خودگویی با میکروفون

شیدا راعی

آری، بدون تردید من تنها مسافری بیش نیستم. زائری بر روی زمین. آیا شما بیش از این هستید؟
گوته- ورتر

archive

۶ مطلب در سپتامبر ۲۰۱۹ ثبت شده است

موافقین ۵ مخالفین ۰ 23 September 19 ، 09:29
مرحوم شیدا راعی ..

قبلاً اینجا نوشته بودم -نقل قول کرده بودم- که بهترین کاری که می‌شه برای کسی انجام داد اینه که دنیاش رو بزرگتر کرد. اینکه دیدش رو نسبت به زندگی وسیع‌تر کرد. خیلی از این جمله هیجان‌زده شده بودم و اینجا یک پست در شرحش نوشتم با استفاده از یک مثال زیبا.
حالا می‌خوام یه مثال دیگه بزنم؛
 ممد یه پسر ۱۷ ساله‌ از طبقه‌ی همکف -خط فقر- جامعه‌ست. درگیری ذهنی ممد این روزها اینه که یک LED برای چرخ‌‌های موتورسیکلتش بخره تا در شباهنگام جلوه‌ی دلبرانه‌ای داشته باشه. ممد با تصور خودش که سوار موتوری شده که بین اسپک‌های چرخ‌هاش LED آبی‌رنگ نصب شده، واقعاً هیجان‌زده می‌شه. شما اگر قدرت تخیل قوی در رابطه‌ با درک دیگران نداشته باشید -چیزی که بیش از ۹۰ درصد مردم ندارند- نمی‌تونید میزان هیجان ممد رو از این تصویر ادراک کنید. سال آینده درگیری ذهنی ممد اینه که با موتورسیکلت LED دار خودش و در حالی که رفیقش رو هم ترک موتور سوار کرده، توی بزرگراه تک‌چرخ بزنه. ممد سال آینده از تصور این تصویر قراره کلی هیجان‌زده بشه. 
حالا می‌خوایم بشینیم جلوی ممد و براساس ادعای جمله‌ی مزخرفی که در ابتدای پست نوشته شده، یک لطف خیلی بزرگ به ممد کنیم و دنیاش رو بزرگ‌تر کنیم. هر قدر ما بینش و دید ممد رو به زندگی وسیع‌تر کنیم، در واقع داریم زندگی نازل و هستی ناچیز ممد رو بیشتر بهش نشون می‌دیم. از اونجا که ممد قرار نیست هیچوقت از این طبقه‌ی اجتماعی و اقتصادی و از این سطح فکری خارج بشه، در واقع ما داریم با این تزریق بینش، زندگی ممد رو واسه‌ش جهنم می‌کنیم. 
حالا از مثال ممد کمک بگیرید و کمی انتزاعی‌تر فکر کنید. ما هیچ فرقی با ممد نداریم چون خوشبختی چیز مطلقی نیست. هر قدر دنیای شما بزرگتر بشه، یعنی آرزوها و انتظارات‌تون هم رشد پیدا می‌کنه و این رشد هیچ توجهی به محدودیت‌های زندگی واقعی نداره. خیلی ساده، می‌شه گفت بهترین راه برای آشفته کردن آدم‌ها اینه که بینش‌ اون‌ها رو نسبت به زندگی‌شون وسیع‌تر کنیم. دنیاشون رو بزرگتر کنیم. 
دوباتن توی کتاب اضطراب موقعیت یا استتس انگزایتی به مزخرفاتی مثل کتاب‌های آنتونی رابینز اشاره می‌کنه. داستان‌ واقعی افرادی از طبقات پایین جامعه که یه تصمیم ناگهانی برای تغییر زندگی خودشون می‌گیرند و بعد به جاهای خیلی خوبی توی زندگی می‌رسند، با تأکید بر شعارهایی نظیر «همه‌ی ما توانایی رسیدن به رویاهایمان را داریم». این مدل داستان‌ها و کتاب‌ها که براساس مفهوم «امید» نوشته شده، برای مردم طبقه‌ی متوسط و پایین‌ نقش افیون رو ایفا می‌کنند، چرا که مدت‌هاست به جای «دین»، «امید» افیون‌ توده‌هاست. این افیون در نهایت منجر به همون اضطراب موقعیتی می‌شه که دوباتن در بیش از ۲۰۰ صفحه در موردش حرف زده.

