خودگویی با میکروفون

شیدا راعی

آری، بدون تردید من تنها مسافری بیش نیستم. زائری بر روی زمین. آیا شما بیش از این هستید؟
گوته- ورتر

archive
Saturday, 9 January 2021، 07:55 PM

زودپز

دیروز ظهر آبگوشت‌مان سوخت. 
واشر زودپز عیب پیدا کرده و آبگوشت و زودپزمان با هم نابود شده بود و دیگر نمی‌توانستیم آبگوشت بخوریم، چون زودپز نداشتیم. باید فکری به حال این مسئله می‌کردیم. در تلویزیون می‌گویند بدون زودپز زندگی سخت‌تر خواهد بود، به همین دلیل بود که امروز یک زودپز جدید خریدیم. این خرید دوباره دید من را نسبت به این عضو آشپزخانه، به کلی تغییر داد. تا پیش از این زودپز در نظرم وسیله‌ای اضافی، بی‌خاصیت و بی‌ریخت بود، اما وقتی فهمیدم قیمت زودپز جدیدمان که در واقع عین همان قبلی‌ست، ۴ میلیون و ۸۰۰ هزار تومان شده است، نگاهم به زودپز دیگرگون شد. حتی همین قیافه‌اش را هم طور دیگری می‌بینم، به نظر زیباتر و خوشتیپ‌تر از قبل شده‌ است. گویی ابعاد شگفت‌انگیزش براساس روش‌های مهندسی خیلی خاص و پیچیده‌ای تعیین شده‌. انگار که چیزی لاکچری به خانه‌مان اضافه شده و همین بود که تصمیم گرفتم این سطور را بنویسم تا با آن فخر بفروشم، به تمام کسانی که زودپز یا آبگوشت ندارند. و اگر متوجه علت انگیزه‌های انسانی باشی، نسبت به من پرخاش نخواهی کرد که چقدر بدبخت یا عقده‌ای هستم، چرا که من حتماً نیاز یا دلیلی داشته‌ام که خواهان جبران آن با فخر فروشی بوده‌ام. برای اینکه از فخرفروشی‌های آینده‌ی من پیشگری کنی، کافی‌ست مرا دوست بداری، بگویی که حتی همینطوری با این کون بزرگ و قد کوتاه، با این بیکاری و بی‌مهارتی و بی‌پولی و بی‌ارزشی هم من را دوست خواهی داشت. البته که انتظارِ داشتن چنین مناعت طبعی برای اکثر مردم بعید است و نباید آن‌ها را پست یا بی‌شعور بخوانیم و نسبت به ایشان با پرخاش رفتار کنیم، چرا که حتماً نیازها یا دلایلی داشته‌اند که به سبب آن‌ها قادر نیستند جز سر دول‌شان جاهای دورتری را ببینند. البته که من هم دقیقا به همین دلیل نمی‌توانم این «گیرافتادگانِ در شعاعِ دولِ خود» را ببینم یا درک‌شان کنم و اینجا مسئله‌ ناچاراً به خشونت و فحاشی کشیده می‌شود. 
تأثیر قیمت زیاد را بر روی قیافه‌ی زودپز جدیدمان می‌گفتم. پول هم با آدمیزاد همین کار را می‌کند، آدم را خاص و زیبا می‌کند. همین اسمورودینکای خودمان، فکر می‌کنی اگر پول پدرش نبود، ریخت و قیافه‌اش اینطوری که حالا هست می‌شد و می‌توانستم عاشقش شوم؟ من که اینطور فکر نمی‌کنم. 
تمام بعد از ظهر را نسبت به قیافه‌ و توانایی‌های زودپز جدیدمان اشتغال فکری داشتم، و چون فکر کردن خیلی گرسنه‌ام می‌کند، رفتم که برای خودم دونر گوشت و مرغِ پنیریِ مخصوص بخرم، همیشه دو تا می‌خرم تا کامل سیر شوم. دیگر بیخیال رژیم و لاغری و کوچک کردن کون بزرگم شده‌ام. در عوض هر روز صبح در آینه نگاه می‌کنم و به خودم می‌گویم که «من دوست‌داشتنی‌ هستم، من با همین بدن، با همین قد و وزن قشنگ هستم و خودم را دوست دارم».
