خودگویی با میکروفون

شیدا راعی

آری، بدون تردید من تنها مسافری بیش نیستم. زائری بر روی زمین. آیا شما بیش از این هستید؟
گوته- ورتر

archive

۴ مطلب در فوریه ۲۰۱۹ ثبت شده است

اسمورودینکا، ای عشق بی‌معنا، ای شعف دروغین

هر چند روز یک بار فکرت به من حمله می‌کند و من که هیچ وقت جنگ‌جوی قابلی نبوده‌ام، هر بار شکسته‌تر از همیشه از این نبردهای بی‌پایان بیرون می‌آیم. چیزی نمانده که به واسطه‌ی رفت‌ و آمدهای گاه‌به‌گاهی که به خیالم داری، در شکست خوردن جاودانه شوم. اغلب چند روزی طول می‌کشد تا بتوانم دوباره خودم را جمع و جور کنم. در این شکست‌‌ها، هر بار چیزی از من کم می‌شود. و من بارها حل شدنِ باشکوهِ خود را در خیال تو به تماشا نشسته‌ام. 

آه که چقدر کلمات برای وصف این چیزها ضعیف و ناکارآمدند‌. اما چاره چیست؟ راه دیگری برای نفس کشیدن نمی‌دانم. مدت‌هاست که در نگاهم تکثیر شده‌ای. بین شاخه‌های درخت، بین غارغارِ کلاغ‌های سحرخیز، بین صفحات کتاب، بین حرف‌های دیگران، بین گرد و غبار... همیشه یک گوشه‌ی خلوت در ته ذهنم ایستاده‌ای و با من حرف نمی‌زنی. این شکل از بودن آدم را یاد خدا می‌اندازد. و من کافری شکسته‌قلبم در انکار تمنایِ حریم تو.

اسمورودینکا، ای اتحاد زیبایی، ای دلهره‌ی پیوسته، ای مزاحم همیشگی. چطور می‌توان از دستت خلاص شد؟ همه‌ی راه‌های ربط به تو را ویران می‌کنم اما هر بار خود به خود سریع‌تر و نزدیک‌تر از قبل راهی به سویت گشوده می‌شود. خسته‌ام کرده‌ای. می‌دانم که وهمی و دست کشیدن از چنین خیالی در توان و اراده‌ام نیست. می‌دانم که مبنای این احساسات شررانگیز تنها چند هورمون خیره‌سر و زبان‌نفهم‌اند. می‌دانم که رسیدن به تو، در عین حال دور شدن از توست. می‌دانم که هر چه بیشتر به این تابلوی نقاشی نزدیک شوم، خرابی‌های تار و پودش بیشتر پیش چشمم آشکار می‌شود. همه‌ی این‌ها را می‌دانم. اما.

اسمورودینکا، به این شکست‌ها معتادم کرده‌ای.

۱ comment موافقین ۱ مخالفین ۱ 26 February 19 ، 01:54
مرحوم شیدا راعی ..

دفعه‌ی قبل چندسال پیش بود که این اتفاق افتاده بود و من اصلاً خبر نشدم. یعنی دو روز بود که وقتی آخر شب برمی‌گشتم خونه می‌دیدم که هیچکس نیست. بعد به یخچال توجه کردم که چیزی کم و زیاد شده یا نه. به جابه‌جایی وسایل روی اپن و میزها دقت کردم، از توی کمدها کفش‌هاشون رو چک کردم، کیف‌ها یا چمدون‌ها رو. ولی نه، هیچ چیز جابه‌جا نشده بود. این دو روز هیچکس به جز من توی خونه نیومده بود و هیچ نشونه‌ای هم از مسافرت رفتن نبود. روز قبل اصلاً متوجه نبودشون نشده بودم. روز سوم اما واقعاً کنجکاو و تا حدی نگران شدم. بعداً فهمیدم که این چند روز به خاطر عمل بابام توی بیمارستان بودند. فهمیدم که حتی بعضی از اعضای فامیل هم از این عمل خبر داشتند و من نه. تا این حد از من کم انتظار داشتند. این بار اما موقع رفتن به بیمارستان، من هم خونه بودم. 

