اسمورودینکا
ای اعجاب لحظههای من. مرا دریاب که غرق زیبایی دلهرهآور تو هستم. اسمورودینکا، دیشب که در پیادهرو تنهاییام را گام میزدم و به مردهای قدبلند نگاه میکردم، لحظه به لحظه کوتاهتر میشدم. آب میشدم، هیچ میشدم، نیست میشدم. اسمورودینکا، برای مردی با قامت کوتاه و وزن زیاد، راهرفتنهای طولانی چندان دلنشین و بیمخاطره نیست. درست برعکس مردهایی با قامت رعنا و بدنهایی ورزیده که هرگز از راه رفتن با قدمهای بلندشان خسته نمیشوند. هنگام قدم زدن، با سایش پاهای چاق و کوتاهم به همدیگر، آسایشم سلب میشود. اصطکاک رانها لباسها را در آن ناحیهی خاص، نازک میکند و تار و پود خشتک شلوارهایم همیشه در حال فروپاشیست. اسموردینکا، دردهایی هست که از شدت کوچک بودن و تهی بودن، نمیتوان با سری بالا و با افتخار از آنها سخن گفت. دردهای این چنینی، آدم را تحقیر میکنند و تعریف کردنشان برای دیگران لاجرم با خندهی ایشان همراه است. در عین حال، ابتدایی بودن و تهی بودن این دردها هرگز از شدت ناراحتکننده بودنشان نمیکاهد. اسموردینکا، برای مردی به قامت من، با این شکم و باسن و پهلوهای بیرونزده، لباس خریدن هرگز پروسهی جذابی نیست. به سختی میتوان لباس مناسبی برای یک مرد ۱۵۴ سانتی و در عین حال ۹۰ کیلوئی پیدا کرد. برعکس مردهایی با هیکلهای متناسب، که هر چه بپوشند، به تنشان زیبا میآید.
اسموردینکا، از پیادهروی دیشب همهی استخوانهای تنم درد میکند. پاهایم عرقسوز شده و قلبم، در اشتیاق خواستنت میسوزد.
+ کسی میتونه نقاشیِ قامت ۱۵۴ سانتی و ۹۰ کیلوئی من رو بکشه و واسهم بفرسته؟ خوشال میشم.
اون فردی که به نشانهی اعتراض وسط کافه داد میکشه، احتمالاً superego خودمه. اون مرد گردنکلفت و هرزه که اول از همه کشته میشه، Id خودمه. مرد ریزاندامی که کارهاش به نظر آشفته و مجنونوار میرسه و قصد قضاوت و محاکمه داره، بیماری مهلک و بیدرمانیه به نام؛ فرهنگ، جامعه. فضای جنگ و کشتار توی کافه هم بازتاب زمینهی کشمکش بین Id, ego, superego بود. و تصویر آخر، انتقام دختربچه، ملامت و احساس گناهه که به نیستی فرمان میده. و شلیک. کسی که اون دختر بچه رو آزار داده، همون کسیه که تصویر رو گزارش میکنه.
اینجا یه دیوونه هست. حدوداً ۲۰-۳۰ ساله، با لباسای مرتب و تمیز. توی کوچه و خیابونای اطرافِ پارک میتابه. اینطوریه که یهو میاد سمتت و ضمن عرض سلام، دستش رو دراز میکنه که باهات دست بده. وقتی برای اولین بار با من این کار رو کرد، برای چند لحظهای از ترس کپ کردم. رفتن تو سینهی کسی که غرق فاضلاب ذهنیشه، برای فرد مستغرق حکم تجاوز رو داره، و تجاوز در هر بعد و ساحتی با ترس و شوک همراهه. در مرحلهی دوم بهت میگه؛ «دو تومن پول داری به من بدی؟» با صدای خفه و آرومی این درخواست رو میکنه. و اگه فرصتش باشه، علت پول خواستنش رو هم میگه؛ «میخوام شوکولات بخرم» دفعهی اول که با من اینکار رو کرد، سریع بهش پول دادم. و همچنین ازش یاد گرفتم که اگه یهو بری تو سینهی مردم و ازشون پول بخوای، هول میشن و راحتتر بهت میدن (پول). یه بار دو سال پیش این موضوع رو به صورت عملی به کاترین و پیتر نشون دادم. منتظر آماده شدن سفارش غذا بودیم و من در عرض ۱۰ دقیقه، ۲۰ هزار تومن پول جمع کردم و بهشون گفتم؛ «جالب نیست؟» کاترین به عنوان یه موجود متظاهر و فیسوافادهای، سخت عصبانی شده بود و با شمایل یه وزغ عصبانی میگفت «این آبرو ریزیا چیه در میاری احمق؟» پیتر اما به عنوان یه آدم غیرمتظاهر و غیر فیسوافادهای، سخت تحت تأثیر این خلاقیت قرار گرفته بود و میگفت «این مسخره بازیا چیه در میاری احمق؟».
بگذریم. دیوونهی مذکور امروز دوباره اومد سمتم و طبق معمول دست دراز کرد و سلام و. کاری که قبلاً هم صدبار باهام کرده بود. عجلهای نداشتم و سردماغ بودم. دستش رو گرفتم و گفتم؛
+ پول برا چی میخوای؟
- شوکولات.
+ شوکولات دونهای چنده؟
- دو تومن.
+ دو هزار تومن؟
- نه... دو تومن.
شک کردم که حتی مفهوم پولی که میخواد رو میفهمه یا نه. اگه میفهمید، باید نسبت به دو سال پیش که دو هزار طلب میکرد، حالا یه تغییری تو نرخش اعمال کرده بود. خواستم راهنماییش کنم که به خاطر بحران ارزی شوکولات گرون شده و بهتره یه نرخ دیگه (مثلا ۵ هزار) برای خرید شوکولات در نظر بگیره. ولی در عوض گفتم «شوکولات برا چی میخوای؟» با صدایی که به سختی شنیده میشد، گفت؛ «دهنم بو میده». دستم رو گذاشتم روی شونهش، کشیدمش طرف خودم و گفتم؛ «خب عزیزم مال همه بو میده». خواست خودش رو ازم جدا کنه. و من خواستم به تلافی بار اولی که منو ترسونده بود، یه کم بترسونمش. تا بفهمه که روبهرو شدن با یه دیوونه چه حالی داره. دستش که تمام این مدت تو دستم بود رو محکم فشار دادم و باز کشیدمش سمت خودم. با چشمای وقزده و پراضطرابش بهم نگاه میکرد و سر و بدنش رو میکشید عقب ولی نمیتونست تکون بخوره. یهو با صدای به شدت بلندی شروع کرد به [ترکیبی از] داد و جیغ و ناله و در نهایت هم صورتم رو به تف مزین کرد. با توجه به اینکه همیشه باید گوش تیز میکردی تا به سختی صدای حرف زدنش رو بشنوی، اصلاً قابل هضم نبود که همچین صدای بلندی از این حلقوم خارج شده. یه بار دیگه منو ترسونده بود و به شکل غریبی که فقط از یه دیوونه میشه انتظار داشت، در حال دویدن و دور شدن بود.
