خودگویی با میکروفون

شیدا راعی

آری، بدون تردید من تنها مسافری بیش نیستم. زائری بر روی زمین. آیا شما بیش از این هستید؟
گوته- ورتر

archive

 امروز از دانشگا انصراف دادم. در مورد تغییر رشته٬ امید زیادی ندارم. سن من از دوره‌ی کارشناسی گذشته. تحمل این موجودات 18-19 ساله رو ندارم. برای من چیزی مزخرف‌تر و خسته‌کننده‌تر از محیط دانشگاه نیست. حالا هم plc و matlab رو از روی لپتاپ پاک کردم. حس می‌کنم هیچی یادم نیست. اجازه بدید از اون اولش مرور کنم تا یادم بیاد. ریاضی ۲ واقعا جذاب بود واسم. ریاضی سه بعدی. دستگاهای کروی، کارتزین، قطبی، استوانه‌ای. واقعا جذاب اند. به خصوص وقتی بعدش با الکترومغناطیس آشنا بشی و ببینی انتگرال سطح و حجم دقیقا به چه دردی می‌خورند و گرادیان و دیورژانس و تاو. به خصوص وقتی با ماشین‌های الکتریکی آشنا بشی. ولی واقعا مزخرفه. من مزخرفم که چیزهای به این قشنگی رو دوست ندارم. من حاضرم ساعت‌ها به یه کودک عقب‌مونده‌ی ذهنی نگاه کنم اما پنج دقیقه به یه ژنراتور نگاه نکنم. دیود و ترانزیستور. الان که فکر می‌کنم٬ می‌بینم شکل دقیق یه پل‌دیود رو حفظ نیستم. نمی‌تونم روی کاغذ بکشمش. امپدانس و الاستانس و اندوکتانس و فرکانس و تسلا. مرده شور تسلا و فارادی و گاوس و به خصوص اصل کاری‌های من: مدار منطقی و رله و کنتاکتور٬ سیستم‌های قدرت٬ خطوط انتقال. مرده شور هر چی شبکه‌‌ی توزیعه. مرده شور میکروکنترلر. مرده شور من که انقدر دیر به این نتیجه رسیدم. من هیچوقت فازورها رو نخوندم. هیچوقت از لاپلاس و فوریه خوشم نیومد. توی این چند سال هیج خاطره‌ای از دانشگاه ندارم. هیچوقت وارد زندگی من نشد. در عوض با چیزای دیگه روبه‌رو شدم. تجربه‌هایی که از شدت عجیب‌غریب بودن٬ به هیچ دردی نمی‌خورند. اون بچه‌ای که 18 ساله بود٬ از بیخ و بُن نیستی رو تجربه کرد و حالا هیچ ربطی به اون آدم 18 ساله نداره. یه جور از دست دادن هویت که از همه چیز پرتم کرد بیرون. می‌پرسن که چرا تمومش نمی‌کنی؟ من جواب میدم: چون مال من نیست. 

دایی‌های بابای من دوتا پیرمرد ۷۰-۸۰ ساله‌اند. پنجاه سال پیش مهندس بودند. یکی مهندس عمران، یکی مهندس برق. عموی بزرگم هم مهندس عمران بوده. عمو کوچیکه هم مهندس عمرانه. داداشم هم مهندس برقه. عمو بزرگه همیشه رئیس بوده. گاهی هم معاون استاندار بوده. رئیس مسکن و شهرسازی شهرکرد، رئیس مسکن و شهرسازی اصفهان. آدم دیکتاتور و چس‌خوریه. پسر عمه‌م باباش واسش ۷۰۰ میلیون دستگاه تراشکاری خریده و واسش یه قرارداد(رانت) با سپاه بسته و حداقل ماهی 30-20 میلیون درآمد داره. در حالی که فقط سه سال از من بزرگتره و هشت سال طول کشید تا لیسانس مکانیکش رو بگیره. چرا این فکرها توی سرم هجوم میاره؟ چون من نه قراره مهندس بشم، نه پولدار. این مدل زندگی کردن رو خوش ندارم. جذابیتی واسم نداره. به هر حال٬ حالا سال 2017 میلادیه. قدرت به معنی پول داشتنه. و من در حالی که واسه خودم سوت می‌زنم٬ از این مسیر خارج می‌شم. با لگد می‌زنم زیر این میز شاهانه. می‌شاشم به خودم و این ضیافت پر زرق و برق.

 حالا که مسیرهای پیش‌ِ رو باب میلم نیست٬ یا باید خودم یه مسیر جدید رو تعریف کنم و یا برم یه جایی خودم رو گم و گور کنم. 

۹ comment موافقین ۰ مخالفین ۰ 22 May 17 ، 13:20
مرحوم شیدا راعی ..

