آخرالزمان
یعنی همان زمانی که منجی میآید و حق مظلوم را از حلق ظالم بیرون میکشد.
مَیتِریه نشسته بود روی محمل، چشماش رو بسته بود و با هدفون اهنگای ریلکسیشن گوش میداد. سوشیانت از یه تپه بالا میرفت و میخواست بره یه جای دنج٬ اصطلاحا یشت کنه. یهودیها و مسیحیها همه دمبال مسیح میگشتند. یهودیها دنبال ماشیح از آلداوود و مسیحیها هم دنبال عیسیمسیحِ خودشون. بعد از اینکه هر کدوم منجی خودشون رو پیدا کردند، یهودیها دوباره داشتند اون وسط عن بازی در میاوردند و میخواستند عیسی مسیح رو بکشند.
کالکیپورانا با اسب سفید و شمشیر آخته. مهدیموعود هم با اسب سفید و شمشیر آخته. هندوها و مسلمونها گیج و گنگ ریخته بودند وسط و نمیدونستند کی به کیه. کدوم سوارِ شمشیر به دست منجی واقعیه؟
مارکو کرالیهویچ از اسلاوها با یه پالتوی قرمزِ داشت عرق میریخت. آرتور خودش رو از جزیره ی آوالون رسونده بود. سهآکتل به همراه قوم مایا اومده بود و دیگر بزرگانی نظیر ویراکوچا، اینکاری، رواو، جان فرام و کلی منجی دیگه که حالا حضور ذهن ندارم،
همه اومده بودن وسط بیابونای یابس.
تا یادم نرفته بگم که نئو هم بود. با همون عینک دودی و پالتوی مشکیش نشسته بود روی یه تخته سنگ و یهقلدوقل بازی میکرد.
اولش همه خوشحال بودند که دور هم جمع شدند. همه یه عکس دسته جمعی گرفتند با این کپشن که؛ "چقد ما همه خوبیم". عکس رو همون نئو گرفت، یعنی تنها کسی که توی عکس حضور نداشت.
بعد از چند ساعت معطلی٬ همه خسته شده بودند. ترافیک شدید بود و هوا گرم. هر لحظه یه گوشه از بیابون دعوا میشد. خلق بی اعصاب شدهبودند و یک دنیای شیر تو شیری بود که نگو. هرچی منجی و الهه و معبود بود٬ روی زمین صف شده بودند. همه با تعجب به همقطارای خودشون نگاه میکردند و میگفتند؛ پس مگه ما یگانه منجی عالم نبودیم؟
بعد که دیدند دجال و اهریمنی در کار نیست، هر کدوم خواستند پادشاهیشون رو همون وسط اعلام بدارند. پس داد و بیداد و فغان و گریبان بود که دریده میشد. خدا هر لحظه تو دست یه گروه بود، گاها اتفاق میفتاد که همزمان دست چندگروه میفتاد. همه برای اجرای حکم الهی میخواستند پادشاه بشن و بهشت رو روی زمین برپا کنند. از اونجا که همه به چوب و چماق و چاقو مسلح بودند، خیلی زود همدیگه رو نفله کردند و کشتند
فقط یه نفر زنده موند؛
نئو، که همچنان داشت یه قل دو قل بازی میکرد.