جمع و انزوا
scene 1
کاترین هر دو-سه هفته یه بار تو تلگرام مینویسه؛ « زندهای؟». اینبار میخواست که بیام دنبالش. بعد از چندماه که دیدمش، تغییرات ملموسی درش مشاهده کردم. گفتم «ارشد بهت ساخته؟» گفت «آره». گفتم؛ «آخه مهندسی صنایع هم شد رشته؟» چهار- پنج ساله اینو در گوشش میگم و حرصش رو در میارم. بعد گفتم «اینا چیه به خودت آویزون کردی؟» آخه کلی صنایع دستی به خودش آویزون کرده بود. انگشتر و مچبند و گردنبند و از همین خضعبلاتِ جینگیلپینگیل. خواستم در فضیلت سادگی واسش برم منبر و یه جوری حالیش کنم که یه مرتبهای از رشد وجود داره که آدما آرومآروم میفهمند که معمولی بودن ارزشه، و نه متمایز بودن. بعد فکر کردم ممکنه با حرفام واسش غیر قابل تحمل بشم. واسه همین سکوت کردم. بلافاصله کاترین با حرفاش نشون داد که خیلی بیش از اونچه که فکر میکردم، غیر قابل تحمل شدم و با حرفام بدجوری خشمش رو برانگیختم. اول یه نگاه عاقل-اندر-خر بهم انداخت. بعد گفت «چرا دوباره مثه این بسیجی کسخلا لباس پوشیدی؟» [منظورش اینه که لباس گشاد میپوشم و موهارو بغل میزنم و ریشای تیغتیغی و تُنُکم رو هم مرتب نمیکنم و به طور کلی یه عنترِ دهاتی و بدتیپم.] من گفتم: «این رژ لب قرمز چیه میزنی به لب و لوچهت؟» و شانسمون گفت که بقیه رسیدند. و اگه نمیرسیدند، توی همین چند دقیقه انقدر عصبانیش میکردم که با مشت و لگد بیفته به جونم و خشتکم رو جرواجر کنه.
scene 2
رفتیم سمت باغ بهادران. توی راه به این فکر میکردم که چرا انقدر رژ لب به نظرم مسخره میاد؟ و چرا به نظر بقیه مسخره نمیاد؟ حداقل واسه من به جای اینکه یه عامل جذابیت باشه، یه عامل دافعهست. توی راه مریم با پیتر حرف میزد؛ «...تو نمیفهمی، درک نمیکنی، پوشیدنِ یه لباس تو تابستون چه زجری داره، پوشیدنِ چیزی که بهش هیچ اعتقاد و باوری نداری... نمیفهمی ریزشِ مو بگیری به علتِ مقنعه سر کردن یعنی چی، نمیفهمی این مقنعهی کثافت چیه، نمیفهمی وقتی اینهمه خودتو میپوشونی بعد بازم یه کثافت میاد بهت تیکه میندازه یعنی چی، یعنی رسما داری همه عمرت یه زجر بیهوده میکشی. نمیفهمی که چقدر...» حین حرف زدن به منم نگاه میکرد و انتظار داشت یه چیزی بگم. ولی من داشتم به رژ لب فکر میکردم و اینکه چرا انقدر رژ لب به نظرم مسخره میاد؟
scene 3
اونجا یه خونهی بزرگ بود. ما از طرف مریم رفته بودیم. به جز ۶ نفر خودمون، دیگه کسی رو نمیشناختم. توی ساختمون ۱۰ -۱۲ تایی حلقه زدند. نفری سه تا پُک سریع میزدند و میدادند بغلی. بعد خواستند جرأت-حقیقت بازی کنند. من احساس خفگی میکردم٬ خواستم بلند شم. مریم دستم رو گرفت گفت گو نخور بشین سر جات. گفتم من اصلا بلد نیستم راست بگم. گفت بشین. گفتم به جان تو اصن من اگه [حداقل] روزی ۲۰ تا دروغ نگم، زیر دلم درد میگیره و... هر جوری بود با شوخی و خنده بلند شدم خودم رو از این تباهی نجات دادم و با فائزه که به نظرم مظلومتر از بقیه بود، اومدیم بیرون. جرأت-حقیقتی که بعد از چت شدن بازی بشه، معمولا -به صورت اجمالی اگه بخوام خدمتتون عرض کنم- منجر به این میشه که اون شب بمالند درِ همدیگه. یعنی اونجا اینطور بود. اصرار سارا واسه نشستن من هم همین موضوع بود که توی اون جمع بین اون پسرایی که نمیشناختشون تنها نشه. این در حالیه که من کلاً شخصیت حمایتگر و مسئولیتپذیری ندارم و حتی ممکنه به نظر بیغیرت برسم.
