اروپای دوستداشتنی
پدرم زمان حملهی شوروی به افعانستان مرد. آخرین تصویری که ازش به یاد دارم؛ غرق خون به خودش میپیچید و زوزه میکشید. مادرم تو حملهی عراق، موقعی که داشت بچههاش رو از ترس بمب قایم میکرد، وسط کوچه مرد. تخریبی در کار نبود، بمبها شیمیایی بودند و بدنها همه سالم. برادرم توی بوسنی، همسرم تو حملهی هیروشیما و...
خودم یه کارگر آفریقایی بودم که وسط گل و لای خفهم کردند. بعد ازینکه مُردَم، سرباز انگلیسیای که به صورتش تف انداخته بودم، به جسدم شاشید.
مطمئنم که هیچکدوم از این ادما با حضورشون دنیا رو به جای بهتری تبدیل نمیکردند و تغییر کلانی در کار نبود. اما نمیتونم قبول کنم که دیگران که زندگی کردند و کشتند، ارزش بیشتری نسبت به این مردههای زیسته در فقر داشته باشند.
به نظرم این برنامهی دنیاست و آینده دنیا هم، تکرار مکرراته. پس ما فقط باید بشینیم و نگاه کنیم. ولی گاهی هم فکرهای غلیظی توی ذهنم وول میخورند که باید به حد وسعم، کاری کنم خلاف این روند. مثلا پنجه بندازم به صورت بزرگترای مجلس. یا اگر زورم نرسید، گلهای بیگناه باغچه رو لگد کنم. همونقدر غیراخلاقی، همونقدر غیرمنطقی. چرا توی این دنیای وحشی و بیمنطق فقط من باید پایبند به عدل و اخلاق باشم؟ چون فقیرترم؟ چون نژادم فلانه؟ چون توی فلان کشور به دنیا اومدم؟ نه... دنیا رینگ مسابقهست باید چشمت رو به رحم ببندی و فقط مشت بزنی.[این فکر کسیه که میکشه]
به این توجیهات، یه سری عقدههای روانی رو هم اضافه کنید تا اخباری که از این حوادث اروپا به گوشتون میخوره، واستون عادیتر بشه.