خودگویی با میکروفون

شیدا راعی

آری، بدون تردید من تنها مسافری بیش نیستم. زائری بر روی زمین. آیا شما بیش از این هستید؟
گوته- ورتر

archive

۳ مطلب در اکتبر ۲۰۲۰ ثبت شده است

یکی از دوستان پدرم، دیروز یا نمی‌دونم، شاید هم چند روز پیش، مرد. نخستین مواجه‌ی من با این آقا مربوط می‌شه به قبل از ۷ سالگی. به پدرم گفته بود حتما توی فلان مدرسه ثبت نامش کنید و والدینم هم که هر دو فرهنگی بودند، می‌دونستند که آره این بهترین دبستان دهات‌‌مونه و خیلی خوب می‌شه اگه توله‌مون توی آزمون ورودیش که خیلی هم طرفدار داره، قبول بشه. این آقا به عنوان یه بازنشسته‌ی فرهنگی توی اون مدرسه یه سری کارهای دفترداری و اینا رو می‌کرد و بعد از اون که مدرسه خبر داده بود توله‌تون قبول شده و اگه می‌خواین برای ثبت نام و ایناش تشریف‌ بیارید، اونجا با خوشحالی به ننه‌بابام گفته بود که توله‌تون توی آزمون هوش بالاترین نمره رو آورده و همونجا دست نوازشی رو به دک و پوز ما کشیده بود و ما هم اگر چه نمی‌فهمیدیم یعنی چه و چرا، ولی حدس زدیم که چیز خوبیه و باید به خودمون ببالیم یا احساس غرور کنیم یا خوشحال باشیم. 

 جالب اینکه یکی دو سال پیش به صورت اتفاقی با نحوه‌ی گزینش این مدارس آشنا شدم و برای کاری رفتم توی همون مدرسه‌ی نخبه‌پرور و ازشون جویا شدم که مثلا ۱۵ سال پیش گزینش‌شون چه جوری بوده و با امروز چه فرقی کرده و غیره. فهمیدم که منظور اون آقا از «تست هوش» یه بخش‌هایی از تست هوش وکسلر بوده که البته نظر شخصیم اینه که چیز بولشتیه. شاید به عنوان یه ابزار، از معدود چیزهایی باشه که به صورت عمومی قابل استفاده‌ست ولی لزوما پیش‌بینی کننده‌ی چیزی نیست. ضمن اینکه اگر به تعریف هوش براساس چنین ابزارهایی عنایت داشته باشید، توانایی‌هایی که توسط این ابزارها سنجیده می‌شه، به میزان قابل توجهی به محیط زندگی اون کودک برمی‌گرده و هوش چیزی ذاتی یا الهی که از آسمون افتاده باشه نیست و حتی از نظر ژنتیکی، این محیطه که می‌تونه زمینه‌ساز بالفعل شدن ژن‌ها بشه. از طرف دیگه، هوش مهم‌ترین مؤلفه‌ توی موفقیت (حتی از نوع تحصیلیش) هم نیست. پس بنابراین رها می‌کنم این اراجیف رو و به لپ مطلب خودم برمی‌گردم. 
با نگاه به اعلامیه‌ی این آقا، چندین موضوع برام زنده شد. اول از همه، تشویقی که اون آقا روز ثبت نام روی دک و پوز من اعمال کرد، اولین و آخرین تشویقی بود که من توی محیط مدرسه یا برای چیزی مرتبط با مدرسه تجربه کردم. از همون سال اول ستاره‌ی علم و دانش در آسمان تقدیرم رو به افول و خاموشی نهاد و هرگز نتونستم به نقطه‌ی اوج کوتاه خودم بازگردم. برعکس، همیشه جزو ۵ تا کودن شاخص کلاس بودم، از اول دبستان تا آخر دبیرستان. 
دومین تصویری که واسه‌م زنده شد مربوط به افسوس‌ها و نگرانی‌های این آقا بود. بارها منو صدا می‌کرد و باهام حرف می‌زد، مشخصا به خاطر نمره‌هام که اون رو به سمت ناامیدی سوق می‌داد. این حرف‌زدن‌ها تا آخر دوران مدرسه و با همراهی دیگر معاونان و معلمان ادامه داشت. که شاخص‌ترینش ناظم اول تا سوم دبیرستانم بود که من رو مدام یا می‌فرستاد پیش مشاور مدرسه و یا خودش توی دفتر من و دیگر کودن‌ها و عقب‌مانده‌ها رو دعوا یا تهدید می‌کرد. و من اگرچه سعی می‌کردم همیشه خودم رو پشیمون نشون بدم ولی شاید به خاطر شغل والدینم، هیچوقت این دعواها و تهدیدها رو نمی‌تونستم جدی بگیرم و برعکس بقیه‌ی بچه‌ها که التماس می‌کردند که ناظم به خانواده‌شون‌ زنگ نزنه، من مشکلی با این موضوع نداشتم. شاید هم به این خاطر بود که تهدیدی از طرف خانواده‌م حس نمی‌کردم. 
سومین تصویر، یک حدسه. اگر چه والدینم هیچوقت حتی منو به خاطر درس و مشقم تحت فشار نمی‌ذاشتند، که اون‌ها رو درست انجام بدم یا یه کم از زمره‌ی کودن‌های کلاس فاصله بگیرم، ولی از اون روز تا امروز حتی، همیشه حتی، یه فشار زیرآستانه‌ای روی من وجود داشته که من باید چیزی بشم یا به عبارت دقیق‌تر چیزی می‌شدم.
و این میل آنچنان به شکل پارادوکسیکالی محقق شد که چند سال پیش مادرم معیار یا خواسته‌ش در جهت من رو از «چیزی شدن» به صرفاً «بودن» تقلیل داد و شاید این یکی از قابل‌توجه‌ترین مصادیق ناامیدی باشه که به عمرم دیدم و البته که کمکی از دست من ساخته نبود. حداقل اینطور تصور می‌کنم. 