چند روز پیش فکر می‌کردم که خونه‌ی ما نیاز به یه جور تغییر نقش داره. مادرم و حتی دایی‌ها و خاله‌ها از من انتظار دارند که مسئولیت‌پذیرتر باشم. از من مشورت می‌خوان و مادرم می‌گه که حواسم به برادرم باشه و بیشتر بهش نزدیک بشم، بهش سرکوفت نزنم. همه روی این نکته‌ متفق‌القول‌اند که برادر من فارغ از اینکه یه پدر سی و چندساله‌ست، ولی همچنان بچه و احمقه و من به عنوان برادر کوچیکتر، به طرز غیرقابل اعتمادی، بی‌شعورم. یه لحظه دلم به حال والدینم سوخت. داشتن دو تا پسر بزرگ، یکی بیشعور، یکی احمق، تقدیری نیست که به آسونی هضم بشه. 

علی‌رغم فضای دمکرات خونه‌ی ما، درک متقابل و همدلی پایینی بین اعضاء وجود داره. جمله‌ی قبل کامل نیست. کامل‌ترش می‌شه درک و همدلی پایینی بین من و دیگر اعضاء وجود داره. من نمی‌تونم ارتباط همدلانه‌ای با اعضای خانواده‌م برقرار کنم. چنین چیزی وقتی غریب‌تر و واضح‌تر آشکار می‌شه که در یک موقعیت خاص و جدید مورد سنجش قرار بگیره. وقتی پدرم روی تخت بیمارستان افتاده و من فقط چند سانتی‌متر باهاش فاصله دارم و اصلاً براش راحت نیست که چیزی مثل ظرف ادرارش رو از من درخواست کنه. و من نمی‌دونم که اون لحظه باید چیکار کنم، فکر می‌کنم که شاید اصلاً دلش نخواد من اونجا توی اون شرایط کنارش باشم. شاید چون توی زندگی‌ش از طرف من چیز زیادی به جز بی‌ملاحظگی ندیده. 

کلماتی که مادر من برای توصیف من استفاده می‌کنه، چیزهایی از قبیل سنگ، چوب، دیوار و غیره هستند. تصورش از فرزند دومش یه موجود مستقل، بی‌نیاز و تا حد زیادی ضدضربه‌ست. فرزندی که چیزی نمی‌تونه از نظر روحی یا ذهنی بهش آسیب برسونه و تعادلش رو به هم بزنه. و به خاطر همین ضدضربه بودنش هم هست که از درک طیف وسیعی از نکات و احساسات انسانی عاجزه. یه جور اختگی احساسی و قلبی. چرا یه مادر باید چنین تصوری از بچه‌ش داشته باشه؟ شاید به این دلیل که سال‌هاست این فرزند هیچ داده‌ی جدیدی از خودش و اتفاقاتی که توی ذهنش می‌گذره، در اختیار مادر نذاشته. در عین حال فاصله‌ی زیادی که این ذهنیت از واقعیت داره، فرزند رو نسبت به تغییر این ذهنیت دلسرد می‌کنه. فرزند می‌دونه که پشت این ظاهر زرهی و تأثرناپذیر یه مترسک پوک و آشفته وجود داره که کوچکترین ضربه می‌تونه زره‌ زنگ‌زده‌ش رو سوراخ کنه. فرزند زندگی‌ عادی‌ای نداشته و به خاطر شرایط عجیب غریبی که طی گذر از دوره‌ی نوجوانی به جوانی تجربه کرده، اتفاقاً به شدت آسیب‌پذیر، ضعیف و شکننده شده. برخلاف این تصور که آنچه تو را نکشد، قوی‌ترت می‌کند، چیزی که ما رو نمی‌کشه، ممکنه ما رو به شدت آسیب‌پذیر و شکننده کنه و تا سال‌ها درگیر اثرات جانبی اون رویداد باشیم.  البته که این حرف به یه جور مظلوم‌نمایی و مغبون‌نمایی مضحک هم آغشته‌ست اما به نظرم که اینجا اصلاً نظر قابل اعتمادی نیست، به شکل واقعی‌تری تأثیر ناگوار اتفاقات روی یه موجود زنده به نام انسان رو در نظر می‌گیره.

