Requiem for peter
پیتر مُرده.
یک ماهی هست که خبری از وی ندارم و علاقهای هم ندارم به وی پیام بدهم. این اولین بار است که طی این چندسال از یکدیگر بیخبریم. آن هم نه یکی دو روز، که سی روز. و این بدان معنا نیست که با هم حرفمان شده باشد، یا قهر باشیم یا هر چیز منفی دیگری. صرفاً او تلگرامش را پاک کرده. و این مسئلهی خاصی نیست، چون قبلاً هم هزار بار این گه را خورده بود. منتهی بلافاصله کانال ارتباطی دیگری ایجاد میکرد. نه که نگران مردنش باشم، یا استرس گرفته باشم، یا عذاب وجدان یا. نه، من حدس میزنم این واکنشهای معمولانگارانه را برای مرگ هیچکس نداشته باشم. لکن مسئله این است که آدم خاصی در زندگیام محسوب میشد. هیچکس در این دنیا من را به اندازهی پیتر نمیشناخت و حرف زدن با هیچکس به اندازهی حرف زدن با پیتر برای من جالب و کارساز نبود.
احتمالاً چنین اتفاقی فقط از آدمهای تخمیای مثل من و پیتر برمیآید، همینکه عمیقترین دوستی و رابطهات را بی هیچ دلیل خاصی یکهو قطع کنی و هیچیت هم نباشد. از طرفی میشود گفت که این حد از مستقل بودن و بیاعتنا بودن به دیگران نشانهی قدرت است و از طرف دیگر میشود این حقیقت را گفت که چنین آدمهایی (ما) اصلاً به درد ارتباط نمیخورند. ارتباط گرفتن با ایشان معنای زیادی ندارد.
سختی با پیتر؛
پیتر، هر چند که میدانم خوشت نمیآید، ولی از همینجا میبوسمت. ما دو موجود اساساً متضاد بودیم. تو مثل یک رود روان، من مثل یک سنگ گران. تو حافظهات هر لحظه رفرش میشد و من هر بولشتی را تا ابد در فاضلاب ذهن خود رکورد میکردم. تو خزهی نرم بودی، من کاکتوس. تو عاشق هوای گرم، و من سرد. تو درگیر شرق، من درگیر غرب. تو ابلوموف بودی، من راسکولنیکف. تو easygoing، من picky. تو دوست داشتی همیشه لش و بیمصرف باشی و من دوست داشتم چیزی را، کاری را به گای عظما بدهم. وجه اشتراک مهم ما اما این بود که هر دو به شکل منحصربهفردی بیخاصیت و احمق بودیم. تو در «لحظه» سیر میکردی و من در هر جایی به غیر از «اکنون» و «اینجا».
بالاخره پس از هزار سال لیسانست را تمام کردی. به تو میگفتم که «متوجه محیط فوقالعادهای که این چندسال توش بودی نیستی، سخته جایی رو پیدا کنی که با آدماش احساس بیگانگی نداشته باشی». و تو میگفتی که اگر در جندهخانه کار کنی بیشتر با آدمهایش احساس نزدیکی میکنی تا با دانشجوهای معماری و طراحیصنعتیِ دانشگاه هنر. به من میگفتی دیگر هرگز وارد هیچ دانشگاهی نمیشوی. میخواستی این تابستان به توصیهی من بروی جایی کارگری تا هم کمی از چلمنگی و ریقو بودن در بیایی و هم بتوانی وکوم بخری و راحتتر دیجیتال پینتینگت را انجام بدهی. آه پیتر، نقاشیهایت را چه کس دید، ذهن خرابت را چه کس دریافت ای مرد ریقوی حشری.
پیتر، بحثها و گفتگوهای ما (به جز در مواردی که به هم دیگر فحش میدادیم) قابلیت تبدیل شدن به یک کتاب چرت و کُلُفت را داشت. کتابی قطور با جلدهای بیشمار که اگر چه پر از حرف مفت و تخمیتخیلیست، ولی چیزهای هیجانانگیز زیادی درونش هست. از بررسی و تفسیر حرفهای بزرگان تا بحثهای جسورانه که بیاعتنا به بنیانهای اخلاق و انسانیت طرح میشد. میتوانستیم مثل نیچه ادعا کنیم که سالها بعد آدمیان جرأت پرداختن به این مزخرفات را خواهند داشت.
پیتر، همیشه به من میگفتی که باید روزی خودکشی کنم. همیشه تشویقم میکردی و میگفتی حس میکنی خودکشی و مرگ من اتفاق مهمی در زندگیات خواهد بود و حتی قول داده بودی که پس از مرگم مرا با نوشتن زندگینامهام به جهانیان معرفی خواهی کرد. اما انگار تو زودتر رفتی ای پیتر. آه که چه اخلاقهای گندی داشتی پیتر، وای که چه آدم گهی بودی تو. مجموع بیشعوری من و تو از مجذور بیشعوری صدتا آدم سالم و معمولی هزار بار بیشتر بود. دیگر من از کجا میتوانم موجودی تا این حد بیشعور بیابم؟
پیتر، عزیزم، کجایی؟ نکند واقعاً مرده باشی، کثافت؟