۲ comment موافقین ۵ مخالفین ۰ 24 October 20 ، 21:12
مرحوم شیدا راعی ..

به نام خدا
آرمان راعی از خانواده‌ای فقیر و بی‌فرهنگ در یکی از سال‌های قرن بیستم به دنیا آمد. پدرش مردی دزد و خانم‌باز بود که در عمر نه چندان بلندش، به چند کودک نیز تجاوز کرده بود. همین رشادت‌ها بود که موجب شد آرمان راعی در همان ابتدای زندگی، پدر خود را به خاطر حکم اعدام از دست بدهد. او به همراه مادرش در میان زباله‌ها و آشغال‌ها، مواد بازیافتی را جمع می‌کرد و با یک گاری به خانه‌شان می‌آورد و از فروش آن مواد بازیافتی، گذران زندگی می‌کرد. 
آرمان راعی با اینکه از بدو تولد حسابی به گا رفته بود و از لحاظ منطقی باید تبدیل به یک جاکشِ منحرف و دزد می‌شد، ولی شرایط سخت زندگی نه او را تبدیل به موجودی وحشی و دیوانه کرد و نه او را از موفقیت ناامید ساخت. 
هر شب قبل از خواب دعاهایی را با خودش زمزمه می‌کرد، چون دوست نداشت وقتی می‌میرد به جهنم برود. همه می‌دانند که جهنم اصلاً جای خوبی نیست، گفتن ندارد این حرف‌ها. او باید سخت در زندگی‌ تلاش می‌کرد تا به جاهای قابل قبولی برسد. برای کرم‌ها و به طور کلی تجزیه‌کننده‌ها خیلی مهم است که بدن چه کسی را سوراخ‌سوراخ می‌کنند‌. اگر آدم بدردبخوری بوده باشد و دستاورد خاصی داشته باشد، شاید با احترام بیشتری سوراخ‌ها را ایجاد کنند. البته که این حرف‌ها گفتن ندارد، ولی به هر حال، او در این راه امیدش تنها به خدا بود‌. 
با اینکه همه (از همسایه گرفته تا فامیل و بقال سر کوچه) مدام با لگد زیر کونش می‌کشیدند، ولی او تصمیم گرفته بود که وقتی بزرگ می‌شود، آدم خوبی بشود. به همین دلیل بود که تصمیم گرفت برای کنکور درس بخواند تا بتواند به فرد مفیدی برای خانواده و جامعه‌اش تبدیل شود. اتفاقاً مادرش هم به او گفته بود که با بچه‌های بی‌تربیت حرف نزند. چه مادر نازنینی!
 درست است که نمی‌توان از آدمی که در چنین شرایطی زندگی می‌کند انتظار داشت که آدم باقی بماند ولی از آنجا که خواستن توانستن است و از آنجا که آنچه تو را نمی‌کشد، تو را قوی‌تر می‌سازد، آرمان راعی «تصمیم گرفت» که آدم خوبی بشود. و شد، او با توسل به استعداد بی‌نظیرش، تلاش و توکل بر خدا و دعاهای خیرِ ننه‌ش توانست در کنکور رتبه‌ی اول را بدست بیاورد و همزمان با افتخارات تحصیلی، به کارآفرینی در صنعت نیز بپردازد. 