۶ comment موافقین ۳ مخالفین ۰ 21 September 19 ، 16:56
مرحوم شیدا راعی ..

دستم بنده.
می‌گه گوشیت داره زنگ می‌‌خوره. می‌گم خب جواب بده.
می‌گه آخه روش نوشته Don't answer. می‌گم خب پس به حرفش گوش کن. می‌گه آخه چجوری اینو می‌گه؟ کاترین بهش می‌گه «احمق اسم یارو رو Don't answer ذخیره کرده». می‌گه آها، آخه یه لحظه این احساس رو منتقل کرد که واقعاً گوشی داره دستور می‌ده. بعد می‌پرسه گوشیت چجوری باز می‌شه؟ می‌گم قُلف و زنجیر نداره. pick up کنی، خودش باز می‌شه. امتحان می‌کنه و با خنده می‌گه؛ چقدر جنده. از این کلمه خوشم نمیاد. جدای از بی‌معنا بودنش، به نظرم آوای خیلی خشنی داره. می‌پرسه اینکه قفل نداره، به این معنیه که گشتن و چرخیدن توش اشکالی نداره دیگه؟ می‌گم می‌تونه به معنی بی‌اهمیت بودن دیگران هم باشه. بستگی داره توی چه سطحی تفسیرش کنی. می‌گه جواب دندان‌شکنی بود. کاترین می‌گه این (من) توی یه دنیای دیگه زندگی می‌کنه. کانتکتا رو ببین. یه اسم آدم‌وار توش پیدا نمی‌کنی. 

«توی یه دنیای دیگه زندگی می‌کنه». 
و من با شنیدن این جمله‌ی مزخرف حس می‌کنم که باید چیزی بنویسم، باید چیزی بنویسم. 
گزارش‌ها حاکی از اونه که تا دو سالگی فقط یا خواب بودم و یا گریه می‌کردم. به عبارت دیگه، خوابیدنم فقط یه جور آمادگی برای گریه‌ی بعدی بوده. بچه‌ی غیر قابل تحملی بودم، چون همیشه حلقم باز بوده و اعصاب همه رو به گه می‌کشیدم و هیچ دکتری هم نمی‌فهمیده که این تخم‌سگ چه مرگشه که انقدر عر می‌زنه و گریه می‌کنه. بعد از دو سال، به تدریج می‌شم همین مرد متین و محترمی که حالا هستم. گاهی فکر می‌کنم زندگی وحشتناکم، احساسات وحشتناکم و به طور کلی کثافتی که داخلش هستم و هیچ قدرتی در رابطه با تغییرش ندارم، مربوط به همون دو سال طلایی بوده. شاید قصد فرار کردن از مسئولیت‌پذیری رو دارم ولی نمی‌تونم انکار کنم که در حال حاضر بزرگترین خواسته و نهایت آرزوم اینه که  ذبح بشم. این تصویر که خون با دل‌دل‌ کردن از گلوم خارج می‌شه و هر لحظه هوشیاریم کاهش پیدا می‌کنه، موجب تسکین خاطرم می‌شه. چیزی که آرومم می‌کنه همینه که سرم بریده بشه،  پوستم جدا، گوشتم قطعه‌قطعه و بعد برسه به دست نیازمندانی که این روزها توان خرید گوشت ندارند. بیشترین گوشت رو باسن و رون‌هام دارند، البته که بخشیش صرفاً چربیه، ولی فکر می‌کنم لذیذترین گوشت مربوط به همین نواحی باشه. با این مقدار گوشت می‌شه چندین نفر رو سیر کرد. اینطوری می‌تونم زندگیم رو به شکلی معنادار ادراک کنم و با روحی خرسند ابراز کنم که رسالتم رو‌ به انجام رسوندم. در نهایت باید با این مسئله کنار بیام که به شکل مدفوع در رگ‌های فاضلاب شهری جاودانه می‌شم. داستان فوق‌العاده‌‌ایه. ولی این زندگی منه و با رسیدن به پایان داستان، اگر چه فقط یک داستان معمولی برای شما به پایان رسیده، اما این زندگی من بوده که نیست شده. و داستان‌ها هیچوقت انقدر جدی و پرهزینه نبودند.

