عباسقلی تازه مرده بود.
از صبح تا شب توی قبر حوصلهش سر میرفت. فقط توی اون یه ذره جا واسه خودش میلولید.
تا اینکه کسی اومد زد به سنگ قبرش؛ +کیه؟ -فرشتهام!. عباسقلی کنجکاو و خوشحال اومد بیرون. دید فرشتهی نهچندان زیبایی با شکم برآمده بیرون ایستاده. بهش گفت شما فرشتهاید؟ فرشته خندید و گفت بله. موقعی که میخندید، شکمش تکون میخورد. توجه عباسقلی به ناف بزرگ فرشته جلب شد و گفت؛ پس چرا من همیشه فکر میکردم فرشتهها باریک و ظریفاند؟ فرشته جوابش رو نداد. فقط خندید. موقع خندیدن توجه عباسقلی به دندونای فرشته جلب شد. طیف رنگیِ زرد و سیاه، بین دندوناش مشهود بود. عباسقلی گفت تو فرشته نیستی. به ما یاد دادند فرشتهها خوشگلاند اما تو...فرشته گفت یعنی من رو نمیخوای؟ عباسقلی گفت نه. فرشته رفت.
عباسقلی هم چون حوصله نداشت، باز رفت توی قبرش بخوابه.
چند دقیقه بعد دوباره صدای ضربه به سنگ قبر اومد. +کیه -فرشتهام. صداش خیلی ظریف و قشنگ بود. عباسقلی کنجکاو اومد بیرون و دید یه فرشتهی شاخدارِ هوسانگیز و بزککرده با کفشهای پاشنهبلند و پاهای shaved بیرون ایستاده. عباسقلی گفت اوفففف... و خواست فرشته رو هُل بده توی قبر و لباساشو در بیاره و... اما یهو فرشتهی بزککرده عباسقلی رو با یه حرکت تکنیکی دمرو انداخت توی قبر. در حالی که به خاطر فریبدادنِ عباسقلی قهقهه میزد، دندونای سفید و ردیفش برق میزدند. هیکل شیطانیش رو انداخت روی عباسقلی... فوقع ماوقع.
عباسقلی 8 ماه بعد زایید. اسم بچه شد عنوان پست.
اگه بیکار یا علاقهمندید٬ روی continue کلیک کنید.
اولین باری که عاشق شدم، یادم میاد که توی یه مسافرت بود. مادرم هم رفته بود تو نخ دختره، خانوادشون رو که برانداز کرده بود، خوشش اومده بود. با دختره هم که حرف زده بود، بیشتر خوشش اومده بود. جدیجدی میخواست بعد از سفر باهاشون ارتباط برقرار کنه که داداشم رو بندازه بهشون. طول سفر، من عشقم رو پیش خودم نگه داشته بودم. اصلا دم نمیزدم که این چندروز فکر و ذکرم عشقآلود شده و بابا من عاشقم، به پیر به پیغمبر عاشقم. عاشقم من.
رفت تا اینکه بالاخره اخر سفر، مادرم فهمیده بود که دختره 3 سال از داداشم بزرگتره و بیخیالش شده بود. اما من به عنوان فرزند کهتر، خوشحال بودم که دیگه رقیبی پیش روی خودم نمیبینم. خونه پُرِش من و دختره یه 11 سالی با هم اختلاف سنی داشتیم فقط. که واسه یه عشقِ اثیری، اختلاف چندان مهمی نبود.
اخرین باری که عاشق شدم هم، مربوط به همین چندسال پیشه. شیفتهی همه چیز اون زن شده بودم. با هر حرفی که تو موضوعات مختلف میزد دلم میخواست بپرستمش. متاسفانه باز اختلاف سنی گریبانگیرم شد و نسبت به ادامه این عشق دلسردم کرد. اونموقع سیوشیش سالش بود و یه پسر پنجساله داشت و شوهر 42 سالهش هم مثل شیر بالاسرش بود و به طور کلی زندگی خوبی داشتند.
نکتهای که بین دلدادگیهام میشه به صراحت دریافت، اینه که همیشه عاشق بزرگتر از خودم شدم. احتمالا آخرشم یه پیرزنی چیزی...
