرده بود. مرد خیلی مؤدبی‌ست. گاهی از توی آیینه‌ی باشگاه نگاهش می‌کردم. از طرز انجام دادن حرکاتش مشخص بود که از این مردهای پخمه‌ است که سرشان با کانشان پنالتی می‌زند. قوز می‌کرد و حرکات را مثل اسکل‌ها انجام می‌داد. ولی آدم خیلی مؤدبی‌ست. به احتمال زیاد زودانزالی هم دارد. هر چند اصلاً شک دارم که Erection‍ی در کار باشد‌. شاید به خاطر فقدان همین صفات مردانگی بوده که کارش به طلاق کشیده. اصلاً چه دلیلی دارد که یک زن چنین softcock‍ی را تحمل کند؟ آه که چقدر حرف‌هایم پست و زننده است. رها کنم این متن کثافت را.

۰ comment موافقین ۵ مخالفین ۰ 04 October 18 ، 11:54
مرحوم شیدا راعی ..

این صدای ویولن‌سله که می‌شنوید. چند نفر یه اسب ماده رو کنار دیوار نگه داشتند. یه اسب نر هم پشت سرشه، با آلت بزرگی که از بین پاهاش آویزونه. اسب نر چند بار می‌پره روی مادیون. ولی سوراخ دعا رو پیدا نمی‌کنه. در تلاش چهارم موفق می‌شه. فقط ۱۵ تا ۲۰ ثانیه طول می‌کشه. انزال انجام شده و دعا مستجاب. ۱۵ ثانیه‌ی پرخواهش، اما بی‌اهمیت. بین پاهای مادیون خونی شده و این یعنی بار اولش بوده. بقیه دست می‌زنند و خوشحال‌اند. ولی برای من صحنه‌ی غم‌انگیزیه.

این صدای ویولن و حرکت آرشه با روح غم‌زده‌ی آدم چه کارها که نمی‌کنه. مندی می‌گه آدمای اینجا همه‌شون حداقل یه بار تجربه‌ی ور رفتن به بین پاهای یه اسب ماده رو دارند. واسه اینا یه چیز عادیه، این دلال‌های خرده‌پای اسب. بین پاهای اسب رو نگاه می‌کنم و لخته خونی که بهش چسبیده، به نظرم فوق‌العاده افسرده‌کننده‌ میاد؛ ما فرق زیادی با بقیه‌ی حیوونا نداریم، اما داریم توی دنیای متفاوتی از اون‌ها زندگی می‌کنیم؛ ما فکر می‌کنیم. اینه که می‌گم غم‌انگیزه. یکی از آدمای اینجا تجربه‌ی کردن یه کره‌ اسب سه ماهه رو با جزئیات واسه‌م می‌گه. همه‌ش ر‌و با خنده تعریف می‌کنه و بعد تأکید می‌کنه که هیچ فرقی با مال زن نداره. 

۰ comment موافقین ۲ مخالفین ۰ 30 June 18 ، 15:55
مرحوم شیدا راعی ..

 به مندی می‌گم که من از مردای گنده خوشم نمیاد. احساس می‌کنم بی‌مصرف‌اند. شکم گنده، بازوهای گنده، رون‌های گنده. همه‌ش به نظرم اضافه میاد و وقتی کنار همچین آدمایی با هیکل‌های بادکرده می‌شینم، احساس خوبی ندارم. علاوه‌بر این، از آدمای پرحرف که با صدای بلند حرف می‌زنند هم خوشم نمیاد‌.

مندی با دقت به حرف‌هام گوش می‌ده. 

بهش می‌گم که هیچ چیزی نمی‌تونه منو تا این حد عصبی کنه که یه مرد با این خصوصیات بشینه رو‌به‌روم و چیلیک‌چیلیک تخمه بشکنه و باهام حرف بزنه. تخمه خوردن واسم نماد پلشتی و بی‌خاصیت بودنه. فقط کافیه همچین آدمی سیگار هم بکشه، اون موقع ما با یه میان‌مایگی به تمام معنا روبه‌روئیم.

مندی به من خیره شده و هیچی نمی‌گه. 

مندی بیش از ۱۹۵ سانت قد داره و بیش از ۱۲۰ کیلو وزن، صداش بلند و کلفته و حالا داره در نهایت پلشتی جلوی من تخمه می‌خوره. 

 

 


+ سه تا پست با عنوان مردانگی داشتیم. منظور از مردانگی هرگز به معنی یه صفت اخلاقی نبود. صرفاً در مورد چندتا ویژگی مردها با هم حرف زدیم. مرد به معنای کسی که جنسش مذکر باشه. و حتی وارد مقوله‌ی جنسیت و gender هم نشدیم. مثلاً توی قسمت اول در مورد احساس قدرتی که یه مرد جوان می‌تونه به واسطه‌ی یه لباس احساس کنه حرف زدیم. توی قسمت دوم در مورد یه مرد جذاب -از نظر نگارنده- به اسم بیژنی حرف زدیم و دلایل جذابیتش رو مرور کردیم. در قسمت سوم یه مرد غیرجذاب -باز از نظر نگارنده- معرفی کردیم و ویژگی‌هاش رو مرور کردیم‌. در قسمت چهارم حول آلت رجولیت طواف خواهیم کرد. تا برنامه‌ی بعد، با ما همراه باشید.