۱ comment موافقین ۰ مخالفین ۰ 18 September 19 ، 19:08
مرحوم شیدا راعی ..

خواب شاعری را دیدم که موی پریشان و آشفته نداشت. قامتی نحیف و خمیده نداشت. اتفاقاً بازوها و هیکلش خیلی اوستا بود و مدل موهایش را بُکسری زده بود. در کنارش فیلسوفی بود بی‌نهایت چاق که هرگز انگشت‌های کشیده و لاغری نداشت. دست‌هایش اصلاً رگ‌های برجسته‌ای نداشتند و ابداً هم سیگار نمی‌کشید و متعاقباً هم هیچ عکسی با سیگار یا پیپ و چشمانی نافذ، خیره به دوردست یا لنز دوربین نداشت. می‌گفت که به خاطر مشکل معده‌اش و دائم گوزیدنش فیلسوف شده. که جز فیلسوف شدن راهی نداشته. کسی که دائم می‌گوزد، نمی‌تواند دکتر، آتش‌نشان، مهندس، فضانورد یا پیامبر شود. یک گوزو محکوم به فیلسوف شدن است. بعد از بیدار شدن از این خواب، در جست‌و‌جوی قند بودم و قند نبود و قند می‌خواستم که با آن چایی بخورم و چایی می‌خواستم تا مزه‌ی دهنم عوض شود و مزه‌ی دهنم عوض شود که بتوانم سیگار بکشم. از خانه بیرون زدم و فندک را در خانه پنهان کردم تا در فرصتی دیگر، خوابی دیگر، خانه را آتش بزنم. سیگار به لب از آقایی پرسیدم؛ آتیش داری؟ با نگاه تلخ و تندی گفت نه. رو به آسمان کردم و دردمندانه -آنطور که از یک ضدقهرمان تراژیک انتطار می‌رود- فریاد زدم؛

