My hero
قهرمان داستان باید شبانه، پیش از طلوع، شهر را ترک میگفت و مأموریت بسیار مهمی را به انجام میرسانید. علیرغم خیالاتِ شما که قهرمان داستان باید مرد رشیدی باشد سوار بر اسبی سپید، قهرمان داستان ما جفت چشمانش لوچ بود و یک پایش لنگ میزد و بواسیر ناجوری هم داشت. در همان ابتدای راه، اسبِ بیمار و ضعیفش نیز زمین خورد و پای اسبش هم لنگ شد. اسب درد میکشید، کاری از دست قهرمان داستان ساخته نبود جز اینکه نالههای اسب را با بریدن سرش چاره کند. تیغ از بند کمر باز کرد و به گلوی اسب گذاشت و شروع کرد به بریدن. تیغ کُند بود و فقط خرخرهی اسب را زخم میکرد. حیوان ضجه میزد و به خود میپیچید. پشت سر هم چاقو را به گردن و کمر اسب فرو میبرد اما زخمها سطحی بود و نمیتوانست جان اسب را بگیرد. تیغ تنها حیوان را زجرکش میکرد. برای خلاص کردن اسب چارهای دیگر اندیشید. سنگ بزرگی برداشت و به سر اسب کوبید. یکبار، دوبار، سهبار ... ده بار. صورت اسب له شده بود و قهرمان داستان از نفس افتاده، به صورت لهشدهی اسب و سنگ و دست و ردایِ خونی خود نگاه میکرد. نالههای اسب اما سوزناکتر از قبل به گوش میرسید. قهرمان داستان که از اسب و اصل با هم افتاده بود، خشم خود را با تف کردن به روی اسب نشان داد و لنگانلنگان اسبِ نیمهجان را رها کرد و به راهش ادامه داد. فردای آنروز وسط بیابان برهوت، خودش نیز طعمهی گرگها شد و با این گاوبازیهاش شاشید به داستان حماسی ما. خبر مرگش.