۰ comment موافقین ۳ مخالفین ۰ 22 June 18 ، 18:36
مرحوم شیدا راعی ..

یک ماه پیش

امروز یه بارِ کامل خالی کردم. در واقع رفتم خودم بار ماشین کردم و خودم هم خالی کردم. بیژنی هم کمکم کرده. من خوشم نمیاد کارگر بگیرم. اینجا کارگر ایرانیا اغلب گشاد، دزد و معتادند. افغان‌ها هم با اینکه بهتر کار می‌کنند و کمتر بین‌شون دزد و معتاد پیدا می‌شه، ولی بدن‌هاشون بوی خاصی می‌ده. و من کلاً با بو مشکل دارم. می‌خواد عطر تِق‌هرمس و اوِنتوس باشه، یا بوی گُهِ سگ. علاوه بر این، حوصله‌ی حرف حالی کردن به کارگر جماعت رو ندارم، که کارتن رو درست بذار، زیرش رو چک کن ببین خیس نباشه که فردا همه‌ش بریزه پایین و یالا برو گاری رو بیار و قس‌ علی هذا. پس کسی رو کمک‌دست نمی‌گیرم. البته بیژنی -راننده نیسان- خودش همه جوره کمک می‌کنه. من عاشق بیژنی‌ام. همیشه علاوه بر دستمزدش، یه چیزی می‌ذارم کف دستش. بیژنی یه مرد قد کوتاه و لاغره. نیم‌زبونی، کم‌حرف و بی‌نهایت مظلوم. سرش تو کار خودشه، قدردان و مؤدب و زحمتکش و بدبخت. دو ساله که تابستون و زمستون فقط یه لباس به تنش دیدم. هیچوقت هم بوی عرق نمی‌ده. همه‌ی این‌ها بیژنی رو در نظر من به یه مرد جذاب تبدیل کرده. 


دیروز

بار داشتم. زنگ زدم به بیژنی. گفت که تصادف کرده و ماشینش پارکینگه. ازش توضیح بیشتر خواستم. دهن خودش و من رو گایید تا چند تا جمله تحت عنوان «توضیح» ادا کنه. بیژنی زیاد حرف نمی‌زنه‌. شاید به همین دلیله که من انقدر دوستش دارم. وقتی داشت با زحمت پشت تلفن توضیح می‌داد، لکنتش بیشتر به نظرم اومد. سعی کردم توی بچگی تصورش کنم و اینکه این لکنت به خاطر چه جور اتفاقی واسه‌ش ایجاد شده. گفت که بیمه‌ی ماشینش برای پرداخت خسارت کافی نبوده. سه روزه که لنگ سه تومن پوله. و این یعنی سه روزه که نتونسته کار کنه. بهش گفتم بیاد پل رباط تا با هم بریم ماشینش رو در بیاریم. و واسه اینکه خیلی معذب نشه، گفتم واسه‌ش قسط‌بندی می‌کنم و در واقع دارم بهش قرض می‌دم.


امشب

حالا پیتر نیچه شده و رفته رو مخ من و می‌گه به خودت افتخار می‌کنی؟ من که منظورش رو خوب فهمیدم، بهش می‌گم آره، با این کارا سوراخای روحم رو پر می‌کنم. ولی خواهش می‌کنم انقدر احمقانه به این موضوع نگاه نکن. زندگی به اندازه‌ی کافی تخمی‌ هست. و خیلی ساده‌انگارانه‌ست اگه فک کنی این چیزا تخمی بودنش رو واسه‌م تحت‌الشعاع قرار می‌ده. یه آدم بدبخت لنگ سه میلیون پوله تا بتونه حداقل نیازهای خودش و توله‌هاش رو تأمین کنه. در صورتی که این پول تو این دنیا هیچ ارزشی نداره. کی می‌تونه بگه این زندگی تخمی نیست یا اینکه معنی داره؟ کی‌ می‌تونه معنی‌ش رو درک کنه؟ توی زندگی با هزارتا مجهول و متغیر رو‌به‌روئی، چجوری می‌خوای باهاش تابع درست کنی و تفسیرش کنی؟

مندی می‌گه عوضش پولت برکت پیدا می‌کنه. بهش می‌گم که این کس و شعرها رو بکنه تو کونش و رو اعصاب من نره. می‌گه خب، آروم باش. چرا هی مثل سگ می‌خوای پاچه بگیری؟ ازش معذرت می‌خوام. می‌گم منو ببخش، اصلاً من گهِ سگ‌م. آقایی که کنارمون نشسته، یه جوری با تعجب به من و فحش‌‌هایی که به خودم و بقیه می‌دم نگاه می‌کنه که انگار وسط سطل ماست، گه سگ دیده، تخم سگ.

