ممد باقر
طفولیت من از ۷ سالگی تا ۱۵ سالگی توی یه مجموعه آپارتمان گذشت که محیط بزرگ و خوبی برای بازی داشت. ۷ - ۸ تا ساختمان بود توی اون محوطه و من حداقل ۱۰ تا دوست همسن داشتم و حدود ۱۰ تا دوست با اختلاف یکی دو سال. تا یه سنی، حتی دخترها هم بهمون ملحق میشدند، ولی با ورود به دنیای بلوغ و ممهدرآوردن، همچنین افزایشِ اختلاف در توان فیزیکیمون، دیگه از ما جدا شدند. این جمعیت باعث میشد که ما همیشه فرصت بازی کردن رو داشته باشیم. بازیهای گروهی که کمتر کسی از همنسلها و همشهریهای من با این کیفیت میتونست تجربه کنه. گرگی قلعهای، فوتبال، آقای گل، اسکیت، دوچرخه، استخر، رابط (که بازی بینهایت جذابی بود) و زو (شبیه به کبدی) و هزارتا فعالیت دیگه از جمله کارتبازی که خودش شامل بازیهای مختلفی میشد، هفتسنگ و لیلی و غیره. امروز اتفاقی از طریق تگهای عکس یکی از دوستان مدرسه، وارد صفحهی یه پسرِ بور و ریقو شدم و داشتم بلافاصله ازش خارج میشدم که یهو یه چراغ بالای سرم روشن شد. دوباره عکسهاش رو مرور کردم و فهمیدم که عه، این ممد باقره.
توی بچگی هم یه پسر لاغرِ بور و ریقو بود. فوتبالش هم خوب بود اما مهمترین ویژگی ممدباقر باباش بود! ذهن من اگر بخواد چهرهی چنگیزخان مغول رو تصویر کنه، چیزی شبیه به بابای ممدباقر رو میسازه. پدری با قد و قوارهی نه چندان بلند، صورتی همیشه اصلاح کرده و برافروخته، که همیشه قرمز به نظر میرسید، ابروها و چشمهایی که حتی وقتی میخندید هم به نظر عصبانی و ترسناک میرسید. نمیدونم به خاطر حالت چهرهش بود یا چون عصبانی شدنهاش تماشایی بود، این حالت عصبانیش توی ذهنم حک شده. اتفاق عجیب و در عین حال معمولی این بود که به هر بهونهای، ممد باقر از باباش کتک میخورد. اصلاً پسر بدی نبود، همیشه مرتب و تر و تمیز بود و برعکس من بیخبر از مجموعه خارج نمیشد و همیشه سروقت میرفت خونه، ولی مدام کتک میخورد، حتی گاهی با کمربند.
برای وصف مسخرهبودن دلایل کتک خوردنش فقط به بازگویی یک خاطره بسنده میکنم. یه بار توپمون افتاده بود توی اُپتیک که دیوار به دیوار مجموعهی شهرک ما بود. اپتیک یه کم حالت امنیتی داشت به این معنی که روی دیوارهاش سیمخاردار بود و با دوربین نظارت میشد. من رفته بودم لبهی دیوار تا به یکی که رد میشه (معمولاً سربازها) بگم توپمون رو بندازه این طرف دیوار، که کارِ نسبتاً معمولی محسوب میشد واسه ما. ولی برعکس معمول، هیچکس رد نشده بود یا محل نذاشته بود و آویزون شدن ما به دیوار کمی طولانی شده بود. چند دقیقهی بعد یه جیپ و دو تا نظامی اومده بودند توی مجموعه تا ببینند کی رفته روی لبهی دیوار. بابای ممدباقر هم از دور دیده بود که یه جیپ اومده و دواندوان اومده بود به سمت ما و ممد باقر رو تا خودِ خونهشون زده بود. بی اینکه کاری کرده باشه.
همیشه این معما واسهمون وجود داشت که آیا بابای ممدباقر موجیه؟ مریضه؟ یا که چی؟ چون خیلی وقتها مهربون به نظر میرسید. با بقیهی بچهها و آدمها آروم بود، میگفت و میخندید. البته که ما بچهها همه ازش میترسیدیم. یکی دیگه از سؤالهام این بود که ممد باقر حالا کجاست و چه شکلی شده؟ کسی که این همه بیدلیل کتک میخورد، توی نسلی که کتک خوردن رو منسوخشده میدید، الان چطوریه؟
توی عکسهاش که مثل قبل خندان و بشاش بود، بور و لاغر و ریقو.
سرانجام خودت و جیپ ها چیشد پ؟
بازی ها هم تصاویری از خاطرات خاک خورده برام زنده کرد
فقط بازی رابط رو نفهمیدم چیه؟!