آدما معمولاً با خانواده، دوستان٬ ملیت، مذهب و حرفهی خودشون احساس هویت میکنند. خودشون رو شامل یه مجموعه حس میکنند و به همین دلیل با عمل به قوانین اون روال و در نظر گرفتن ملاحظات اون رویه، و به طور کلی با حس حضور توی اون مجموعه، احساس درستی و خرسندی میکنند. من به هیچ کدوم از این روالهای اجتماعی احساس تعلق نمیکنم. حتی هیچ وابستگی و عُلقهای بین من و خانوادم وجود نداره. پس تا حدودی طبیعیه که یه سری از این قوانین و بدعتهای اجتماعی واسم قابل درک نباشه. از جمله غیرت.
scene 4
توی حیاط فائزه میگه که بیا با این سنگا یه چیزی درست کنیم. برخلاف چیزی که شناسنامهش میگه، یه دختر ۲۳ ساله نیست. به عقیدهی همه، اون دقیقا یه دختر ۵ سالهست. به عقیدهی من و پیتر، این بچهبودن ویژگی چندان بدی نیست و اتفاقا باحاله و مهمتر از باحال بودن، جهان هستی امروزه از کمبود این موجودات رنج میبره. دختر ۵ ساله آرایش نمیکنه، موها و لباساش همیشه شلختهست. هر جا میره همه چیزاش رو گم و گور میکنه و هرگز دروغ نمیگه و اگه هم بخواد بگه، به قدری تابلو این کارو انجام میده که هر اسبی متوجه دروغ گفتنش میشه. اگر چه بعضی وقتها به شدت میره رو مخ آدم، ولی در کل توی هپروت خودشه و آزارش به هیچکس نمیرسه. خیلی بهتر از کسیه که خیال میکنه خیلی میفهمه (مریم).
بعد از یک ساعت بقیه هم میان. عرفان میاد مثه یه بوفالوی وحشی چیزایی که ما درست کردیم رو با لگد خراب میکنه. پیتر یه مقدار عصبانیه. کاترین رو نگاه نمیکنم. عرفان و مهدی همچنان علف میخورند (میکشند). توی راه، مریم شروع میکنه به گریه کردن. هنوز چتـه. نق میزنه. با یه لحنی که انگار اونجا مورد تجاوز قرار گرفته. پیتر میگه؛ «زر میزنه. خودش از همه حشریتره. به هر کسی رو میده بیاد طرفش و بعد اینطوری پشیمون میشه. تکلیفش با خودش معلوم نیست. با دست پس میکنه، با پا پیش میکشه». مریم هم در جواب بهش میگه؛ «خفه شو آشغال».
scene 5
و من پشت فرمون به این فکر میکنم که «رابطهم رو با اینا هم قطع کنم؟ اصلا مگه ارتباطی هم هست؟ ماهی یه بار دیدن آدما اسمش میشه رابطه؟ آدمایی که هرکدوم یه جور خاصی فرسنگها باهات فاصله دارند.» و این چندساله همش همین حرفها تو سرم بوده که از همه فاصله گرفتم. و خلوت کردن یه آدم خوددرگیر با خودش ایدهی چندان جالبی نیست.