وحید یه چندماهی از من بزرگتره. ولی هر دو ۱۰ ساله محسوب میشیم و کلاس چهارمی. قراره چند روز دیگه خانوادگی بریم مکه. یعنی من و داداشم و مامان و بابام. امشب، همه خونهی مامانبزرگه جمعاند. من و بابام و وحید میریم توی حیاط و بابام با دوربین از من و وحید فیلم میگیره و از ما میخواد که جلوی دوربین حرفهای مسخره بزنیم. مثلاً به وحید میگه «محسن قراره چند روز دیگه بره مکه، بگو که اونجا واسهت دعا کنه». من دوست ندارم از این جور حرفها بزنم. ولی وحید به تبعیت از چیزی که بابا گفته، رو به من میکنه و میگه؛ «محسن، اونجا که رفتی برام دعا میکنی؟» و من به ناچار با علامت سر بهش میگم آره. از وقتی یادمه، وحید همیشه مریض بوده و نمیتونسته با ما بازی کنه. مثلاً همین چندروز پیش که همگی خونهی احسان و اینا بودیم. من و احسان توی حیاط گندهی خونهشون با هم توپ بازی میکردیم اما وحید فقط کنار باباش نشسته بود روی تاب و ما رو نگاه میکرد. گاهی که توپ به سمتشون شوت میشد، عمو ازمون میخواست که آرومتر بازی کنیم. احسان یک سال از من و وحید کوچیکتره و من زیاد دوستش ندارم. با وحید دوستترم.
توی مکه، با همهی وجود دعا میکنم که وحید خوب شه. این اولین باره که یه دعای خیلی جدی و مهم دارم. دعایی که به واسطهی خواستههای بچگانه و الکی نیست. روحم هم خبر نداره که دومین دعای جدی و مهمم قراره شش سال دیگه توی اول دبیرستان اتفاق بیفته. یعنی زمانی که قراره با همهی وجود دعا کنم که زشت بشم و حین سجده، با گریه از خدا بخوام که زودتر به بلوغ برسم تا قیافهم دیگه اینطوری بچهگونه نباشه. که بچهها توی مدرسه دست به بدنم نذارند و بهم حرفای جنسی نزنند. اون زمان خبر ندارم که مستجاب شدن دومین دعایِ جدّی زندگیم با تأخیر و در عین حال تشدید عجیبی همراهه. اما برگردیم به همون اولین دعا. وقتی از مکه برمیگردیم، توی جمعِ فامیل همه هستند، به جز وحید و خانوادهش. مهمونی ما مثل هر مهمونیِ دیگهای با شادی و شوخی و خنده همراهه. من از احسان میپرسم وحید کجاست؟ احسان همونطور که ورجه وُرجه میکنه و از توی جیبهاش جیشش رو فشار میده که شاشیدنش رو به تعویق بندازه، بهم میگه که حال وحید دوباره بد شده و بیمارستانه. فردا صبحش که بیدار میشم، پیش خالههام هستم. بهم میگن که میخوایم بریم بیرون و بعد از نیم ساعت سوار ماشین میشیم به سمت ناکجا. من توی ماشین حدس میزنم که چه اتفاقی افتاده و از خالههام میپرسم «وحید مرده؟» و بدون اینکه منتظر جواب بمونم، شروع میکنم به گریه کردن. وقتی رسیدیم به غسالخونه، همه «گریه» بودند.
موقع خاکسپاری، کسی که بیل به دست بالای قبر ایستاده و میخواد آداب خاکسپاری رو به جا بیاره، از من در مورد زن یا مرد بودن میت سؤال میکنه. «مَرده یا زن؟» و من با اینکه سؤالش به نظرم عجیب میاد، سریع بهش جواب میدم. بعد از گذاشتن سنگ لحد و پر کردن قبر، شوهر عمهم من و بقیهی بچهها رو جمع میکنه و میبره خونهی خودشون تا هم بزرگترها نگران بچههاشون نباشند، و هم بچهها وسط شیون و گریهی مراسمِ همبازیِ سابقشون نباشند. بعد از ظهر توی چمنهایِ مجتمعشون فوتبال میزنیم. شب هم مشغول درست کردن و پختن پیتزا میشیم تا حسابی سرمون گرم بشه و امروز رو فراموش کنیم. ولی سردردی که من دارم، نمیذاره هیچ چیزی یادم بره. به شوهرعمهم میگم و اون بهم یه آستامینوفن میده و میگه به خاطر اینه که زیاد گریه کردم.
چند ماهِ اخیر پساندازِ دو سال کار کردنم توی بانک سپرده بوده. و حالا با قهوهای شدن پول ملی، ارزش پسانداز من حتی از نصف هم کمتر شده. اگه حتی دسته بیل و کلنگ خریده بودم، انقدر متضرر نمیشدم. بدترین جایی که یه نفر میتونه موقع سونامی باشه کجاست؟ منم توی این سونامی ارز دقیقاً همونجا بودم. و حالا چی کار باید بکنم که بیشتر ضرر نکنم؟ پریروز میخواستم حدود ۱۰۰ گرم طلا بخرم تا پولم بیشتر از این به باد نره، اما یهو قیمت طلا یه افت شدید کرد. تحریم فلزات هنوز شروع نشده، تحریم نفت هنوز شروع نشده، توافق میشه یا نه، مدام چک کردن قیمت دلار و طلا و اخبار و هوففف. دردسرِ پول داشتن از دردسرِ پول نداشتن چندان کمتر نیست.
امروز حس میکردم اینکه پساندازم نابود شده، مسئلهی چندان مهمی نیست، نه اینکه مهم نباشه، ولی چیزی نیست که در لحظه ازش ناراحت باشم. انگار اهمیتش رو از دست داده، در حالی که هرگز توی زندگی من موضوع بیاهمیتی نیست و میدونم چندسال دیگه چقدر به این پول نیاز دارم. این بیاهمیتشدن رو میشه اینطور تعمیمش داد: هر رویدادی -هر قدر فرخنده یا نابودگر- میتونه پس از ورود به ذهنم، تبدیل به یه موضوع بیاهمیت بشه.
از شرح زندگی «محمدعلی مرادی» میخوندم. یه آرمانگرای به تماممعنا که هر چی بیشتر نسبت بهش شناخت پیدا میکردم، بیشتر نمیفهمیدم که دلیل و هدف کارهاش چی میتونه باشه. متوجه خوب بودن و شاهکار بودن این آدم هستم، ولی ذهنم انگیزههای همچین فردی رو درک نمیکنه. و دوستی گفت؛ «یه روز همهی اینها رو درک میکنی. روزی که به یه چیزی اعتقاد پیدا کنی». این موضوع روی نگرشم نسبت به ازدواج هم تأثیر گذاشته. همیشه این فرضیه گوشهی ذهنم بوده که یه روز از خواب بیدار میشم و خیلی جدی از خودم میپرسم؛ «این زن کیه و چرا انقدر نزدیک به من خوابیده؟» و این احتمالِ کابوسوار به حد زیادی وجود داره که اون لحظه، هیچ پاسخ محکمی به ذهنم خطور نکنه.