رویکرد رفتاری و ذهنی ما نسبت به والدین‌مون دهه‌ به دهه تغییر می‌کنه. و این خیلی مهمه که توی دهه‌ی اول و دوم زندگی‌ پرونده‌ی چیزی رو برای همیشه نبندی. یه سری چیزها بین من و خانواده‌م شکسته شده. در عین حال من دیگه اون بچه‌ی شورشی و کله‌شق نیستم که بخوام بت‌های آدم‌ها رو بشکنم. پرخاش‌هام یا کمرنگ شده و یا تبدیل به یه خشم درونی شده که هرگز راه تخلیه‌ی مستقیمی به بیرون نداره و کسی نمی‌تونه از وجودشون خبردار بشه. دیدن این تغییرات نسبت به والدین وقتی واضح‌تر می‌شه که افراد وارد دهه‌ی چهارم زندگی‌شون می‌شن و یا خودشون والد بودن رو تجربه می‌کنند و یا والدین‌شون رو با حال نزار روی تخت بیمارستان می‌بینند. 


+ عنوان از بند پست راک Explosions in the sky

۸ comment موافقین ۰ مخالفین ۱ 07 February 19 ، 16:49
مرحوم شیدا راعی ..
۰ comment موافقین ۱ مخالفین ۱ 05 February 19 ، 10:48
مرحوم شیدا راعی ..

۱. آه اسمورودینکا، چرا ما مضحک‌ترین گونه‌ی جانوری هستیم؟ ما می‌دونیم که مهم نیستیم و در عین حال در رابطه با وجودمون به شدت جدی‌ هستیم. جدیّت در رابطه با چیزی که تا حد زیادی از کنترل ما خارجه. چطور می‌شه از مضحک بودن این داستان غم‌انگیز کم کرد؟


۲. اسمورودینکا، من اینجام که تمام قد پشت این میکروفون حاضر بشم و از کمبودهای بزرگی که توی زندگی شخصی‌‌م باهاشون روبه‌روئم حرف بزنم: کون بزرگ و قد 154 سانتی‌متری خودم رو به دیگران نشون می‌دم و می‌گم که زخم‌های روح و روانم از کجا نشأت می‌گیره. آه خدای بزرگ، ما موجودات نگونبخت نیاز داریم که کسی دوست‌مون داشته باشه، نیاز داریم کسی بهمون بگه که ارزش زندگی کردن رو داریم. و اگر کسی نباشه؟


 ۳. می‌شه همه چیز رو از نو تعریف کرد. می‌شه گیر داد به اینکه این موجود ۱۵۴ سانتی و کج‌و‌کوله چطور هویت خودش رو شکل داده. می‌شه از خود پرسید. برای درست پرسیدن، اول باید از داشته‌ها جدا شد. باید هیجان پشت عناوین رو برداشت. اسمورودینکا، تصور کن کسی رو که با افتخار خودش رو با عنوان «من یک زن هستم» تعریف می‌کنه. یا اون که سعی داره خودش رو با لفظ «دکتر» معرفی کنه. این‌ها با این عناوین هویت خودشون رو شکل دادند. غافل از اینکه تعریف خود با این قیود چه پیامدهای محدود‌کننده‌ای می‌تونه داشته باشه. ولی چطور می‌شه از این عنوان‌ها گذشت؟ چقدر می‌تونی از مذهب یا فرهنگی که باهاش بزرگ شدی فاصله بگیری؟ می‌تونی از سطح و طبقه‌ی اقتصادی و اجتماعی‌ای‌ که باهاش رشد کردی، دست بکشی؟ منظور استفاده نکردن نیست. صرف توانایی گذشتن کفایت می‌کنه. توانایی جدا کردن خودت از چیزهایی که داری. و البته، از چیزهایی که نداری. فقر یعنی نیاز. می‌تونی بدون پول باشی و فقیر نباشی. همه‌ی معادلات بین آدم‌ها براساس فقرشون شکل گرفته‌. حتی رئیسی که نسبت به جاه و مال و تحسین شدن حریصه، به خاطر فقرشه. اون احساس نیازی که درون خودش می‌کنه. می‌تونی فقر خودت رو حمل نکنی اسمورودینکا. همینطور در مورد نژاد، ملیت و چیزهای دیگه. همه‌ی این‌ حرف‌ها رو می‌شه اینطور جمع‌بندی کرد؛ بیرون از خود رفتن (اگزیستانس) و درک بی‌واسطه‌ی خویشتن. ورای ماهیتی که بهت داده شده. 


