خم میشم روی سینیای که کنار دستمه. با بینی میکشم بالا این رفیقِ قدرتمند رو. بین به یاد آوردن چندثانیه قبل و تصور چندثانیه بعد، خودم رو گم میکنم، زمان رو گم میکنم. و این یعنی آزادی.
ازاین لحظه همه چیز شروع میکنه به زیبا شدن. همهی دنیا آب میشه، با سرعت دلهرهآوری میره به سمت سعادت. دیوار کاهگلی طویلهای که توش افتادم، میشه نقطه صفر خلقت یا حداقل، چیزی شبیه تجلی حق.
لاهوت؛ قبلا خدا تصویر نمیشد، توصیف نداشت. لا اسم له و لا رسم له. ولی حالا. پسربچهای کنار جوب نشسته و گل بازی میکنه. همه سر و صورتش کثیف شده. جریانِ سعادت با سرعت دلهرهآورش میاد و پسربچه رو آب میکنه. سرم سوت میکشه از این تصویر موهومی. سقف اتاق شروع میکنه به چرخیدن. همهی دنیا میچرخه. پوستین زیر تنم رو محکم چنگ میزنم. انگار دنیا رو از جایی پرت میکنند پایین٬ انگار من رو از این صحنه پرت میکنند پایین. به سمت سعادت؟!
[چندساعت بعد]
صورتم چسبیده به خاک.
نفس میکشم. بوی خاک میپیچه توی بینی. چشم باز میکنم و به دیوار کاهگلی روبهرو نگاه میکنم. قطره اشکی که تازه از گوشهی چشم متولد شده رو با کف دست روی پوستم دفن میکنم.
این ناسوتِ غم انگیز.