خودگویی با میکروفون

شیدا راعی

آری، بدون تردید من تنها مسافری بیش نیستم. زائری بر روی زمین. آیا شما بیش از این هستید؟
گوته- ورتر

archive

۱ مطلب در جولای ۲۰۲۲ ثبت شده است

بیست دقیقه بیشتر تا ساعت ۳ بامداد نمونده. بعد از مدت‌ها توی گلوم احساسش می‌کنم. حنّاقه. که امشب بهش فرصت دادم بزنه بیرون. توی گلوم باد کرده و آدم وقتی جاییش باد کنه به حرف می‌افته. چرا که حرف بادِ هواست. و حرف زدنِ مورد علاقه‌ی من برای مدتی طولانی، نوشتن بوده و حالا مدتیه که اونطوری که همیشه دوست داشتم، حرف نمی‌زنم. بسم‌الله، حناق هست، گلوی باد کرده هست، نیمه‌های شب، تاریکی اتاق و از همه واجب‌تر، احساسِ خوبِ تنها بودن هم که هست. همه چیز آماده‌ست برای حرف زدن.
 هنوز هم ذهنم شبیه به ذهن یک نوجوان ۱۴ ساله به سؤالات کلی، بدردنخور و بی‌جواب فکر می‌کنه. هنوز هیچ ایده‌ای نداره که کیه و چیه. در هویت همچنان مسکینه و نظر خودم رو بخوای، این وضعیت دیگه حال به هم زنه. حتی تحمل فکر کردن بهش رو هم ندارم. به وضوح اعصابم رو به هم می‌ریزه، دندون‌هام رو خیلی آروم به هم فشار می‌دم، عضلاتم منقبض می‌شه، می‌خوام که از درون منفجر بشم. به همین خاطر بهش فکر نمی‌کنم، البته در برابر محرک‌های بیرونی بی‌دفاعم. الان خواستم چیزی بگم، ولی احساس کردم از گفتنش توی این صفحه خجالت می‌کشم. چه جالب، اولین باره که چنین احساسی رو اینجا تجربه می‌کنم. شرم از گفتن چیزی که هست. آها، قبلا اینطوری حرف نمی‌زدم. یادم اومد. همیشه توی نوشتن احساسی که داشتم رو به چیزی بیرونی و عینی برون‌فکنی می‌کردم و در جریان این برون‌سپاری چیزی جدید بیرون از خودم خلق می‌کردم که کاملا از جنس احساسات من بود و چه حس خوبی داشت وقتی نتیجه‌ی نهایی رو مرور می‌کردم. حین نوشتنش هم Flew رو تجربه می‌کردم، شیدا می‌شدم. ولی حالا دارم این کار رو نمی‌کنم. با نماد و معنای ضمنی حرف نمی‌زنم، فکر نمی‌کنم، فکر کردن کسی مثل من در نظرم مضحک و عصبانی‌کننده‌‌ست. از دست خودم کلافه‌ام، آه من پر از شرمم. نشستم کف این صفحه، بی اینکه هیچ قصدی برای گنده‌گوزی داشته باشم، آه که انقدر گنده‌گوزی داشتم توی عمرم که احساس پارگی می‌کنم. حالا پاهام رو دراز کردم و دارم کاری بی‌هیجان و خیلی معمولی انجام می‌دم. این «خیلی معمولی» خودش بوی گنده‌گوزی می‌ده. می‌خواستم خیلی روشن بگم که قبلا وسط صفحه کارهای غیرمعمولی انجام می‌دادم. امان از آدمیزاد، خودم رو می‌گم، امان از آدمیزاد وقتی که حرف می‌زنه. امان از وقتی که... ولش کن. به هیچکس اعتماد نداشته باش، به خصوص به خودت. بیا، منبر هم رفتم.

داشتم در مورد نوشتن حرف می‌زدم... و پروسه‌ای که بدون هیچ راهنما و پیشینه‌ای خودم یاد گرفته بودم تا مشکل حناقم رو باهاش حل کنم و کردم. دارم در مورد ده سال پیشم حرف می‌زنم که حناق گرفته بودم. و علاوه بر رفع حناق، دریچه‌ی جدیدی رو هم توی زندگیم ایجاد کرده بود به سمت دنیای نوشتن، خواندن. دارم در مورد ‌پیچیده‌سازی احساسات خامی که تجربه می‌کنیم حرف می‌زنم. بُعد دادن به این احساسات خام، وزن دادن. که حالا می‌فهمم چه خاصیتی داشت. اما چرا حالا که می‌شناسمش دیگه انجامش نمی‌دم؟ نمی‌دونم. لااقل نه صد در صد. شاید هم بدونم ولی از گفتنش خجالت می‌کشم. نمی‌دونم. به خودم اعتماد ندارم‌.
 همچنان درگیر خیال‌بافی.های بی سر و ته: دیروز خودش رو تصور می‌کرد در دنیایی موازی (نمی‌دونم دنیای موازی یعنی چه، این‌ها همه الفاظیه که ذهن یک ۱۴ ساله‌ی نوجوان باهاش سعی در ابراز درون مبهم خودش داره) یک ورزشکاره. همه‌ی زندگیش رو وقف ورزش می‌کنه. ورزش‌های هیجان‌انگیز و هوازی. از دویدن و دوچرخه گرفته تا اسکی و اون‌هایی که حتی اسمشون رو هم نمی‌‌دونه. هیچ وقت چیزی به اندازه‌ی ورزش حالم رو خوب نکرده. بعد از دویدن امید واهی مغزم رو فرامی‌گیره. اندورفین افسار ذهنش رو در دست می‌گیره و صلوات.

۳ comment موافقین ۳ مخالفین ۰ 25 July 22 ، 03:17
مرحوم شیدا راعی ..