۴. دونه‌دونه این عناوین رو از خودت برداشتی. تو حالا شکننده‌ترین و ضعیف‌ترین تصویر خلقتی. حالا می‌شه تو رو با نور استعاره کرد. حالا باید از معنا حرف زد. حالا باید از هویت حرف زد. می‌تونی؟ هرگز. چون دیگه به هیچ‌ چیز و هیچ جا تعلق نداری. تو دقیقاً و مطلقاً هیچ چیز به خصوصی نیستی. و من دارم ادعا می‌کنم که راه سعادت از میان این «هیچ چیز نبودن» می‌گذره. انتظار داشتی ققنوس‌وار از این آستانه طلوع کنی؟ نه، وضعیت تو در این مرحله درست مثل یه کرکس تخمی می‌مونه که بچه‌های نانجیب محل چوب نیم‌سوخته توی ماتحتش فرو کردند و مخرجش رو با آهک و سیمان مسدود کردند و چیز زیادی تا مرگش فاصله نداره.

نقطه‌ی طلایی تو همینجاست. که تو ققنوس نیستی ولی باید ققنوس‌وار از «هیچ‌ چیز» معنا خلق کنی. در حالی که تنفس مرگی تحقیر کننده رو روی گونه‌هات حس می‌کنی. آره قهرمان من.


۵. یونان شگفت‌انگیز و خردمند رو به خاطر بیار. جامعه‌ای که تحت تأثیر افلاطون و ارسطو بوده، بعد از حمله‌ی اسکندر به ویرانه تبدیل می‌شه. پویایی و درخشندگی خودش رو از دست می‌ده. استقلال سیاسی و دوران سازندگی یونان به پایان می‌رسه. مدینه‌ی فاضله‌ای که افلاطون ازش حرف زده بود، دیگه محلی از اعراب نداره. کسی به دنبال ساختارسازی و پیکربندی جامعه نیست. در همین زمان کلبیون و اپیکوریان و رواقیون شکل می‌گیرند. همه‌شون روگردان از جامعه و تنها در بندِ پیدا کردن راهی برای نجات فردی. اینکه چطور می‌شه زندگی رو با آرامش به سر آورد. تمرکز روی خوشی‌های درونی، فارغ از ناملایمات بیرونی که خارج از اختیار ما هستند. آیا این مرزبندی بین درون و بیرون توهم نیست؟ آیا این بیخیال شدن بیرون و تمرکز روی درون یه جور فرار نیست؟ به هر حال فکر می‌کنم از این نظر دنیای ما به اون برهه شباهت زیادی داره. ما نمی‌تونیم ساختارها رو تغییر بدیم. تغییر که هیچ، ما از هر طرف تحت تأثیر تبلیغاتی هستیم که حتی ادراک (وسیله‌ی سنجش) ما رو تحت تأثیر قرار می‌ده. پس ریوایز پلن ما اینجا می‌شه بازگشت هر چه بیشتر به سوی خود. بیخیال دنیا و کثافت‌هایی که باهاش عجین شده. 


۶. اسموردینکا، می‌دونم که حرف‌هام سر و ته نداره. می‌دونم که برداشت‌هام سطحی و آشفته‌ست. آیا ما به دنبال ناممکن‌ها می‌گردیم؟ آیا کسایی که نگاه‌شون رو محدود می‌کنند و ما بهشون خرده می‌گیریم و به نادیدگرفتن دیگر چیزها متهم‌شون می‌کنیم، کار درستی نمی‌کنند؟ آیا این‌ها همون‌هایی نیستند که رنجی از دوش دیگران برمی‌دارند؟

۱ comment موافقین ۰ مخالفین ۱ 02 February 19 ، 19:29
مرحوم شیدا راعی ..