اسپینوزا گفته باید همه چیز رو از منظر ابدیت نگاه کرد. نمیدونم اسپینوزا چیزی در مورد مشکلات گروه مقابل گفته یا نه. یعنی کسانی که نمیتونند از منظر ابدیت نگاه نکنند. ابدیت یعنی هیچجا. یعنی یه نقطه بیرون از محدودهی زمان. من از کلمات برای توصیف احساسم استفاده میکنم و نیازی به حساسیت نسبت به اشکالِ فلسفیِ صورت حرف نیست. از منظر ابدیت همه چیز فقط وجود داره، بدون اینکه ارزش یا معنای متفاوتی داشته باشه. از اونجا که نگاه میکنم، مرگ آدمها و بچهها، جنگها و فقرها و مظلومیتها هیچ کدوم اهمیتی ندارند. همونطور که موفقیتها، پیروزیها، پیشرفتها و غیره اهمیتی ندارند. لازمه و همچنین نتیجهی نگاه از منظر ابدیت، فقدان ایمانه. برای دویدن و جنگیدن باید به چیزی باور داشت. از اینجا که من نگاه میکنم، همه چیز علیالسویه وسط سکوت شناوره، بدون هیچ وزن و رنگی. یخزده.
من سعی میکنم از ستایش اسمها و ایسمها دوری کنم. ارزش (دغدغه) خاصی هم برای حق و حقوق زنان، فمینیسم و غیره قائل نیستم و لحن حرف زدنم هم اونقدری عامیانه و بیملاحظه هست که کسی من رو به اشتباه، با یه جنتلمنِ روشنفکرِ محترمِ فمنیسم اشتباه نگیره. ولی از دور که دارم به اتفاقات نگاه میکنم، یه سری چیزها به نظرم احمقانه میاد. تلاشها، هشتگها، کمپینهای زیادی در مورد حق [آزادی] زنها راه میفته ولی وجه مشترک اکثرش اینه که به شدت ظاهری و سطحیه. درسته که توی کشور ما سیاستهای احمقانهای وجود داره که مضحک بودنش بر هیچکس پوشیده نیست. اما وسط این هیاهو گاهی یه سری نشانهها مورد بیتوجهی قرار میگیره که کاملاً به سطح آگاهی جامعه و مردم اشاره داره، فارغ از مضحک بودن حاکمانش.
من فکر میکنم زنی که برای وارد شدن به استادیوم اعتراض و هیاهو راه میندازه به وجوه ظریفتر و عمیقتر نابرابریای که توی این جامعه دچارشه نمیتونه وقوف و توجهی داشته باشه، که اگه توجه داشت، هرگز برای چیزی مثل ورود به استادیوم از ارزش و عزتنفس خودش هزینه نمیکرد. صحبت از آزادی ناخودآگاه همراه شده با حق انتخاب نوع پوششی که یه زن توی خیابون باهاش مخاطره داره. این فروکاستن مفاهیم همون چیزیه که به عنوان بخش احمقانهی ماجرا به چشمم میاد. حجاب توی ذهن من هیچ جایگاه و منزلتی نداره ولی خوب میبینم ذهنهایی رو که بعد از رهایی از حجاب و نوع پوشش، معنای دیگهای برای آزادی بلد نیستند. بخش احمقانهی ماجرا که گفتم، همین دستهی پرشمار و پر سر و صدا هستند. مسیح علینژاد، فرانک عمیدی و کسانی که این بانوان اندیشمند رو دنبال میکنند. و بخش قابل احترام این جریان برای من کسی مثل «نرگس ایمانی»ه با این مطلب فوقالعادهای که نوشته و نگاه دقیق و حساسی که به ماجرا داره. ماجرای مائده هژبری [تسخیرکنندهی قلبها] که هفتههای اخیر، یک ملت رو دیوونهی اون چشاش و تتوی کنار نافش کرده.
پوپولیسم وحشتناک ایرانی
از نرگس ایمانی:
http://www.vakilemelat.ir/fa/news/view/270539
برق نصف شهر قطعه. سر بعضی چهارراهها پلیس هست و هر طرف چهارراه رو به نوبت راه میندازه. و سر بقیهی چهارراهها فقط خداست که به امور سرکشی میکنه و همه چیز رو تحت نظر خودش داره. پشت فرمون فکر کردم شاید یه چندسال دیگه اینجا هم مثل عراق بشه و هفت هشت ساعت در روز برق قطع باشه. البته به شرطی که مثل سوریه نشده باشه و اسلحه به دست توی خرابهها سنگر نگرفته باشیم. در نهایت از خدا که مشغول حفاظت از بچهها، بندگان ضعیف و شفای بیماران بود خواستم که اگه قراره طوری بشه، حداقل شبیه درسدن و هیروشیما بشه و زیاد کش پیدا نکنه.
خورشید از اون بالا با گرمای خودش آدمها رو لعنت میکنه. برق نصف شهر قطعه و توی خیابونی که پر از مطب و بیمارستانه و همهی دستگاههای POS از کار افتاده، مردم برای گرفتن پول کنار ATMها صف میکشند. جلوی من یه پیرمرد و پیرزن از دستگاه استفاده میکنند که قبل از زدن هر دکمه چند ثانیه فکر میکنند و گاهی هم حینش با هم مشورت میکنند. از صف خارج میشم تا پول داروها رو اینترنتی برای داروخونه بفرستم اما یادم میاد که گوشیم خاموش شده. دکتر قبلاً گفته بود چربی رو از شکمت میگیریم. ولی امروز میگه که شدنی نیست و تو اصلاً چربی نداری. بهش یادآوری میکنم که قبلاً گفته بود علاوه بر شکم، از باسن هم میشه چربی گرفت. شکم خودش رو نیشگون میگیره و میگه باید چربی اینطوری داشته باشی، باسنت هم اونقدرها چربی نداره. ازش میپرسم حتماً باید این چربی از بدن خودم گرفته بشه؟ از کس دیگهای نمیشه؟ سرش رو به علامت منفی تکون میده و با خنده میگه؛ حالا برو این دو ماه ببین میتونی یه کم چربی جمع کنی و با پرستار کنار دستیش میزنه زیر خنده. من به خندهش نمیخندم چون قبلاً چیز دیگهای گفته بود و حالا برق نصف شهر قطعه، فشار آب غمانگیزه و معلوم نیست توی این خرابشده چی میگذره و چرا از هر طرف همه چیز فقط بدتر میشه. نسل ما آیندهی روشنی پیش روی خودش نمیبینه. حتی از نسلی که درگیر جنگ و انقلاب بود هم آینده رو سیاهتر و مبهمتر تفسیر میکنه. اون زمان مردم چیزی برای جنگیدن داشتند، هدفی وجود داشت، راهبر و شعار و آرمانی در کار بود و مردم چشم به سمت و سویی داشتند، حالا اما فقط باید سرت رو بندازی پایین و لعنت خورشید رو روی آسفالتِ داغ تماشا کنی. با چشمهای جمعشده و نیمهباز از شدت انعکاس نور.
