گفت و گو
گفتم؛ نمیدونم چرا این زنداداش من بعد اینهمه سال هنو وقتی منو میبینه و باهام حرف میزنه، یه حالیه، یه جورایی انگار خیلی رسمیه. نه به این معنی که خشک برخورد بکنهآ، بیشتر از اون لحاظ که انگار معذبه، اصلا انگار هول میکنه تا با من حرف میزنه. انگار با من راحت نیست. اصلا بذار راستشو بگم؛ در مواجهه با خیلی از زنها این موضوعو حس کردم. به خصوص جوونترها.
مندی گفت؛ بهشون حق بده. منم وقتی قیافه تو رو میبینم کپ میکنم و هول میشم.
گفتم؛ آخه چرا؟ من که قلب خیلی رئوفی دارم!!
به پیتر گفتم؛ مگه نه؟
پیتر حواسش اونور بود.
زدم پس کلهش و گفتم؛ هوووی... بزغاله... مگه نه؟
پیتر گفت؛ ها؟!... آره ... خیلی قیافهت تخمیه. منم گاهی میترسم.
گفتم؛ نه نه... قلب رئوفم رو بگو.
گفت؛ ها؟
گفتم؛ هیچی بابا.
داشتم واسش توضیح میدادم ماها که قدمون کوتاهه باید بریم چین زندگی کنیم.
گفت؛ مگه تو قدت چقدره؟
گفتم؛ ۱۶۰ تا.
گفت؛ چندکیلویی؟
گفتم؛ ۹۲ کیلو.
گفت؛ ناتالی پورتمن هم قدش ۱۶۰ تاست.
گفتم؛ با کفش یا بدون کفش؟
گفت؛ چی میگی تو؟
گفتم؛ من قدم با کفش ۱۶۰ تاست.
گفت؛ احمقی تو؟
گفتم؛ ناتالی پورتمن هم ۹۲ کیلوئه؟
گفت؛ هان؟
گفتم؛ هیچی بابا.
خواست درو ببنده، گفتم؛ نبند.
آخر بست. بلند شدم داد زدم؛ «در نبندیم به نور، در نبندیم به آرامشِ پُر مهرِ نسیم». بلندتر داد زدم؛ های تخمسگ با توئم، میگم درو نبند.
هاج و واج نگاه کرد و گفت؛ تخمسگت رو ببینم یا شعر لطیفت رو؟
دوباره گفتم: نبند درو.
از پلهها پایین رفت و گفت؛ احمقی تو؟
گفتم؛ آره، اما دیگه درو نبند.
گفت؛ ها؟
گفتم؛ هیچی بابا.