خدایا،

آتیش داری؟

و او چیزی نگفت. همیشه بعد از چایی و سیگار، شام می‌خورم. خیلی زیاد، طوری که سنگین بشوم و بعد از شام، باد در می‌کنم، به صورت متوالی و پی‌در‌پی، آنچنان که بی‌اختیار به فلسفه کشیده می‌شوم. ببخشید خانم، بله... خودِ شما که موهایتان را در باد رها کرده‌اید، شما بادهایتان را چه می‌کنید؟ رها می‌کنید یا؟ خانم با نگاه تلخ و تندی از کنارم گذشت و من به سمت پسربچه‌‌ای که از آن سوی پیاده‌رو به این سوی پیاده‌رو خیره شده بود، پارس کردم. بچه از دیدن دندان‌های تیز و بزاق روان سگ ترسید و پشت پدرش پنهان شد. مردم عصبی و کلافه‌ بودند و مثل همیشه، به دلایل ناشناخته‌ای، برای رسیدن به نقاطی مهم اما نامعلوم در زندگی که هرگز فکرش را هم نمی‌کرده‌اند، عجله داشتند. کسی در میانه‌ی دعوا فریاد زد؛ «مادرقحبه‌ها». آقایی میان‌سال و خوش‌لباس به او گفت که درست حرف بزند، چرا که اینجا زن و بچه رد می‌شود. من به بحث ورود کردم و گفتم که زن‌ها و بچه‌‌ها هم می‌توانند مادرقحبه باشند و این دو با هم منافاتی ندارند. آقا عصبانی شد و اخم‌ها را در هم کشید، نگاهی تند و تلخ. پیرزنی جلو آمد و به من که به بحث ورود کرده بودم گفت؛ تو انگار حالت زیاد خوب نیست. انکار نمی‌کنم که گاهی حالم زیاد خوب نیست و دچار حالت‌های عجیبی می‌شوم. مثلاً وقت‌هایی که با شنیدنِ نبض اشیاء و زنده بودنِ بیش از حد آن‌ها مضطرب می‌شوم. گاهی سر می‌چسبانم به سینه‌ی تخته‌‌سنگی و ساعت‌ها به صدایی که از دل آن بیرون می‌آید گوش می‌کنم. بارها یک درخت معمولی را در خیابان از ده‌ها زاویه‌ی مختلف نگاه کرده‌ام و در نهایت به این نتیجه رسیده‌ام که هرگز درختی معمولی نیست، درست مثل همه‌ی درخت‌های دیگر. نگاهی تند و تلخ. همیشه با همین تصویر از خواب بیدار می‌شوم. تصویر پیرزنی که احوالم را می‌پرسد و در نهایت با گفتن «ولدالزنا» من را از خواب بیدار می‌کند و من پوزه به پتو می‌مالم از این مالیخولیا و پناه می‌برم به شیطان رجیم یا خدا که هر دو پناهِ بی‌پناهان‌ و دربه‌درها در اوقات تنهایی هستند. 
خودم را به خواب می‌زنم، چرا که شجاعت مواجهه با بیداری و واقعیت زندگی‌ام را ندارم. از آن گذشته، اینطوری هیچکس نمی‌تواند بیدارم کند. اشکالش این است که وانمود کردن به خواب همیشه به خواب منجر می‌شود. بی‌اختیار دوباره خوابم می‌برد و باز در برابر وحشتِ بیداری آسیب‌پذیر می‌شوم. این بار اسمورودینکا به خوابم می‌آید. در خواب از خواب بیدارم می‌کند تا بپرسد چرا انگشت‌های پاهایم انقدر دراز است. من به او لبخند می‌زنم و می‌گویم «خب بقیه‌ی جاهام هم خیلی دراز است» و او اخم‌هایش را در هم می‌کشد، نگاهی تلخ و تند. در خواب نمی‌شود سوءبرداشت‌ها را توضیح داد، من منظورم از بقیه‌ی جاها انگشتِ دست و بینی و این جور چیزها بود. اما نتوانستم توضیح دهم چرا که توجهم به سبزیِ کم‌رنگِ رگِ افقی روی سینه‌اش بود. و البته که قصد نداشتم توجهم توجهش را جلب کند. تصویر اسمورودینکا به سرعت پیر می‌شود، با همان نگاه تلخ و تند، لب‌های چروکید‌ه‌اش را جمع و جور می‌کند تا برای گفتن «ولدالزنا» آماده شود. 
و این یعنی دوباره از خواب بیدار خواهم شد ‌و به خوابی دیگر خواهم رفت.

۳ comment موافقین ۰ مخالفین ۰ 15 September 19 ، 21:16
مرحوم شیدا راعی ..