برق نصف شهر قطعه و من به ناامیدی و بدبینی حاد مبتلا هستم. بدون قند، بدون چربی.
«سقف آزادی رابطهی مستقیم با قامت فکری مردمان دارد. در جامعهای که قامت تفکر و همت مردم کوتاه باشد، سقف آزادی هم به همان نسبت کوتاه میشود. وقتی سقف کوتاه باشد، آدمهای بزرگتر آنقدر سرشان به سقف میخورد که حذف میشوند. کوتولهها اما راحت جولان میدهند.»
کتاب بیچارگان- داستایوفسکی
بسم الله الرحمن الرحیم
اللهم عجل لولیک الفرج و العافیه و النصر و اجعلنا من خیر انصاره و اعوانه و المستشهدین بین یدیه
اینجانب به عنوان یک کوتولهی خپل -با ۱۵۴ سانتیمتر قامت و ۹۲ کیلوگرم همت- جناب آقای داستایوفسکی را محکوم مینمایم به شقاوت، تمسخر، توهین و تحقیر انسانهای کوتاه قامت. جناب آقای داستایوفسکی، فئودور عزیز و گرامی، امید است گور بر تنت تنگ شود و استخوانهایت را بیش از پیش در بستر خاک درهم شکند. تو استحقاق حرف زدن برای انبوه انسانها را نداری. تو هرگز ندانستی، هرگز نفهمیدی رنج کوتوله بودن را. تو به عنوان یک نویسنده -کسی که بلند فکر میکند- از قدرت تصور و تخیلت برای درک رنج گروهی از انسانها استفاده نکرده و غافل ماندهای. من به نمایندگی از تمام کوتولههای دنیا تو را به سبب این استعارهی متعفن و تحقیرکننده محکوم مینمایم. نفرین خدایان بر تو و دهانت سرویس باد.
امضاء/ کوتولهای خپل و غمگین
تاریخ/ ۱۳ تیر دو هزار هیژدَ
این صدای ویولنسله که میشنوید. چند نفر یه اسب ماده رو کنار دیوار نگه داشتند. یه اسب نر هم پشت سرشه، با آلت بزرگی که از بین پاهاش آویزونه. اسب نر چند بار میپره روی مادیون. ولی سوراخ دعا رو پیدا نمیکنه. در تلاش چهارم موفق میشه. فقط ۱۵ تا ۲۰ ثانیه طول میکشه. انزال انجام شده و دعا مستجاب. ۱۵ ثانیهی پرخواهش، اما بیاهمیت. بین پاهای مادیون خونی شده و این یعنی بار اولش بوده. بقیه دست میزنند و خوشحالاند. ولی برای من صحنهی غمانگیزیه.
این صدای ویولن و حرکت آرشه با روح غمزدهی آدم چه کارها که نمیکنه. مندی میگه آدمای اینجا همهشون حداقل یه بار تجربهی ور رفتن به بین پاهای یه اسب ماده رو دارند. واسه اینا یه چیز عادیه، این دلالهای خردهپای اسب. بین پاهای اسب رو نگاه میکنم و لخته خونی که بهش چسبیده، به نظرم فوقالعاده افسردهکننده میاد؛ ما فرق زیادی با بقیهی حیوونا نداریم، اما داریم توی دنیای متفاوتی از اونها زندگی میکنیم؛ ما فکر میکنیم. اینه که میگم غمانگیزه. یکی از آدمای اینجا تجربهی کردن یه کره اسب سه ماهه رو با جزئیات واسهم میگه. همهش رو با خنده تعریف میکنه و بعد تأکید میکنه که هیچ فرقی با مال زن نداره.
به مندی میگم که من از مردای گنده خوشم نمیاد. احساس میکنم بیمصرفاند. شکم گنده، بازوهای گنده، رونهای گنده. همهش به نظرم اضافه میاد و وقتی کنار همچین آدمایی با هیکلهای بادکرده میشینم، احساس خوبی ندارم. علاوهبر این، از آدمای پرحرف که با صدای بلند حرف میزنند هم خوشم نمیاد.
مندی با دقت به حرفهام گوش میده.
بهش میگم که هیچ چیزی نمیتونه منو تا این حد عصبی کنه که یه مرد با این خصوصیات بشینه روبهروم و چیلیکچیلیک تخمه بشکنه و باهام حرف بزنه. تخمه خوردن واسم نماد پلشتی و بیخاصیت بودنه. فقط کافیه همچین آدمی سیگار هم بکشه، اون موقع ما با یه میانمایگی به تمام معنا روبهروئیم.
مندی به من خیره شده و هیچی نمیگه.
مندی بیش از ۱۹۵ سانت قد داره و بیش از ۱۲۰ کیلو وزن، صداش بلند و کلفته و حالا داره در نهایت پلشتی جلوی من تخمه میخوره.
+ سه تا پست با عنوان مردانگی داشتیم. منظور از مردانگی هرگز به معنی یه صفت اخلاقی نبود. صرفاً در مورد چندتا ویژگی مردها با هم حرف زدیم. مرد به معنای کسی که جنسش مذکر باشه. و حتی وارد مقولهی جنسیت و gender هم نشدیم. مثلاً توی قسمت اول در مورد احساس قدرتی که یه مرد جوان میتونه به واسطهی یه لباس احساس کنه حرف زدیم. توی قسمت دوم در مورد یه مرد جذاب -از نظر نگارنده- به اسم بیژنی حرف زدیم و دلایل جذابیتش رو مرور کردیم. در قسمت سوم یه مرد غیرجذاب -باز از نظر نگارنده- معرفی کردیم و ویژگیهاش رو مرور کردیم. در قسمت چهارم حول آلت رجولیت طواف خواهیم کرد. تا برنامهی بعد، با ما همراه باشید.
گفتگویی وجود داره بین یه آدم بیهنر که من باشم و پیتر. بعد از دیدن یه کلیپ کوتاه به ذهنم رسید که چه حفرهی بزرگی توی زندگی این روزهام هست و چه قدر از یه سری چیزا دورم. به پیتر گفتم که توی این حال و هوا بهم فیلم معرفی کنه و بقیهی ماجرا. چندسال پیش همینطوری من رو با آنجلوپولوس و تارکوفسکی و خودوروفسکی آشنا کرده بود. میشد از این گفتگو یه پست بیرون کشید، ولی گفتم شاید بهتر باشه بدون اینکه فرم خاصی به این حرفها بدم، عیناً بخشی از چت رو اینجا کپی کنم. حتی بدون اینکه اصلاحی توی قواعد نگارشی این چت انجام بشه. شاید به درد شما نخوره، ولی اگه روزی یه آدم بیهنر از اینجا رد شد، ممکنه واسهش چیز جدیدی داشته باشه. خیلی خلاصه اگه بخوام بگم، پیتر در مورد لزوم ندانستگی توی زندگی حرف میزنه که بعضاً به عنوان یه کیفیت یا بُعد از هنر بهش اشاره شده که فارغ از تیپ شخصیتی آدما، همه باید(!) به نحوی این کیفیت (ندانستگی) رو (هر چند اندک) توی زندگی داشته باشند.