اجرای زندهی سهتار علیزاده، قطعهی کرشمه، سال ۱۹۹۵، لسآنجلس
شانس مردم؛
گلستان سعدی حکایتی داره (click) با این شروع که؛ "یاد دارم در جوانی گذر داشتم به کویی و نظربارویی. در تموزی که حَرورش دهان بجوشانیدی و... " بعد ادامه میده که از گرمای ظهر داشته تلف میشده و در حال انتظار بوده که یکی یه لیوان آب دستش بده و حالش رو جا بیاره که یهو از دهلیز یه خونه، صاحب جمالی فتانه، پیداش میشه و یه شربت تگری بهش میده و ... سعدی اخر حکایت میگه؛ خرم آن فرخنده طالع را که چشم/ برچنین روی افتد هر بامداد.
ماشین نمیدونم چه مرگش شدهبود. ظهر بود و هوا گرم. گوشیم خاموش شده بود. حالش رو نداشتم برم تا سر خیابون. به علاوه اینکه اصلا نمیدونستم باید چیکار کنم. زنگ یکی از خونهها رو زدم که تلفن بزنم کسی بیاد دنبالم یا بپرسم ماشین رو چیکار کنم. اولین خونه کسی جواب نداد. دومین خونه رو که زنگ زدم، باز کسی جواب آیفون رو نداد ولی صدای در پارکینگ اومد، سرمو برگردوندم و دیدم یه پهلوان دومتری، لخت، لای در ایستاده و میگه بله؟ در اولین نگاه به ممههاش خیره شدم. در دومین نگاه لای ابهت سیبیلاش محو شدم. در سومین نگاه بالاخره به چشماش نگاه کردم و به کلی یادم رفت میخواستم چی بگم. به جاش همینطور تخماتیکی پرسیدم؛ اشکالی که نداره ماشینمو بذارم کنار اون دیوار؟(جایی که ماشین پارک بود، 20 متر با خونه ی یارو فاصله داشت)
اونم یه نگاه تخماتیکی به من و ماشین و دیوار انداخت و درو بست.
خرم آن فرخنده طالع را که چشم، بر چنین دیوی...
یعنی همان زمانی که منجی میآید و حق مظلوم را از حلق ظالم بیرون میکشد.
مَیتِریه نشسته بود روی محمل، چشماش رو بسته بود و با هدفون اهنگای ریلکسیشن گوش میداد. سوشیانت از یه تپه بالا میرفت و میخواست بره یه جای دنج٬ اصطلاحا یشت کنه. یهودیها و مسیحیها همه دمبال مسیح میگشتند. یهودیها دنبال ماشیح از آلداوود و مسیحیها هم دنبال عیسیمسیحِ خودشون. بعد از اینکه هر کدوم منجی خودشون رو پیدا کردند، یهودیها دوباره داشتند اون وسط عن بازی در میاوردند و میخواستند عیسی مسیح رو بکشند.
کالکیپورانا با اسب سفید و شمشیر آخته. مهدیموعود هم با اسب سفید و شمشیر آخته. هندوها و مسلمونها گیج و گنگ ریخته بودند وسط و نمیدونستند کی به کیه. کدوم سوارِ شمشیر به دست منجی واقعیه؟
مارکو کرالیهویچ از اسلاوها با یه پالتوی قرمزِ داشت عرق میریخت. آرتور خودش رو از جزیره ی آوالون رسونده بود. سهآکتل به همراه قوم مایا اومده بود و دیگر بزرگانی نظیر ویراکوچا، اینکاری، رواو، جان فرام و کلی منجی دیگه که حالا حضور ذهن ندارم،
همه اومده بودن وسط بیابونای یابس.
تا یادم نرفته بگم که نئو هم بود. با همون عینک دودی و پالتوی مشکیش نشسته بود روی یه تخته سنگ و یهقلدوقل بازی میکرد.
اولش همه خوشحال بودند که دور هم جمع شدند. همه یه عکس دسته جمعی گرفتند با این کپشن که؛ "چقد ما همه خوبیم". عکس رو همون نئو گرفت، یعنی تنها کسی که توی عکس حضور نداشت.
بعد از چند ساعت معطلی٬ همه خسته شده بودند. ترافیک شدید بود و هوا گرم. هر لحظه یه گوشه از بیابون دعوا میشد. خلق بی اعصاب شدهبودند و یک دنیای شیر تو شیری بود که نگو. هرچی منجی و الهه و معبود بود٬ روی زمین صف شده بودند. همه با تعجب به همقطارای خودشون نگاه میکردند و میگفتند؛ پس مگه ما یگانه منجی عالم نبودیم؟
بعد که دیدند دجال و اهریمنی در کار نیست، هر کدوم خواستند پادشاهیشون رو همون وسط اعلام بدارند. پس داد و بیداد و فغان و گریبان بود که دریده میشد. خدا هر لحظه تو دست یه گروه بود، گاها اتفاق میفتاد که همزمان دست چندگروه میفتاد. همه برای اجرای حکم الهی میخواستند پادشاه بشن و بهشت رو روی زمین برپا کنند. از اونجا که همه به چوب و چماق و چاقو مسلح بودند، خیلی زود همدیگه رو نفله کردند و کشتند
فقط یه نفر زنده موند؛
نئو، که همچنان داشت یه قل دو قل بازی میکرد.
قبلتر مثل سنگ بودم؛ محکم. قوی و متعاقبا بیشعور.
یه بار بزرگی ازم پرسید که ایا تا به حال شده چیزی در نظرم با شکوه یا زیبا یا قابل ستایش بیاد؟ و من اون زمان چیزی به ذهنم نرسید. گفتم نه. ولی اهمیتی نداشت، چون من قوی بودم. قدرت ذهنیِ زیادی داشتم، از همه مهمتر؛ اراده داشتم.
اما یه روز که از خواب پا شدم، دیدم که چیزی از اون سنگِ محکم نمونده. آرومآروم شروع کردم به فرار کردن. از همه چیز، از خودم، بیزار شدم. دیگه هیچ کدوم از اون قدرتها نبود. جنون، توهم، حقارت، داراییهای جدیدم بود و یه مهمونِ همیشگی؛ ضعف.
یه بخشی از زندگی یعنی از دست دادن. یعنی شکست. یعنی مردن. و من نمیفهمیدم. نمیپذیرفتم. نمیتونستم باور کنم. مدتی گذشت... نمیدونم چجوری ولی یه روز دیگه که از خواب پا شدم، دیدم دیگه قرار نیست بمیرم. هیچکس نمیدونه. به هر حال، کلمههایی مثلِ عقل، منطق، قدرت، هدف زندگی، احترام، جایگاه خودشون رو توی ذهنم از دست دادند. و این تغییر بزرگی بود. بعدترش مثل شیشه شدم. ضعیف و شکننده. با هر چیزی خراش برمیداشتم. هر چیزی رو میتونستم تو خودم ببینم. همه چیز واسم زیاد بود و غلیظ. هر صدایی بلندبود، هر طعمی دلم رو میزد. بهترین نور نورِ ماه بود. بهترین صدا صدای آب بود. همه چیز عجیب بود. همه چیز جدید بود. کوه و دریا پر از عظمت و شکوه بودند. میتونستم محوشون بشم. سکوت، عمیق بود. تاریکی، مهربون. من منگ بودم و با تحیر دردناکی به دنیا نگاه میکردم. یکی میگفت؛ "مجنون شدی". یکی دیگه میگفت؛ "بچه شدی و عقلتو از دست دادی". یکی دیگه، قشنگتر از همه میگفت؛ "زاییدی. آدم که نباید انقد کم طاقت باشه".
ولی حالا حس خوبی دارم. روزگارم بدنیست. با یه بزمجهی قهوهای ازدواج کردم و خدا سه تا بزمجهی ناز بهمون هدیه داده. روزگارمون هم بد نیست. بالاخره یه ملخی، کِرمی، سنجاقکی چیزی پیدا میشه که بخوریم. اگرم نشد، هیچ اشکالی نداره. از صبح تا شب میشینیم یه قلدوقل بازی میکنیم. و زبونهامون رو از گرما آویزون میکنیم و خدا رو شکر که سنگ هست٬ که ریگ هست٬ یه قل دو قل هست٬میگذره... اقا خدا رو شکر.