 این‌ها را سه بار صبح و سه بار شب قبل از خوابیدن رو به آینه برای خودم تکرار می‌کنم، تا حالا که نتیجه‌ گرفته‌ام. منتظر آماده شدن غذا بودم که در کنار پیاده‌رو دو کودک کار دیدم که در سرمای دی ماه دمپایی آبی به پا داشتند، انگشت‌هایی خاکی و کوچک که از سرما سیاه‌ شده بودند. یکی‌شان که از آن یکی بزرگ‌تر بود به آقایی که منتظر آماده شدن کباب‌ترکی‌اش بود گفت «عمو، برات واکس بزنم؟». مردم دیگر حال و حوصله‌ی سر و کله‌ زدن با این تخم‌سگ‌ها را ندارند. کاش می‌شد همه‌شان را مثل توله‌گربه در بیابان‌های خارج از شهر رها کرد تا همانجا وسط بیابان بمیرند یا همه‌شان را توی یک گودال بزرگ چال کرد و از شرشان خلاص شد. به هر حال اگر هم این کار را نکنیم، همین مردمی که گاهی از دیدنشان متأثر می‌شوند، جور دیگری در جهت حذف‌شان از کف خیابان قدم برمی‌دارند؛ به شکل غیر مستقیم و تدریجی. یعنی همین کاری که هر روز در حال انجامش هستند. مثل همین خانم کودن و مهربانی که منتظر آماده شدن سفارشش بود و به هر کدام‌شان یک ۱۰ هزار تومانی داد تا چشم‌های کودکانه‌شان به اندازه‌ی بیست هزار تومان از شادی برق بزند، البته بدون رعد.
 همینجا بود که من با دست بهشان علامت دادم که بیایند. پسرک خیلی چرک و ملوس بود. برادرش یا آن یکی پسر کوچکتر که همراهش بود، حتی از او هم چرک‌تر و ملوس‌تر بود. مف‌هایش شُل شده بود و تا نزدیکیِ لب‌هایش را نمناک کرده بود و او سعی داشت با مف بالا کشیدن و یا با آستینش، تنها صورتِ مسئله را پاک کند، البته فقط برای چند دقیقه، آن هم نصفه و نیمه. می‌دانستی که به ۹۰ درصد کودکان کار تجاوز می‌شود؟ حالا، آمار اگر درست هم نباشد، لااقل می‌توان پذیرفت که غیرمنطقی نیست. خود من تا حالا چندتایی‌شان را انگولک کرده‌ام، بیشتر دختربچه‌ها را. پسرک می‌خواست حرف بزند که برای خنده یکی زدم پس کله‌اش و گفتم «خفه، سگ‌‌پدر... امروز چقدر کار کردی؟» طفلک معصوم می‌خواست جیغ و داد راه بیاندازد و چون حوصله نداشتم، دستش را ول کردم. خانم مهربان و ابلهی که بیست هزار تومان به توله‌سگ‌ها کمک کرده بود، با عصبانیت و طلبکاری به سمتم آمد تا تمام خشم‌ها و ناکامی‌های زندگی‌اش را در قالبِ اخلاقیِ «احساسِ مسئولیتِ اجتماعی» در صورتم تف کند. برای اینکه سر و صدا راه نیندازد، صدایم را بردم بالا و گفتم «هان...ضعیفه‌ی جنده» و همین کافی بود که عقب بکشد و برود. بقیه‌ی آدم‌ها هم خایه نداشتند حرفی بزنند. از وقتی جلوی آینه با صدای بلند به خودم می‌گویم که همینطوری با همین قد و هیکل هم فوق‌العاده‌ام، اعتماد به نفسم بیشتر شده و مردم بیشتر به حرف‌هایم گوش می‌کنند. گویی حرف‌هایم گیرا تر شده‌. تند و تیز تر شده‌ام. تو هم امتحان کن، یادت باشد که باید به حرف‌هایت باور داشته باشی. البته که آدم نفهم و بی‌شعور همیشه و همه جا پیدا می‌شود که اعصابت را خورد کند، یکی‌ش همین زنک. 

حین خوردن دونر گوشت و مرغِ پنیریِ مخصوص، این فکر به ذهنم رسید که می‌توانم بعد از مرگ والدینم زودپزمان را در «دیوار» بفروشم، اما تا آن موقع باید صبر می‌کردم و اوضاع نابسامان جامعه را تحلیل و تحمل می‌کردم. شاید هم دیدی یک روز که خیلی حوصله‌ام سر رفت، چندتایی از همین بچه‌ها را بردم در بیابان‌های بیرون شهر چال کردم.
 اخیراً واقعاً بی‌حوصله‌ شده‌ام. 

موافقین ۲ مخالفین ۰ 21/01/09
مرحوم شیدا راعی ..

cm's ۱

10 January 21 ، 12:45 یاسی ترین

بله زمانه‌ای شده که با بطری روغن هم میشه اینجوری شد 😂 چه برسه به زودپز 

 

شِــیدا:
چار و هشتصصصصد

comment

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی