ندانستگی و هنر
گفتگویی وجود داره بین یه آدم بیهنر که من باشم و پیتر. بعد از دیدن یه کلیپ کوتاه به ذهنم رسید که چه حفرهی بزرگی توی زندگی این روزهام هست و چه قدر از یه سری چیزا دورم. به پیتر گفتم که توی این حال و هوا بهم فیلم معرفی کنه و بقیهی ماجرا. چندسال پیش همینطوری من رو با آنجلوپولوس و تارکوفسکی و خودوروفسکی آشنا کرده بود. میشد از این گفتگو یه پست بیرون کشید، ولی گفتم شاید بهتر باشه بدون اینکه فرم خاصی به این حرفها بدم، عیناً بخشی از چت رو اینجا کپی کنم. حتی بدون اینکه اصلاحی توی قواعد نگارشی این چت انجام بشه. شاید به درد شما نخوره، ولی اگه روزی یه آدم بیهنر از اینجا رد شد، ممکنه واسهش چیز جدیدی داشته باشه. خیلی خلاصه اگه بخوام بگم، پیتر در مورد لزوم ندانستگی توی زندگی حرف میزنه که بعضاً به عنوان یه کیفیت یا بُعد از هنر بهش اشاره شده که فارغ از تیپ شخصیتی آدما، همه باید(!) به نحوی این کیفیت (ندانستگی) رو (هر چند اندک) توی زندگی داشته باشند.
mohsen:
تو حال و هوای این یه فیلم بهم معرفی کن
در دورترین نقطهی ممکن از انسانیت و هنر و معنویت ایستادم و با همه چیز سرجنگ دارم.
احساس فرسودگی و کهنسالی میکنم
peter pan:
یه کار زیباشناسانه و هنری بکن...بساز...توی بیدلی و بیخیالی ناشی ازش غرق شو...مثل یک کودک در پوچی یک بازی غرق شو..همش داری میخونی بررسی میکنی و خودت رو ناامیدتر میکنی...ریدی خوب...مرد باس خودشو بسازه...فضای اطرافش رو معماری کنه زیبا کنه پر از زندگی کنه برای خودش...نه اینکه همه چی بیاد براش..باس بسازه...از خاک کوزه بسازه...و از خنکای درونش لذت ببره وقتی درونش رو بو میکنه..نه اینکه از خشکی خاک نالان باشه!!
mohsen:
کاملا درست میگی
شاید باورت نشه
ولی همین طراحی و نقاشی که تو باهاش ارتباط داری، توئه ریقوی گوزو رو هزار بار بلندمرتبهتر از منِ بیهنر میکنه.
حقیقتش رو بخوای من با کنجکاوی زندگی ادمایی که دارن بر اساس هنرشون( منظورم از هنر صرفا Art نیست، منظور فن بلد بودنه) زندگی میکنن رو نگا میکنم
و شدیدا میفهمم که باید چیزی از این جنس بلد باشم. و ندارمش.
فقط یه خورده نوشتن بلدم. و تازه این هیچ ربطی به استعداد نوشتن نداره.که اگه داشتم باید چیزی حاصل میشد تا حالا. جدای از این مسئله، نوشتن کار هر گوزویی نیست. نوشتن برای من، به عنوان تنها چیزی که تو زندگی یه خورده بهش ور رفتم، صرفا برای ارضای نیازم به خودگویی کردنه. خودگوییه که به شکل نوشتن دراومده. اگه به اندازهی کافی مخاطب اطرافم داشتم، یا به عبارت بهتر، کیفیت مخاطبهام راضیم میکرد، اصلا چیزی به عنوان نوشتن واسهم موضوعیت پیدا نمیکرد.