یک ماه پیش
امروز یه بارِ کامل خالی کردم. در واقع رفتم خودم بار ماشین کردم و خودم هم خالی کردم. بیژنی هم کمکم کرده. من خوشم نمیاد کارگر بگیرم. اینجا کارگر ایرانیا اغلب گشاد، دزد و معتادند. افغانها هم با اینکه بهتر کار میکنند و کمتر بینشون دزد و معتاد پیدا میشه، ولی بدنهاشون بوی خاصی میده. و من کلاً با بو مشکل دارم. میخواد عطر تِقهرمس و اوِنتوس باشه، یا بوی گُهِ سگ. علاوه بر این، حوصلهی حرف حالی کردن به کارگر جماعت رو ندارم، که کارتن رو درست بذار، زیرش رو چک کن ببین خیس نباشه که فردا همهش بریزه پایین و یالا برو گاری رو بیار و قس علی هذا. پس کسی رو کمکدست نمیگیرم. البته بیژنی -راننده نیسان- خودش همه جوره کمک میکنه. من عاشق بیژنیام. همیشه علاوه بر دستمزدش، یه چیزی میذارم کف دستش. بیژنی یه مرد قد کوتاه و لاغره. نیمزبونی، کمحرف و بینهایت مظلوم. سرش تو کار خودشه، قدردان و مؤدب و زحمتکش و بدبخت. دو ساله که تابستون و زمستون فقط یه لباس به تنش دیدم. هیچوقت هم بوی عرق نمیده. همهی اینها بیژنی رو در نظر من به یه مرد جذاب تبدیل کرده.
دیروز
بار داشتم. زنگ زدم به بیژنی. گفت که تصادف کرده و ماشینش پارکینگه. ازش توضیح بیشتر خواستم. دهن خودش و من رو گایید تا چند تا جمله تحت عنوان «توضیح» ادا کنه. بیژنی زیاد حرف نمیزنه. شاید به همین دلیله که من انقدر دوستش دارم. وقتی داشت با زحمت پشت تلفن توضیح میداد، لکنتش بیشتر به نظرم اومد. سعی کردم توی بچگی تصورش کنم و اینکه این لکنت به خاطر چه جور اتفاقی واسهش ایجاد شده. گفت که بیمهی ماشینش برای پرداخت خسارت کافی نبوده. سه روزه که لنگ سه تومن پوله. و این یعنی سه روزه که نتونسته کار کنه. بهش گفتم بیاد پل رباط تا با هم بریم ماشینش رو در بیاریم. و واسه اینکه خیلی معذب نشه، گفتم واسهش قسطبندی میکنم و در واقع دارم بهش قرض میدم.
امشب
حالا پیتر نیچه شده و رفته رو مخ من و میگه به خودت افتخار میکنی؟ من که منظورش رو خوب فهمیدم، بهش میگم آره، با این کارا سوراخای روحم رو پر میکنم. ولی خواهش میکنم انقدر احمقانه به این موضوع نگاه نکن. زندگی به اندازهی کافی تخمی هست. و خیلی سادهانگارانهست اگه فک کنی این چیزا تخمی بودنش رو واسهم تحتالشعاع قرار میده. یه آدم بدبخت لنگ سه میلیون پوله تا بتونه حداقل نیازهای خودش و تولههاش رو تأمین کنه. در صورتی که این پول تو این دنیا هیچ ارزشی نداره. کی میتونه بگه این زندگی تخمی نیست یا اینکه معنی داره؟ کی میتونه معنیش رو درک کنه؟ توی زندگی با هزارتا مجهول و متغیر روبهروئی، چجوری میخوای باهاش تابع درست کنی و تفسیرش کنی؟
مندی میگه عوضش پولت برکت پیدا میکنه. بهش میگم که این کس و شعرها رو بکنه تو کونش و رو اعصاب من نره. میگه خب، آروم باش. چرا هی مثل سگ میخوای پاچه بگیری؟ ازش معذرت میخوام. میگم منو ببخش، اصلاً من گهِ سگم. آقایی که کنارمون نشسته، یه جوری با تعجب به من و فحشهایی که به خودم و بقیه میدم نگاه میکنه که انگار وسط سطل ماست، گه سگ دیده، تخم سگ.
افق رویداد
آدمهایی که سه روز پیش من رو دیدند -اون آدم پر انرژی که به نظر خیلی باحال میرسید و دروغتر از همه، خیلی با جسارت بود- تصویری تا این حد متفاوت رو باور نمیکنند. که این همون آدمه. که حالا لخت و عور خودش رو لای یه پتو پیچیده. درست به اندازهی یه آدم فلج احساس ضعف میکنه. به فضای شلوغ و به هم ریختهی اتاق خیره شده. یه نگاه مات و بیمعنی که معلوم نیست تا کی قراره ادامه داشته باشه. همه چیز در انتظار حرکتی از سوی تو، تو در انتظار هیچ چیز. دنیا انگار با من به بنبست میرسه. با فکرها و احساساتی گنگ و مبهم، که منجر میشه به مقداری شک، هجمهای از نفرت و لاجرم، اندکی ترس.
فقط کافیه سه روز توی خونه تنها زندگی کنم. به مرور همه چیزِ خونه شکل من میشه. یه خونه که توش زندگی نیست. یه آدم عیاش که عیاشی نمیکنه. به دود علاقهای نداره، از جن و پری نمیترسه و نمیتونه به جندهها دست بذاره. یه جور رهبانیت منهای خدا؛ رهبانیت سکولار.
از سکوت طولانیِ این خونهی خالی، تا تاریکیای که همیشه لازمهی آرامش درونیِ یه افسردهی بالفطرهست. همه و همه ذهن ناظر بیرونی رو به سمتی میبره که انگار اینجا کسی نیست، کسی زندگی نمیکنه.
بودا میگفت خواستن رنج است.
لیبرتارینها میخوان حد اعلای آزادی رو توصیف کنند.
درسته که من آدم احمقی هستم، ولی فکر میکنم ما اونقدرها هم به آزادی نیاز نداریم. ما به چیزهایی که وجود ندارند، نیازی نداریم. «مسیح به جایی بیرون از دنیا اشاره میکرد». و باز بودا میگفت؛ خواستن، رنج است. سهروردی، سیمون وی، مسیح، من رو عصبی میکنند. هر سه سی و چندسالگی مردند. هر سه به جایی بیرون از دنیا نگاه میکردند. من به لبهی بطری دست کشیدم و لیز بودن لبه، به همراه بوی لجن، گندیدگی آب رو گواه بود. با این حال نمیتونستم دست از خواستنش بردارم. بین نبودن و رنج کشیدن آزادی طعنهآمیزی وجود داره. همونطور که بین تشنه بودن من و کثیف بودن آبها.
کاش حداقل این لجنها درونم رو سبز میکرد. کاش سبز میشدم، برگ میشدم.