۰ comment موافقین ۴ مخالفین ۱ 11 June 18 ، 23:26
مرحوم شیدا راعی ..
۰ comment موافقین ۲ مخالفین ۱ 04 May 18 ، 08:46
مرحوم شیدا راعی ..

- دیروز در حالی که توی ترافیکِ ناشی از حضور مسافران نوروزی گیر افتاده بودم، یه خانمی(که مسافر نوروزی هم نبود) سوار بر سمند سفیدش دو بار پشت سر هم زد به پشتِ موتورم. من وحشت‌زده و متعجب برگشتم عقب رو نگاه کردم و نگاه‌کردنم موجب تعجب مضاعفی شد. خانمه با اخم نگاه میکرد و انگار اشاره می‌کرد که؛ «برو، برو». ترافیک بود. «برو» بی‌معنی بود. خیلی واسم عجیب بود. کشیدم کنار که رد شه. دک و پوزش رو مثه آدمای طلبکار کرده بود، هرگز قصد عذرخواهی نداشت. اگه وایمیسادم جلوش احتمالا با زیر گرفتنم هم مشکلی نداشت. تموم مدتِ بعدش بهش خیره شده بودم، اما دیگه هرگز تو چشمام نگاه نکرد.

 

- نمی‌دونم چرا٬ ولی حالم گرفته شد. چند دقیقه بعد به این فکر کردم که؛ « آیا من یه مرد بی‌عرضه و ضعیفم؟»

 برای خودم رفتار متفاوتی رو در مواجهه با همچین آدمی تجسم کردم؛ [باید پیاده میشدم. با یه زنجیر، یا قفل یا هر چیزی که از توی پیاده‌رو پیدا می‌کردم، میکوبیدم تو شیشه‌ی ماشینش و در حالی که از وحشت جیغ میزد و پاشو رو گاز فشار میداد، با صدای بلند بهش میگفتم؛ میخواستی بری تو کونِ من؟ زنیکه جنده.]

بعد به این نتیجه رسیدم که آره. از این نظر من یه مرد ضعیفم. توان انجام همچین کاری و زدن همچین حرفی رو به کسی ندارم. میکشم کنار که رد شی. اطوارِ روشنفکری و باشعور بودن نمیام. واقعا برای شاخ تو شاخ و دهن به دهنِ مردم گذاشتن آدم ضعیفی هستم. حدس می‌زنم این ضعیف بودن - اگه تو مایل باشی اسمش رو ضعیف بودن بذاریم- ماحصل همین چندسال اخیره و اتفاقاتی که توی زندگیم باهاش روبه‌رو شدم. من از زنی که دریدگی از همه‌ی وجوهش هویداست٬ می‌ترسم. در عوض؛ اکثر این مردمی که توی خیابون می‌بینم و سراسر وجودشون توحش و جسارته، هرگز جرأت ندارند توی تاریکیِ نیمه‌شب، وسط مه، یه پانچو بپوشند و زیر بارون توی کوه‌های بیرون شهر راه برن. بین کوه‌هایی که نه آدم هست و نه هیچ نوری. این قدم زدنِ تنهایی٬ توی تاریکیِ مطلق٬ که برای خیلی از مردم ترسناک محسوب میشه٬ برای من لذت‌بخش‌ترین تفریحیه که می‌تونم داشته باشم. 

 

- چندشب پیش به خاطر دیدن چندتا برخورد از آدما غصه‌م شده بود، وقتی رسیدم خونه بدون اینکه لباس‌هامو در بیارم واسه پیتر نوشتم؛

 «مردم گرگ‌اند... و من، و حتی تو، آره... تو حتی بیشتر از من، ما واسه زندگی کردن با این جماعت مشکل پیدا می‌کنیم. فردا روزی تو محیطای کاری میبینی که چقدر آدما پُر روئند. تو میخوای توی کارِت راست و درست باشی، نمیشه. وقتی دروغ گفتن و بی‌چشم‌ و رو بودن بخشی از قوانین اجتماعی شده، رک و راست بودن و صادق بودن سخته. برای اینکه بتونی با این جماعت زندگی کنی باید مثل خودشون دروغگو، گرگ‌صفت و به طور کلی حروم‌زاده باشی.»

 

- همه از دروغ گله و شکایت می‌کنند. همه نسبت به دزدی واکنش منفی نشون میدن. همه از احترام و رعایت حقوق دیگران تمجید می‌کنند. همه‌ با این حرفها ابراز همدردی می‌کنند. پس من نمیدونم این همه آدمِ حروم‌لقمه که طول روز می‌بینم کجان؟ می‌دونم٬ منتها حال توضیحش رو ندارم.

۹ comment موافقین ۶ مخالفین ۰ 26 March 17 ، 10:00
مرحوم شیدا راعی ..