خب، تو داستانتو بگو ببینم چجوری از اینجا سر دراوردی؟
position؛ در حال گپ زدن با یه خرمگسِ گوآتمالایی
location؛ نوک زبونم
تازه با عیال رفته بودیم سر خونه و زندگیمون. اوایل خردادماه بود و هوا تازه گرم شده بود.
روز جمعه بود و ما که تنها چندروز از عروسیمون میگذشت، خونه ی پدرزن ومادر زنمون مهمون بودیم. حاج خانم گفت؛ "هوففف. هوا چقدر گرم شده. نمیخواین کولر رو راه بندازین؟"
حاج آقا نچ و نیچ کرد و گفت: " آخه حالا که نمیشه زن... بذار فردا" برادرزن های گردن کلفتم هر کدوم به نوعی یابو آب دادند. اینجا بود که من برای اثبات تواناییها و ارزشهای خودم، گفتم؛ "مادرجان اجازه بدید من میرم پشت بوم و همه چیزو درست میکنم. "
عیال با دیدهی تحسین به من نگاه میکرد. مادرزنم گفت؛ "نور به قبرت بباره پسرم." پدر زنم گفت؛ "رحمت به شیری که تو را خورد." برادرزنهای گردنکلفتم لبخندی برادرانه به سمتم پرتاب میکردند و به طور کلی، در میان بهبه و چهچه حضار درحالی که از حجب و حیا سرخ شده بودم و فرق سرِ کچلم خیس عرق شده بود، از وسطشون رد شدم.
با زیر شلواری آبی و خوشرنگم به پشت بوم رفتم و حدود یک ساعت زیر تیغ آفتاب مشغول جان بخشی به کولر شدم. تا اینکه بالاخره لحظهی موعود فرا رسید. سر کچلم زیر تیغ افتاب برشته شده بود و ز هر چاک گریبانم عرقی روان بود. داد زدم که "حاج آقا ...حاج خانم... کولر آماده ست. بنوازیدش."
وقتی برگشتم به خونه، دیدم که همه حضار در حال سرفهکردن و جان دادناند. و از دریچههای کولر طوفان خاک و شن به وسط خونه جریان داشت. کولر صدای مرگ میداد و به طور کلی جهنمی به پا شده بود.
محو این بلوا و آشوب بودم تا اینکه یکی از گردنکلفتها کولر رو خاموش کرد.
بعد از چند ثانیه، یکی دیگه از گردنکلفتها کاشف رو به عمل آورد که من یک ساعت زیر تیغ آفتاب با این سر کچل و زیر شلواریِ آبیِ خوشرنگم، کولر خونهی همسایه رو جانبخشی میکردم.
+وای کاترین.
تو هم دست چپی؟
-اره
+وای پس چرا این همه سال من نفهمیدم که دست چپی
-چطور مگه؟ چیز مهمیه؟
+خیلی مهمه. میتونه یه تصور رایج رو به کلی نقض کنه
-چه تصوری رو؟!
+اینکه دست چپا باهوشند
+چاهارم خرداد: قبلا یه قالب ناز و بلا داشتم
ولی حالا نمیدونم کجا کپیش کردم!
حدودش رو میدونم کجاس.
ولی دقیقا نمیدونم کجاست. و این موضوع بسیار غمناکیه. یا غم انگیزناکیه یا از همین صفاتِ حزن نما
+شیشم خرداد ساعت دو و پَینش دقیقه: قالبم رو با توکل و توسل به سرچِ دراپباکس یافتم. اما طبق اون قاعده که در دل هر پیروزی ای باید شکستی نهفته باشه٬ header نازنین و مسخرهام جان در بدن ندارد.
بدنش اینه:http://bayanbox.ir/view/2163102733895050200/z3.jpg
روحشم قطعا باید قرین رحمت شده باشه