خواستن آزادی به خودی خود به آزادی لطمه میزنه. یادآور اینه که مفهوم آزادی چندان درک نشده. و همینه که کازانتزاکیس حد اعلای آزادی رو میگه؛ رها از رهایی.
دنبال هر چیزی میخوای باش. به هر جا که دوست داری برسی، برس. هر کمال و اصلاحی برای خودت میپسندی، انجام بده. اما این رو بدون که اگه رنجی هست، فقط به خاطر خواستنه. خواستن خیلی قبل از اینکه توانستن باشه، رنج کشیدنه.
دختر همسایهی ما عکس کیف و کفش و لباس میبینه. سلبریتیهای مختلف رو دنبال میکنه. اخبار مربوط به عروسی ملکه یا شاهزاده یا فیلانِ بریتانیا رو میبینه. به دقت مراسم اسکار و جشنوارهی کن رو بررسی میکنه. طبیعتاً طرفدار پر و پاقرص رئالمادرید یا بارسلونا هم هست و تحلیلهای مربوط به این مسائل اساسی رو از تیوی گوش میده و میبینه. همهی بچه محلها دوست دارند مورد توجه دخترهمسایهی ما قرار بگیرند، چون در یک کلام؛ خیلی خوشگله. از اونجا که خونهشون از شهر دوره، برای خرید کیف و کفش و لباس با کل طایفهشون برای چندروزی ولایت رو ترک میکنند تا به شهر برسند و اونجا از تنوع و گوناگونی محصولات شهری استفاده و محصولات مورد پسند خودشون را ابتیاع میکنند. ناخنهای دختر همسایهی ما همیشه بلنده و من به خاطر دهاتی بودن و ساده بودنم، از دیدن ناخنهای پرنقش و نگارش وحشت میکنم. من و بقیهی بچهمحلها همیشه توی کوچه نشستیم. ولایت ما سایه نداره. ما با دهنهای باز به خورشید نگاه میکنیم و وقتی دخترهمسایه از خونه بیرون میاد، چشمهامون رو از آسمون میگیریم و متوجه اندامهای خوشفرم یا بدفرمش میکنیم. با دهنهای باز و زبونهای آویزون -درست مثل سگهای ولگرد بیآزار- حرکت کپلهای خوشفرم یا بدفرمش رو دنبال میکنیم تا از تیررس نگاههامون خارج بشه. من با ۱۵۴ سانتیمتر قد و ۹۰ کیلو وزن هیچ شانسی برای تحت تأثیر قرار دادن دخترهمسایهمون ندارم. کدوم دختری جذب همچین مردی با کون به این بزرگی میشه؟
ولایت ما سایه نداره. اینجا خورشید همیشه وسط آسمونه و از جاش تکون نمیخوره. شاید هم این ولایت ماست که از جاش تکون نمیخوره. مثل ما که همیشه توی کوچههای خاکی ولایت نشستیم و تکون نمیخوریم. بچهمحلها گاهی با همدیگه حرفهای مهمی رد و بدل میکنند. اولی میگه؛ مادرتو میگام. دومی بهش جواب میده؛ خدا از برادری کمت نکنه. گفتگوهای پیچیدهای شکل میگیره و چون هیچکدومش رو نمیفهمم، به همهش میخندم. آخرین چارهی من برای هر کاری خندیدنه و مدتیه که زیاد میخندم.
با مندی داشتیم گلاسه انار میخوردیم. یه پیرمردی از کنارمون رد شد و رفت سمت سطل زباله و توش رو جستوجو کرد. به لباساش میخورد که آدم معمولی و آبروداری باشه. یه کیسه هم توی دستش بود. توی سطل چیزی پیدا نکرد و رفت. صحنهی خاصی بود. مندی با دیدن این صحنه یه چیزی گفت... یه جمله که مضمون حرفش این بود که مثلاً ما باید خدا رو شکر کنیم به خاطر چیزایی که داریم. من با لحن کسی که یه حرف چرت شنیده بهش نگاه کردم و گفتم؛ «ینی چی که خدا رو شکر کنی تخمسگ؟»
مندی گفت «چته تو؟ چرا یهو موجی میشی؟» بهش گفتم؛ «خدا رو شکر کنی که به تو رفاه و پول داده و به اون نداده؟» مندی گفت که «منظورم این نبود... میخواستم بگم که...» حرفش رو قطع کردم و گفتم «ریدم پس کلهی تو و اون خدای تخمیت. توهم مرکز جهان بودن داری؟ دنیای این آدم هم همونقدر واقعیه که دنیای تو. خدا اینو گفته از جلو چشم تو رد شه که توئه کوننَشُسته واسه چیزایی که داری شکرش کنی؟» مندی با لحن جدیای گفت؛ «محسن، عزیزم، خفه میشی یا نه؟» من با لحن جدیتری گفتم؛ «من خفه شم؟ ریدم پس کله تو و اون خدات... واسه چی...»
مندی فرصت نداد حرفم تموم شه و بقیهی گلاسه انارش که شامل مقداری آبانار، بستنی، ژله، و لواشک بود رو پاشید روم.
+ سکولاریزه شدن به معنی جدایی دین از زندگی و سیاست نیست. سکولاریزه شدن یعنی عرفی شدن دین، یعنی عمومیت پیدا کردن دین.
+ من اگه جای شما بودم، به جای خوندن پستهای این وبلاگ، لینکهایی که توی پیوندهای روزانهش گذاشته میشه رو میخوندم. مرتب هم آپدیت میشه.
همیشه وقتی کاهو میخورم، نسبت به خودم احساس خوبی پیدا میکنم. صدای crunchyش که میپیچه توی کاسهی سرم، باعث آرامشم میشه، همینکه میفهمم هنوز گوسفندم. البته همیشه توی ذهنم بز نسبت به گوسفند اعتبار و جایگاه والاتری داشته. بز همیشه سر بالا به اطراف نگاه میکنه. Browser، هوشیار و چالاکه. گوسفند اما همیشه به پایین نگاه میکنه. Graser، پخمه، احمق و بامزهست. همیشه به بز بودن تظاهر کردم. علیالخصوص به بز کوهی. به خاطر صورت کشیده و لاغرم و همچنین به خاطر علاقهم به تاب خوردن بین کوهها، معمولاً کسی متوجه گوسفند بودنم نمیشه و میتونم خیلی اوقات خودم رو به عنوان بز معرفی کنم. به خصوص که کسی نمیتونه باور کنه یه گوسفند انقدر بیمزه و پر تحرک باشه. با این حال، هیچوقت به خاطر گوسفند بودنم احساس شرم، سرافکندگی و حقارت نداشتم. اتفاقاً همین گوسفند بودن هم همیشه موجب تسلی و انبساط خاطرم میشده. کم چیزی نیست بتونی بین این همه آدم، «گوسفند» باشی.