خیلی زود او به کارآفرین نمونه‌ی کشور و ثروتمندترین و خوشبخت‌ترین ایرانی جهان تبدیل شد. چرا که هزاران نفر از طریق کارآفرینی او نان می‌خورند. او علاوه‌بر خوشتیپی و موفقیت، به رغم کودکی افتضاحش، از لحاظ روانی و خصوصیات اخلاقی نیز بسیار فرد کاردرستی بود. گویی این مرد روشنی‌بخش و الهام‌بخش زندگی بود. تحقیرهایی که از بدو تولد با آن‌ها روبه‌رو شده بود، او را تبدیل به فردی خودشیفته نکرد. عزت نفس بالایی داشت و بسیار مهربان و درست‌کار بود. اکنون اما، با این همه، او مرده بود. براثر یک اتفاق. 
وقتی خبر مرگش در رسانه‌ها پخش شد، همه می‌دانستند که باشکوه‌ترین مراسم خاک‌سپاری برایش گرفته خواهد شد. نه تنها از سراسر کشور، که حتی از اقصی نقاط یا جای‌جای دنیای پهناور، پیام تسلیت و اندوه بود که سمت پیکرش روانه می‌‌شد. این مرد بزرگ که بود؟ چه کرده بود کاینچنین در ذهن‌ها زمزمه به راه انداخته بود؟ چندین وکیل مسئول جمع و جور کردن دارایی‌هایش شدند. روزها بی‌وقفه اسناد و مدارک و دارایی‌ها را بررسی می‌کردند. این همه را زنش به کار گرفته بود که اکنون خوشحال‌ترین زنِ عزادار دنیا بود. او که خود نجیب‌زاده بود، از اینکه سال‌ها این مردِ آمده از کف خیابان را تنها به خاطر ثروت و موقعیت ممتازش تحمل کرده بود، اکنون آزاد بود. شما که می‌دانید، ثروت و موقعیت اجتماعی هرگز قابل تحمل بودن آدم را در رخت‌خواب تضمین نمی‌کنند. گفتن ندارد این حرف‌ها. چه بسا گفته‌اند بهترین و دقیق‌ترین شناخت از آدم‌ها، از طریق همین الگوها و علایقشان در سکس حاصل می‌شود. خانم راعی از مدت‌ها پیش با دوست جوانشان که اتفاقا مورد علاقه‌ و محبت آقای راعی هم بود روی هم ریخته بودند و هر دو انتظار چنین روزی را می‌کشیدند. آرمان راعی با آن همه دارایی و اعتبار و دستاورد، اکنون همه را برای همسر فاسقش و دوست خیانتکارش واگذاشته بود و با دست‌هایی خالی و سرد به زیر خاک می‌رفت. به نظر آرام‌تر از همیشه می‌رسید.
تصویر ناامن و تاریکی که چشمان او هر لحظه از دنیا می‌ساخت، تنها یک راه برای بقا معرفی می‌کرد: بدست آوردن. این بود راز این همه دستاورد و موفقیت. در دنیایی چنین خطرناک که هیچ پناهی نیست، باید قدرتمند شد. 
 این تنها راهیست که می‌توان در چنین دنیایی زیست. 
و آقای راعی این برتر بودن را نه تنها در ثروت، که در اخلاق و افتخار و دانش هم کسب کرده بود. دنیای ناامن و تاریکِ ذهن او اکنون آرام بود. دیگر نیاز به دستاورد خاصی نداشت. او کامل بود، درست مثل خاک. 

 


این نوشته به تأثیر از گوستاو فلوبر، ملانی کلاین، مرتضی سلطانی و عمه‌سکینه‌ی خودم نوشته شده. 

صدای این نوشته:  MATER LACRIMANS by OLIVIA BELLI

 

۲ comment موافقین ۲ مخالفین ۰ 16 October 20 ، 10:50
مرحوم شیدا راعی ..