کاترین گفت این یارو رو از کجا می‌شناسی؟ 
[یارو کور بود]
گفتم با هم د‌وست شدیم. گفت انگیزه‌ش چی بوده که با آدم یبسی مثه تو دوست شده؟ گفتم اون واقعاً انگیزه‌ی خاصی نداشت. انگیزه از طرف من بود. گفت باریکلا، چقدر اجتماعی شدی. گفتم ببند. 
اتفاقی باهاش آشنا شدم. سر اون خیابونه... چی بود اسمش... توی توحید میانی ایستاده بود. اسم خیابون رو یادم رفته. دو تا اسم داره. فکر کنم یکیش شهید روغنی باشه. به هر حال، اونجا یه حالت سه‌راهی وجود داره که چراغ عابر پیاده‌ش تقریباً دکوریه. توی پیاده‌رو از کنارش گذشتم و کمی جلوتر برگشتم نگاهش کردم و دیدم همچنان همونجا ایستاده. نمی‌تونست تنهایی از خیابون رد شه. رفتم کنارش و گفتم «من می‌خوام از خیابون رد بشم، می‌شه خواهش کنم دستم رو بگیرید تا با هم رد شیم؟» گفت «خیلی ممنون، ببخشید مزاحم‌تون می‌شم». و بعد دستش رو داد بهم. حین رد شدن بهش گفتم که «من از تنهایی خیلی می‌ترسم، از اولشم بچه‌ی ترسو و ریقویی بودم». خندید. رسیده بودیم اونطرف. باهام دست داد و دوباره تشکر کرد. گفتم حالا کار خاصی ندارم، می‌خوام تا هر جایی که راحت بودی باهات قدم بزنم، مزاحم که نیستم؟ گفت مزاحم که نه، من نمی‌خوام اذیتتون کنم. من آروم راه می‌رم. تا ایستگاه اتوبوس مدنظرش با هم راه رفتیم. هر جوری بود تونستم مخش رو بزنم و شماره‌ش رو بگیرم. کتابخونه‌ی مخصوص نابینایان توی خیابون صغیر سر راه هر روزمه. یه بار هم اونجا همدیگه رو دیدیم. و تمام. اون یادگرفته که دوست این مدلی نداشته باشه و نیازی به ارتباط با من نداره‌. در واقع این نیاز رو «نیست» کرده. منم به قول کاترین آدم یبسی هستم و بیشتر دعوت بقیه رو لبیک می‌گم اما این جور موارد فرق می‌کنه، پسر جالبی بود. همنشینی باهاش تا یه جایی جذابه. اون نمی‌بینه، و هیچوقت نمی‌دیده، و این یعنی درک متفاوتی از دنیا داره و خب برداشت نهایی من این بود که نابینایی خواه‌ناخواه آدم رو دچار یه جور عقب‌موندگی می‌کنه. رشد کردن به عنوان یه آدم نابینا سخت‌تر از یه آدم سالمه‌. اون بار آخر بهش گفتم که می‌خوام یه سؤال تکراری و خسته‌کننده بپرسم ازت؛ تو آدما رو چجوری می‌بینی؟ منظورمو که می‌فهمی؟ گفت آره. مثلاً از صدا، طرز حرف زدن، طرز دست دادن. بدون چشم، تمرکزت روی این چیزا بیشتر می‌شه. گفتم مثلاً منو چه جوری می‌بینی؟ گفت تند حرف می‌زنی، صدات آرومه. فکر کنم لاغر باشی و قد بلند. گفتم یه کم جزئیات بدرد بخورتر رو بگو. گفت یه آدم شوخ و همیشه خندون. گفتم تا حالا همه اینایی که گفتی برعکس بوده. خندید، خندیدیم. گفت که آدما وقتی یه نابینا می‌بینن یا کلاً در مواجهه با معلولیت، خودشون رو عقب می‌کشند، یا غیرعادی رفتار می‌کنند. ولی تو رفتارت از اول عادی که نه، یه جورایی عجیب بود، اما نه از جنس غیرعادی بودن بقیه، در واقع زیادی عادی برخورد کردی، البته به جز این سؤالت که واقعاً تکراری بود. گفتم به خاطر اینه که من خودمم یه معلولم و این حس Exotic بودن رو قبلاً تجربه کردم. گفت چه معلولیتی؟ گفتم چیز خاصی نیست، معلولیت ذهنیه‌. خودم باهاش اوکی‌ام. بقیه گاهی اذیت می‌شن. خندید، خندیدیم و خداحافظی کردیم با این قول که هر وقت اینطوری اتفاقی دیدمش، بیام جلو و بهش سلام کنم. کاترین اومده بود و مثل همیشه فضول، پرسیده بود؛ این یارو رو از کجا می‌شناسی؟ گفتم با هم د‌وست شدیم. گفت انگیزه‌ش چی بوده که با آدم یبسی مثه تو دوست شده؟ گفتم اون واقعاً انگیزه‌ی خاصی نداشت. انگیزه از طرف من بود. گفت باریکلا، چقدر اجتماعی شدی. گفتم ببند. 