رانلد لنگ میگه «اسکیزوفرنی بیماری نیست، بلکه راه حل زیرکانهای است که شخص برای زیستن در محیطی غیر قابل زیست برای خود برگزیده است». گاهی دیوانه شدن، دیوانهسازی یا به پیشواز دیوانگی رفتن عملی انتحاریست برای نشان دادن دیوانه و بیمار بودن همگان (جامعه). راهکاری رندانه و پیشمرگانه برای نشان دادن بیلباس بودن پادشاه! جامعهای که روابط و ضوابط و هر آن چه که روز و شبش را میسازد آکنده به دروغ و ریا و فریب است و اصرار دارد بر سلامت خودش، از راههای رسوا کردنش ارتکابِ دیوانگی و جنون است.
با این حال من هرگز هیچ قصدی برای رسواکردن جامعه و اینجور گهخوریها نداشتم. من کاری به جامعه ندارم. صرفاً یه گوسفند معمولیام. یه گوسفند به دردنخور که استانداردهای گوسفند بودن رو نداره. از اون بدتر، گله نداره. چوپان نداره.
یکی از ابعاد انسان، بو گندو بودن و تولید بوی گند کردن است. شما زمانی که از کمر پدرتان به سمت رحِم مادرتان رهسپار میشوید، در غالب یک مادهی بو گندو قرا دارید. پس از ۹ ماه که به گیتی شرفیاب میشوید، روزی چند مرتبه کثافت تولید میکنید و به مرور تولیدات خود را از نظر کمی و کیفی ارتقاء میدهید. پس از پایان دوران کودکی، از طریق حلق، عرق و غیره هم بوی گند تولید میکنید.
دفعهی بعدی که جلوی آیینه ایستاه بودید و قصد داشتید به خودتان پیفپاف و بهبه بزنید، حتماً یک برآوُردی نسبت به بوهای گندی که احتمالاً در طول عمر پر برکتتان تولید خواهید کرد، داشته باشید. ممکن است تصور شود که این حرفها خوب و جالب نیستند چون ما را به سمت افکار و احساسات منفی میبرند. در پاسخ، باید بدین نکته آگاه باشید که اگر در طول زندگیِ خود به سمت افکار و احساسات منفی نروید، این افکار و احساسات منفی هستند که به سمت شما میآیند. بله، گریزی از آنها نیست و بهتر آنکه مثل یک شوالیهی شجاعِ بوگندو با آنها روبهرو شویم. یک ضربالمثل معروف جامائیکایی میگوید؛ «گربه رو باید همون اول کار دم حجله کرد»
سرانجام پس از سالها تولید کثافت و انواع بوهای افتضاح، شما (شکر خدا) خواهید مُرد. و رسماً به یک کثافت به تمام معنا و متعفن تبدیل خواهید شد تا اینکه بالاخره تنِ لشتان تجزیه شده و جهان از لوث وجودتان پاک شود.
گوگل مپ میگه از مهرآباد تا پل گیشا (بزرگراه جلال احمد) 35 دقیقهست. اگه با اسنپ بریم مثلا. من برای ساعت 4 و 5 بعد از ظهر یکشنبه میخوام. با توجه به اینکه گوگل مپ گاهی اوقات حرف مفت میزنه٬ چقد تاییدش میکنین. تو اون ساعت وضعیت ترافیک تغییر مضحکی که نمیکنه؟ من دلم میخواد اگه شد یه پرواز چارتر ارزون گیر بیارم و به همین دلیل زمان واسم مهمه.
گزینهی دوم: گوگل مپ میگه از ترمینال آرژانتین تا پل گیشا 15 تا 20 دقیقه راهه. اینم تاییدش کنید تو اون ساعت اگه راست میگه.
و سوال آخر: سایتی که با مترو راهنماییم کنه پیدا نکردم. یه چیزی که مبدا و مقصد بهش بدی و مسیر بهت بده. اینطوری منظورمه: http://isfahantraffic.ir
البته بگید واسه این دوتا مسیر مترو بهتره یا اسنپ. نزدیکترین ایستگاه به پل گیشا ایستگا دانشگا تربیت مدرسه. منتها از خطوط مترو سر در نیاوردم. اینم راهنمایی کنید اگه حال داشتید.
حدود یک ساله که با خانم هاشمی واسه یکی از جنسها تماس میگیرم و اون به انبارشون میگه و هماهنگی میکنه که واسمون بار رو بفرستند. گاهی بعضی روزها ۸-۷ بار بهش زنگ میزنم که فلان جا بار کسری داشته یا اینکه چرا خبر مرگتون بارتون نمیرسه و از اینجور چیزها. خانم هاشمی که هیچوقت من ندیدمش، با حرفِ اضافه زدن مشکلی نداره. به همین دلیل هم به این شغل مشغوله. چون این شغل نیاز به حوصلهای داره که شما بتونید با صد نفر تلفنی حرف بزنید، سفارش بگیرید، هماهنگی کنید و غیره.
میس هاشمی به حرف زدن عادت داره و بعد از هر بار سلام و علیک و احوالپرسیِ تصنعیِ من پشت تلفن، این احوال پرسی رو چندثانیه بیشتر کشش میده. و تکرار این اتفاق بعد از چندتماس پیدرپی طی یک روز، به شدت حوصلهی آدم رو سر میبره و میره رو مخ. تاکتیک من توی حرف زدن، مثل تاکتیک تیمهای انگلیسی کلاسیک میمونه. تیمهای انگلیسی به بازی مستقیم و توپهای بلند علاقه داشتند و میخواستند که زود به دروازهی حریف برسند. من هم دوست دارم در سریعترین حالت ممکن، مستقیم حرفم رو بیان کنم و جوابم رو بشنوم. میس هاشمی تاکتیک متفاوتی رو در دستور کار قرار میده و مثه تیمای گواردیولا، هی وسط زمین پاسکاریِ گلشعر میکنه و با حرفهاش حوصلهی من رو سر میبره. مرتب میخواد توضیح بده. ده بار یه چیزی رو تکرار میکنه و از همه بدتر اینکه به معنای واقعی کلمه بولشت تلاوت میکنه. حرفی که توی یه جمله میشه گفت رو توی ۱۰ تا جمله میگه و من همیشه حین گوش دادن به یاوهسراییهاش مترصد فرصتی هستم برای کات دادن حرفهاش و خداحافظی و قطع تماس.
این درحالیه که من اونقدرها هم آدم بیحوصلهای نیستم. اگه بخوام یه آدم بیحوصلهی واقعی نشونتون بدم، باید به شوهرخالهم اشاره کنم. تماسهای من و شوهر خالهم به زحمت به ۲۰-۳۰ ثانیه میکشه. همیشه قبل از اینکه حرفم تموم شه، شوهرخالهم «خداحافظ» رو میکوبه توی دهنم و گوشی رو قطع میکنه و من هاج و واج حرفهام رو مرور میکنم که آخه کجاش اضافه یا زیادهگویی بود؟
الان با جفتشون تماس داشتم. یه لحظه تخیل کردم مکالمهی این دو بزرگوار رو با همدیگه. مکالمهی وحشتناکی میشه، مکالمهی دو تا آدم روانی.
