خودگویی با میکروفون

شیدا راعی

آری، بدون تردید من تنها مسافری بیش نیستم. زائری بر روی زمین. آیا شما بیش از این هستید؟
گوته- ورتر

archive

۲ مطلب در ژانویه ۲۰۲۰ ثبت شده است

از خواب بیدار شدم و حس کردم چیزی کم دارم. منظورم احساسی درونی نیست، واقعا چیزی کم داشتم. انگار پاهام کنارم نبود‌. همه‌ی بدنم از این احساس یخ کرد. سرم را بلند کردم و دیدم که پاهام از لگن به پایین دیگر وجود ندارد. شوک عجیبی بود، چه اتفاقی برای من افتاده بود؟ 
تازه متوجه همهمه‌ی بیرون اتاق شدم. سینه‌خیز خودم را به در اتاق رساندم و وقتی آن را باز کردم، صدای همهمه‌ ساکت شد. همه آنجا بودند. از دوستان و اعضای فامیل گرفته تا مقامات کشوری و بین‌المللی. حتی ترامپ و کلینتون هم بودند، چایی به دست کنار عمو احمد ایستاده بودند. بدجوری عصبانی شدم، دوست نداشتم کسی در آن وضعیت من را ببیند و همه آنجا جمع شده بودند که فقط من را ببینند. همینطور که خودم را روی زمین می‌کشیدم و به سمت‌شان می‌رفتم، داد زدم؛ «خفه شید حروم‌زاده‌ها، برید گمشید خونه‌هاتون حروم ‌زاده‌ها‌»
چند نفر از جمله پدرم به سمتم آمدند که آرامم کنند اما من با مشت به ساق پاهایشان می‌زدم، با دست روی انگشت‌هایشان می‌کوبیدم، عقب می‌کشیدند و باز چند نفر دیگر بهشان ملحق می‌شدند. بالاخره آن‌ها هم عصبانی شدند و برای آرام کردنم، به سر و صورتم لگد زدند. دیگر نمی‌توانستم حرکت کنم ولی می‌دیدم که همه‌ی آدم‌ها نزدیک می‌شوند تا با لگد زدن و در آخر با پاشیدن آب دهان به طرفم، از من پذیرایی کنند.
بعد از آن فقط صدای گریه‌های مادرم را می‌شنیدم. کنارم زانو زده بود و به خاطر خراب شدن و خونی شدن فرش‌‌های دست‌بافتش گریه می‌کرد. کمی که گذشت فرش را به همراه من لوله کردند و از راه پله‌ها بالا بردند. هیئت مدیره‌ی ساختمان به خاطر تعداد بالای مهمان‌های ما برق آسانسور را قطع کرده بود. راه‌پله‌ها پر از آدم بود. انگار همه‌ی مردم شهر برای دیدن من آمده بودند. وقتی به پشت بام رسیدیم و سوار هلیکوپتر شدیم، تازه متوجه گستردگی جمعیت شدم. همه‌ی مردم دنیا آنجا بودند. من به سیاره‌ای دیگر تبعید شده بودم و مردم دنیا این خروج را جشن می‌گرفتند. در هلی‌کوپتر پیتر را دیدم با کلاه و تجهیزات، به من لبخند زد و گفت؛ «بالاخره داری گورت رو گم می‌کنی؟»

۰ comment موافقین ۴ مخالفین ۰ 03 January 20 ، 10:49
مرحوم شیدا راعی ..

همه‌شان قدهایشان بلند است اسمورودینکا.

همه‌شان دراز شده‌اند‌. من اما هنوز شانزده‌ساله‌ام. حالا از همه‌شان کوچکترم. پسرخاله‌ام، برادرِ زن‌داداشم، خواهرِ زن‌داداشم، پسرعمه‌‌ام، همه‌شان یکهو دراز شده‌اند، من اما مانده‌ام همچنان اینجا.
 در پی تو،
 که از همان ابتدا دراز بوده‌ای. 
همه‌شان رفته‌اند پی زندگی‌هاشان، برای خودشان کسی شده‌اند. به دنبال تشکیل خانواده، بچه‌ پس‌انداختن و جمع‌آوری مال دنیا هستند. می‌دانی اسمورودینکا، همه‌شان به زودی پیر می‌شوند، همه چیزشان شبیه آدم‌بزرگ‌ها می‌شود، اما من تا آخر همین قدری که هستم می‌مانم. تا آخر بچه خواهم ماند و اگر چه که یک بچه‌ی پیر، ممکن است زشت و زننده به نظر بیاید، اما به هر حال، من درگیر ابتذال دنیای آدم‌بزرگ‌ها نخواهم شد. بی‌اینکه چیزی از دنیای آن‌ها و دروغ‌هایشان بدانم‌. کاترین می‌گوید هیچکس نمی‌تواند تو را به عنوان یک «مرد» ببیند. من هرگز نخواسته‌ام که کسی مرا به عنوان یک مرد ببیند و هرگز هم آرزو نداشته‌ام که مرد کسی باشم. این مسئولیت‌ خطیر را -در همین لحظه- به دوش قدرتمندِ دیگر مردهای این کره‌ی خاکی وامی‌گذارم.

اسمورودینکا
پرنده‌ای غمگین و کوچکم
با قلبی شکسته
و کونی بزرگ

سرگردان و بی‌سر و ته، درست مثل این نامه‌ها

آشفته‌ی سمت و سوی تو. 

۱ comment موافقین ۱ مخالفین ۰ 02 January 20 ، 01:53
مرحوم شیدا راعی ..