سیاهنمایی
برق نصف شهر قطعه. سر بعضی چهارراهها پلیس هست و هر طرف چهارراه رو به نوبت راه میندازه. و سر بقیهی چهارراهها فقط خداست که به امور سرکشی میکنه و همه چیز رو تحت نظر خودش داره. پشت فرمون فکر کردم شاید یه چندسال دیگه اینجا هم مثل عراق بشه و هفت هشت ساعت در روز برق قطع باشه. البته به شرطی که مثل سوریه نشده باشه و اسلحه به دست توی خرابهها سنگر نگرفته باشیم. در نهایت از خدا که مشغول حفاظت از بچهها، بندگان ضعیف و شفای بیماران بود خواستم که اگه قراره طوری بشه، حداقل شبیه درسدن و هیروشیما بشه و زیاد کش پیدا نکنه.
خورشید از اون بالا با گرمای خودش آدمها رو لعنت میکنه. برق نصف شهر قطعه و توی خیابونی که پر از مطب و بیمارستانه و همهی دستگاههای POS از کار افتاده، مردم برای گرفتن پول کنار ATMها صف میکشند. جلوی من یه پیرمرد و پیرزن از دستگاه استفاده میکنند که قبل از زدن هر دکمه چند ثانیه فکر میکنند و گاهی هم حینش با هم مشورت میکنند. از صف خارج میشم تا پول داروها رو اینترنتی برای داروخونه بفرستم اما یادم میاد که گوشیم خاموش شده. دکتر قبلاً گفته بود چربی رو از شکمت میگیریم. ولی امروز میگه که شدنی نیست و تو اصلاً چربی نداری. بهش یادآوری میکنم که قبلاً گفته بود علاوه بر شکم، از باسن هم میشه چربی گرفت. شکم خودش رو نیشگون میگیره و میگه باید چربی اینطوری داشته باشی، باسنت هم اونقدرها چربی نداره. ازش میپرسم حتماً باید این چربی از بدن خودم گرفته بشه؟ از کس دیگهای نمیشه؟ سرش رو به علامت منفی تکون میده و با خنده میگه؛ حالا برو این دو ماه ببین میتونی یه کم چربی جمع کنی و با پرستار کنار دستیش میزنه زیر خنده. من به خندهش نمیخندم چون قبلاً چیز دیگهای گفته بود و حالا برق نصف شهر قطعه، فشار آب غمانگیزه و معلوم نیست توی این خرابشده چی میگذره و چرا از هر طرف همه چیز فقط بدتر میشه. نسل ما آیندهی روشنی پیش روی خودش نمیبینه. حتی از نسلی که درگیر جنگ و انقلاب بود هم آینده رو سیاهتر و مبهمتر تفسیر میکنه. اون زمان مردم چیزی برای جنگیدن داشتند، هدفی وجود داشت، راهبر و شعار و آرمانی در کار بود و مردم چشم به سمت و سویی داشتند، حالا اما فقط باید سرت رو بندازی پایین و لعنت خورشید رو روی آسفالتِ داغ تماشا کنی. با چشمهای جمعشده و نیمهباز از شدت انعکاس نور.
برق نصف شهر قطعه و من به ناامیدی و بدبینی حاد مبتلا هستم. بدون قند، بدون چربی.