میشد همون زرهای مفتی که ادما تو روزمرهشون میزنن. چون کیفیت گفتگوها منو راضی نکرده، با خودم وارد گفتگو شدم.
peter pan:
منظورت craft هستش کلا دیگه....خب یه نکته هست در تفاوت ذات قضیه اون فنون و این فن نوشتن تو...البته چیزی که اونا دارن و نوشتن نداره و میخوام بهش اشاره بکنم شاید در جهاتی توی این هم ظاهر بشه اما نه زیاد...اینکه اسم این که میخوام بگم رو چی بذارم اسمش رو ندانستگی میذارم چون توی یه کتاب ایژور معرفی کرده بود...جالب بود داشتم بهش فکر میکردم بعد توی یه کتاب دیدمش...مسئله از اونجایی برام جالب شد که به حالی که از خعلی کارای دستی و عملی از طراحی تا یه بازی کامپیوتری تا یکم ورزش بهش برخوردم و مقایسش کردم با بحثای معناگرایی...اینکه اگزیستانسیالیست بحث معنا باز میشه در زندگی...ویکتور فرانکل میخواد معنادرمانی کنه...اما بعد دیدم همه اینا دارن اشتباه میرن..باس عکسش رو پیش رفت...باس بهسوی بیمعنایی رفت..نهایت لذت و شوق اونجاس...همونجوری که یه هنرمند میره تو فضا...همونجوری که یک کودک در حال ذوق کردنه...همونجوری که یک انسان معنوی در حال انجام فرایضی هست که هیچ هدفی نداره...به هیچجا نمیرسه..به سیاهی میرسه...نیست بالاتر از سیاهی رنگی...رنگ سیاه والاترین رنگ در میان عرفاس...توی اون کتابه..وکتاب هایکو شاملو و پاشایی نوشته بودن توی هر هنری یه ندانستگی و پوچی هست..جوهر مایهی اون هنره...هنره از ندانستگی بلند میشه...و خب چون توی ذن این بیشتر بررسی شده و بهش توجه داشتن راحتتر میبینیش...صد صفحه اول اون کتاب مرتبط با ارتباط ذن و هایکو...توضیح میده قشنگ...و خلاصه اینکه نوشتن به این راحتی این ندانستگی رو نداره...گاهی به عنوان یک کرفت میشه بهش نگاه کرد..اما در بیشتر مواقع ناشی از دانسنگیه...بررسی و فکر کردن و ایناس...حتی اگه در خصوص ندانستگی فکر کرده باشیم...برای همین معتقدم اون نوشتن و خوندن جدا از حال دادنش اصلا وارد محدودهی اون کیفیتی که کرفتهای دیگه میدن نمیشه...
mohsen:
یه کم بیشتر فکت بیار برام
و اینکه آیا درسته که این قضیه رو به همه آدما تعمیم بدی؟
شاید بعضی شخصیتا نتونند به این چیزی که میگی برسند
آیا تابع شخصیت هست؟
mohsen:
مامانم چند وقته میناکاری میکنه
دقیقا این غرق شدن رو میگه
و اینکه باعث میشه ادم تمرکز کنه. و آرامشی که به آدم میده.
روان آدم به همچین چیزی احتیاج داره. هر چند میتونم با یه سری چیزا به این آرامش و تمرکز ایراد بگیرم. ولی خب، یه جور آسودگیه،
هر چند که تخمی باشه. همونطور که میتونم برینم به مدیتیشن و آرامش بیمعنیای که به آدم میده. اون اختگیای که به آدم میده.
peter pan:
نکته اینه که اصلا نباس به این آرامش ایراد بگیری...نباس که وارسیش کنی...مشکل تو اینه که نمیخوای احمق باشی یکم...میخوای بگایی..اما خودت بگا میری
من میگم خار جهان رو با نقدهای آتشینت بگا...اما بعضی وقتا یه زنگ تفریحی هم برای خودت بذار
بعداً اضافه شد؛
«شیخی گفته بود از اسلام باید یاد گرفت و گفته بود نگاه کنید آن صحنهای خالی که حجرهها احاطهاش کردهاند، خلاء را ببینید که باید احاطهاش کرد، گفته بود در این خلاء باید مقیم شد. حجرهها رو به صحن خالی ساخته شدهاند و آدم در حجره مینشیند رو به صحن و نگاه میکند به خالی و میاندیشد. هنر باید این باشد. خالیای که در آن بشود مقیم شد.»