هوی اسمورودینکا
خیلی وقته که این احساس رو دارم که دیگه به حرف‌هام اونطوری که باید و شاید گوش نمی‌کنی. به اون صورت توجهی نداری که من دارم چی می‌گم. درست مثل حالا، یه بار دیگه حرفام رو تکرار می‌کنم. خواستم بگم  وقتی کسی رو واقعا دوست داشته باشیم، می‌تونیم این سوال رو از خودمون بپرسیم که «آیا بودن اون فرد با ما، بهترین چیزیه که می‌تونه برای اون اتفاق بیفته؟». فرض بر اینه که ما واقعا اون رو دوست داریم، به همین دلیل دیدن نارضایتیش آخرین چیزیه که ما حاضریم توی دنیا ببینیم. از طرف دیگه، ما خودمون رو بهتر از دیگران می‌شناسیم. اگر زیاد درگیر توهم نباشیم، نمی‌تونیم بگیم بهترین کسی هستیم که می‌تونیم کنار دیگری باشیم. چون می‌دونیم که می‌تونیم (حداقل در مواقعی) تا چه اندازه ناراحت‌کننده و دل‌آزار باشیم. 
و این سؤالِ چالش‌برانگیزیه اسمورودینکا. حواست اینجاست؟ گوش بده وقتی دارم باهات حرف می‌زنم. شاید پیش خودمون بگیم ما بهترین کسی هستیم که می‌تونیم کنار این فرد باشیم چون علاقه‌مون باعث می‌شه تلاش کنیم همیشه واسه‌ش بهترین‌ها اتفاق بیفته‌. چه ادعاهای قشنگی! چه آدم‌های نازنینی هستیم ما! ولی چقدر چنین چیزی توی دنیای واقعی عملیه اسمورودینکا؟ دارم از تو می‌پرسم... حواست کجاست زن؟ دارم می‌گم ما اصلاً اونقدرها هم به جنبه‌های دل‌آزار خودمون آگاه نیستیم.
از طرف دیگه، ممکنه ما حتی برای خودمون هم اونقدری تلاش نکرده باشیم که بهترین اتفاقات رو واسه خودمون رقم بزنیم. پس چطور می‌تونیم مطمئن باشیم که این تلاش رو برای دیگری انجام می‌دیم؟ 
مسئله‌ی بعدی اینه که... گوش نمی‌کنی چرا؟ مسئله‌ی بعدی اینه که چطور ممکنه عشق به نفرت تبدیل بشه؟ چطور می‌تونیم به آدمی که روزی دوستش داشتیم، بعد از چند سال به جای «عشق» نفرت بورزیم؟ این تغییر، این تغییرِ جهتِ احساس ما نسبت به اون آدم یادآور چیه؟ 
فرضیه‌ی آشنای ما اینه که... حواست با منه؟ فرض ما اینه که از اول، کسی بوده که به ما لبخندی زده و دست نوازشی به سمت ما دراز کرده یا لبخند و دست نوازش ما رو پاسخ داده یا بودنش اتفاق خاصی رو برای ما رقم زده. نیازهای عاطفی ما رو برطرف کرده. به طور کلی، اگه خوب گوش کرده باشی، می‌خواستم بگم علاقه‌ی ما در جهت رفع شدن نیازهای ما بوده. و وقتی اون آدم به هر دلیلی نتونسته یا نخواسته نیازهای ما رو کما فی‌السابق برآورده کنه، موجب ناکامی و نفرت ما شده‌. آدم‌ها معمولاً این دلزدگی و عدم علاقه رو بخشی از طبیعت و سناریوی عشق و روابط‌شون می‌دونند. اینکه دائم با همدیگه قهر یا دعوا کنند. چون آدم‌ها براساس تصورات‌شون زندگی می‌کنند. براساس همین تصوراته که فکر می‌کنند، نتیجه‌ می‌گیرند و بوووم... ناگهان می‌میرند و اینطوری بالاخره موفق می‌شن از تصورات‌ خودشون خارج بشن.
شاید ما فقط تصور می‌کنیم که دیگری رو دوست داریم. شاید صرفاً تصویری از اون آدم رو برای خودمون آرمانی‌سازی کرده باشیم تا احساس بی‌کفایتی و ناشایستگی خودمون رو از طریق وصل بودن با اون موجود والا و ارزشمند جبران کنیم.
حواست هست که چی دارم می‌گم؟ یعنی من باید تو رو تا ابد دوست داشته باشم و توی ذهنم عزیز بدونم؟ اونوقت اگه یه روزی یکی دیگه (مثلا این بار اسمش باشه فیونا و برعکس تو که دراز و باربی بودی، خپل و کوتاه باشه) پیداش بشه که دل ببره، من باید دوتا دلبر رو توی دلم جا بدم؟ گوش کردی؟ حالا دیگه می‌تونی بری، بعداً بیشتر در مورد Threesome صحبت می‌کنیم. 

 

هشتگ: شما مردا همه‌تون سر و ته یه کرباسید. 

۲ comment موافقین ۵ مخالفین ۰ 12 October 20 ، 14:56
مرحوم شیدا راعی ..