۳ comment موافقین ۲ مخالفین ۰ 07 September 19 ، 15:17
مرحوم شیدا راعی ..

چند هفته‌ای می‌شد که اینجا یه تیکه کاغذ افتاده بود. احتمالاً همراه بیمار می‌خواسته به منشی یا دکتر نشونش بده. نوشته‌ی روی کاغذ این بود؛ «لطفا حرفی در مورد بیماری مادرم به خودشون نزنید. از نظر روحی نمی‌تونند با این موضوع کنار بیان.»
و من به این فکر می‌کردم که چرا یک نفر نباید بتونه از نظر روحی با بیماری و مرگ خودش کنار بیاد؟ منظور اینکه اتفاق خارج از برنامه‌ای نیست. آخر داستان زندگی از همون اول با شفافیت تمام گفته شده؛ مرگ. و چرا باید مواجهه با چنین قطعیتی نیاز به آمادگی داشته باشه؟ و اصلاً این آمادگی چه معنی‌ای می‌تونه داشته باشه؟ آیا لازمه که قبل از مرگ کار خاصی انجام بدیم؟ نه، اهمیت همه چیز در برابر این سیاه‌چاله رنگ می‌بازه. اما واقعاً چرا افراد نمی‌تونند به راحتی با مردن کنار بیان؟ جواب ساده‌ست؛ چون مرگ در طول زندگی مدام پس زده شده، نادیده گرفته شده. 
اون اوایل کولی‌بازی‌های مامان‌بزرگه هنوز از جنس مواجهه با مرگ نبود. طبق Kübler-Ross model، فرایند اند‌وهِ روبه‌رو شدن با مرگ‌ به این ترتیبه؛ انکار، خشم، التماس، افسردگی و پذیرش. و اگرچه این ترتیب قرار نیست برای همه یکسان باشه ولی مامان‌بزرگه دو مرحله‌ی اول رو اصلاً نشون نداده بود. در عوض گریه می‌کرد و می‌گفت «من نمی‌خوام موها و ابروهام بریزه. من که می‌خوام بمیرم، دیگه بذارید همینطوری بمیرم‌. کاری به موها و ابروهام نداشته باشید، ذلیلم نکنید». دخترهاش تهدید کرده بودند که اگه انقدر سختته، همه‌مون موهامون رو می‌زنیم تا بفهمی چیز مهمی نیست. برای شیمی‌درمانی، گفته می‌شه که موها رو قبل از اینکه شروع به ریختن کنه، بزنند. چون دیدن هر روزه‌ی این پاییز، اوضاعِ روحیه‌ی شکننده‌ی بیمار رو وخیم‌تر می‌کنه. و تهدید دخترهاش کارساز بود. 
 بعد از چند هفته‌ که پاییزِ موها جای خودش رو به زمستونِ ضعف داده بود، می‌تونستیم تغییر حالت بیمار رو از مرحله‌ی التماس به سمت افسردگی ببینیم. شیمی‌درمانی معمولاً با ضعف شدید و افسردگی همراهه. دیگه کولی‌بازی‌ای در کار نبود، دیگه ناراحتی‌ بابت ریختن موها معنایی نداشت. احساسِ مردن خیلی آهسته توسط بیمار ادراک می‌شد و کلیدی‌ترین سؤالی که مامان‌بزرگه داشت همین بود که قبل‌تر هم در موردش صحبت کردیم:
من چیکار کردم که حالا خدا اینطور عذابم می‌ده؟
این کنجکاوی به مرور بی‌معنا می‌شد. چون با پیشرفتِ بیماری و ضعف و درد، فرد کنجکاوی خودش رو نسبت به عامل و علت‌ها از دست می‌ده و فقط یک خواسته داره؛ که برگرده به زندگی عادی. به همون روال معمولی که در گذشته چندان هم دلپذیر نبوده ولی نسبت به زمان حال که هر لحظه‌ش با زجر و ضعف عجین شده، دوران فوق‌العاده‌ای محسوب می‌شه.

۲ comment موافقین ۰ مخالفین ۱ 03 September 19 ، 01:59
مرحوم شیدا راعی ..