یه کافهی شلوغ که به زور توش جا برای نشستن پیدا میشد. هوا خفه بود و حجم دود سیگار همهی رنگها رو به خاکستری متمایل میکرد. من چشمهام از دود و بوی سیگار میسوخت و غیر از این، همه چیز عادی و بیحاشیه بود. تا اینکه اون طرف کافه، یه دختر بچه رو اذیتش کردند. شرتش رو خیس کردند. و دختر بچه با گریه از جلوی میز ما رد شد. توجه همه جلب شد. همه نگاهها خیره بود. اصلاً این بچه وسط این کافه چیکار میکنه؟ من حس کردم باید چیزی بگم. کنترل خودم رو از دست دادم و داد زدم؛ باید زد تو گوش کثافتی که این غلط رو کرده. همه ساکت بودند، کافه کیپ تا کیپ پر از مردای هرزه. صدای من همهمه رو خفه کرده بود. یکی دیگه هم از اون وسط داد کشید که «کی این غلط رو کرده؟» و وسط اون هیاهو یکی از مردای گردنکلفت بلند شد و گفت «هر کی میخواد کرده باشه، هیچ اشکالی نداره، منم این کارو میکنم» و بعد بلند بلند خندید. به فاصلهی چند متری من مرد ریزهمیزهای بود. سریع هفتتیرش رو درآورد و سه تا تیر وسط سینهی مرد گردنکلفت خالی کرد. صدای شلیک همه رو شوکه کرد. بلافاصله یکی دیگه اون وسط داد کشید؛ «من بودم که شرت دختر بچه رو خیس کردم.» و با این اعتراف همه چیز به هم ریخت، همه اسلحه کشیدند. معلوم نبود که کی به کیه. هیچ چیز مشخص نبود. مرد ریزهمیزه پرید روی میز و خودش رو به من رسوند و بیدلیل اسلحه رو گذاشت کنار شقیقهم. با تکههای شکستهی لیوان روی دستم خط میکشید و بقیه رو تهدید میکرد. زیادی مست بود و کافه زیادی شلوغ بود و صدای عربدهها زیادی بلند. مرد ریزه میزه اسلحه رو فشار میداد توی صورتم و درِ گوشم داد میکشید و من هیچ نمیفهمیدم که چی میگه. داشت ساعد و مچ دستهام رو با خردهشیشهها زخم میکرد که یه نفر از روبهرو پیداش شد و ۸ تا گوله وسط شکم مرد ریزهمیزه خالی کرد. من فقط اسلحهش رو پس زدم که تیر ازش وسط سرم در نشه و خوابیدم کف زمین. و صحنهی کافه تبدیل شد به یه کشت و کشتار دیوونه کننده و پر از جنون. کف زمین پر از خرده شیشه و خون بود و من سعی کردم سینهخیز خودم رو به یه گوشهی امن برسونم. یه لحظه سرم رو بردم بالا و همون دختربچه رو دیدم که با همون لباس خیس ایستاده بالای سرم. در حال اشک ریختن، با یه اسلحه که سمت من نشونه رفته بود، و شلیک.
مدتیه که امنیت شغلیم رو از دست دادم. تا وقتی آدم از خودش درآمد نداشته باشه، انتظاراتش هم از سبک زندگیش پایینه. هزینههاش پایینه و به طور کلی ارزون فکر میکنه. ولی به شخصه بعد از این که به پول آلوده شدم، شکل زندگیم خیلی فرق کرد. پول داشتن برای من باعث شد که خیلی از هزینهها دیگه واسم اهمیت نداشته باشه. مثلاً دیگه زیاد فرقی نداره لباسی که میخوای بخری، پولش چقدره و شامی که میخوای بخوری چقدر واست در میاد. کارکرد پول واسه من اینطور بود. ممکنه برای بقیه منجر به این بشه که اقتصادیتر فکر کنند و به خاطر پولی که واسش زحمت کشیدند، با برنامهتر عمل کنند. ولی من به این پول به عنوان هدف نگاه نمیکنم. دلم میخواد پول داشته باشم، فقط واسه اینکه مجبور نباشم هیچوقت به پول فکر کنم.
مدتیه که امنیت شغلیم رو از دست دادم. چون داییم ممکنه سهمش رو از شرکت بفروشه و بره. وقتی سهمش رو بفروشه، از مدیرعاملی شرکت هم استعفا میده. این فروختن و رفتن به خاطر ارتباطش با عوامل دیگه، پروسهی خیلی پیچیده و مشکلیه و نمیدونم چجوری ممکنه و چقدر قراره طول بکشه. ولی به هر حال اگه داییم اینجا نباشه، یعنی مسئول محترم انبار که من باشم هم دیگه اینجا وجود نخواهد داشت. و این میتونه برای من به منزلهی یه بحران مالی باشه. یه خلاء به وجود میاره. و من هنوز نمیدونم که چجوری باید پرش کنم. کجا موقعیت شغلی دیگهای هست که وقتم رو نکشه و بتونم حینش به کارهای خودم برسم. شغلی که نیاز به پاسخگویی به هیچ مافوقی نداشته باشم. شغلی که فقیرترین و پولدارترین آدما رو از نزدیک و در کنار هم ببینم. شغلی که خودم روزهای تعطیلی و مرخصیم رو تعیین کنم. شغلی که با شلوار اسلش یا هر تیپی که دوست داشتم برم سر کار و کسی بهم نگه توی محیط کار باید چه جوری لباس بپوشم. شغلی که به رئیسم تیکه بندازم و با هم بخندیم [و کونم نذاره].
مدتیه که امنیت شغلیم رو از دست دادم. و حالا به این فکر میکنم که دیگه کجا یه همچین ارتباطی با مافوقم میتونم داشته باشم؟ مثلاً وقتی قراره حقوقم رو زیاد کنه، اون هی اصرار میکنه و من انکار. مبلغ چک رو اضافه مینویسه و من شروع میکنم به چونه زدن. میگم که زیاده و نباید حقوقم رو یهو اینقدر زیاد کنه. و اون میگه «میخوام بیشتر بنویسم که وژدانت درد بگیره و بیشتر بیای سر کار». و من باز میگم که کمش کنه تا مشغولالذُمبه نشم و وُژدانم درد نگیره. وقتایی که با تلفن حرف میزنه و میخواد کسی رو قانع کنه، از طرز حرف زدنش و کاریزمای فوقالعادهای که داره لذت میبرم و در عین حال از سیاهبازیهاش خندهم میگیره. بعد از تلفن میرم کنارش و بهش میگم که سیاستمدارها هم هر وقت میخوان مردم رو خر کنند، همینطور باهاشون حرف میزنند و هندونه زیر بغلشون میذارند و بعد ادای حسن روحانی رو در میارم و با خنده میگم؛ «ما خدمتگذار شما ملت بزرگ هستیم».
بله، مدتیه که امنیت شغلیم رو از دست دادم. سختیها و بدیهای کارم رو نمیگم تا فکر کنید همه چیزش خوب و گل و بلبله و حسرت بخورید و نفرین کنید و اونجا [دل] هاتون بسوزه. مدتیه که امنیت شغلیم رو از دست دادم و بیکاری از آنچه در آینده میبینم به من نزدیکتر است.