ساعت ۶ تا ۷:۱۵ عصر که کاری ندارم، درِ اینجا رو میبندم و میام بیرون. میرم تو کوچه‌ پس‌کوچه‌ها یه تابی میزنم. کوچه‌های قشنگی داره اینجا. خلوته و فضای سبز و درختاش قبل از غروب قشنگه. اینکه میگم قشنگه، به معنی این نیست که چیز خاصی باشه. از تو چه پنهون چندساله که همه چی به نظرم قشنگ میاد. یه درخت لاغر و قوزی هم که ببینم، با خودم میگم؛ قشنگه. بیابون هم که ببینم میگم قشنگه. 

 بعد از نیم ساعت راه رفتن و تابیدن توی این کوچه‌ها میرم تو پارک اصلی. روی یکی از نیمکت‌ها میشینم، کله‌م رو میندازم عقب، به شاخه‌های درختی که بالای سرمه و به آسمون پشت شاخه‌ها نگاه می‌کنم. درخت‌ها هر کدوم یه جوری شکوفه دارند. روی چمنا از این گلای زرد در اومده. من دوست دارم بشینم کل روز رو به همین‌ها نگاه کنم. این احساسات عجیب غریب گاهی از همه چی دلزده‌م میکنه. من هیچوقت انقدر احساسات گوگولی‌مگولی‌ای نداشتم. اما حالا یه شاعرانگی عقیم و خفیف رو توی خودم حس میکنم. 

 به بچه‌ها خیره میشم. به آدم بزرگ‌ها هم دوست دارم خیره بشم اما برداشت‌هایی که ممکنه بشه، دلسردم میکنه‌. مثلا این یارو سیبیل کلفته که داره با زنش حرف میزنه، ممکنه با خودش بگه «این دیوث چرا به من زل زده؟» یا مثلا زن‌ها ممکنه فکر کنند این نگاه کردن مثل همون نگاه‌هاییه که در طول روز از طرف دیگر نرها بهشون میشه و چه این نگاه‌ها رو دوست داشته باشند، چه دوست نداشته باشند، ترجیح میدم به آسمون نگاه کنم. تو وقتی کسی رو می‌بینی که همش داره به بالا نگاه می‌کنه، چه فکری می‌کنی؟ باکی نیست. همه‌ی دیوونه‌ها به بالا نظر می‌کنند. ما دوست داریم دنبال چیزی ماورای زمین بگردیم. نه به این دلیل که زمین پست و بی‌ارزشه. که نیست. منتها نشونه‌هایی هست که خبر از افق‌های بلندتری میده. شاید هم نباشه. این نگاه کردن به آسمون می‌تونه نمودِ تلاشِ مذبوحانه‌ی ناخودآگاهِ ما باشه برای دیدن‌ِ بیشتر. 

دو تا کفتر عاشق هم با حالت ازدواج رو نیمکت نشستند و با هم لاس می‌زنند. اگه یه روزی دلبسته‌ی دلداری و خط و نگاری شدم، تنها کاری که می‌تونم بکنم اینه که بشینم نگاش کنم. حدس میزنم که حرف زیادی برای گفتن باهاش نداشته باشم. به نظر من نهایت صمیمیت، نهایت عشق اینه که توی سکوت کنار کسی بشینی، بهش نگاه کنی، باهاش نگاه کنی. این شیوه‌ی منه.

 
+فروردین 96
۷ comment موافقین ۲ مخالفین ۰ 09 May 17 ، 11:05
مرحوم شیدا راعی ..

آخرِ شب که برمی‌گشتم ‌خونه، یه آقایی با پرایدش وایساده بود گوشه‌ی خیابون و یه ۴ لیتری دستش گرفته بود. شیشه رو دادم پایین. گفت که بنزین تموم کرده و ...

حرفشو قطع کردم و گفتم؛ به خدا اعتقاد داری؟

سوال بی‌جایی بود انگار‌. با تعجب گفت؛ ها؟

سوالم رو تکرار کردم؛ به خدا اعتقاد داری یا نه؟

شونه‌هاشو انداخت عقب و گفت؛ آره به خّدا.

با خنده گفتم؛ «پس بهش بگو بیاد کمکت کنه»

 و رفتم.

۴ comment موافقین ۱ مخالفین ۲ 20 April 17 ، 18:08
مرحوم شیدا راعی ..

 اینکه بلد نباشی درست از روی ظاهر افراد اونها رو بشناسی و از روی ظاهرشون نتونی درست تشخیص بدی که چجوری‌اند، دلیل نمیشه بگی نباید از روی ظاهر افراد اون‌ها رو قضاوت کنیم. اتفاقا از طرز لباس پوشیدن، از نوع راه رفتن، حرف زدن و همه‌ی اینها میشه یه آدم رو شناخت. 

- مثلا یه آقا پسری اینجا جلوی من یورتمه میره. دقیقا بیست دقیقه‌ست که داره تصویر خودش رو توی شیشه‌ی ماشینا میبینه. دستاشو کرده تو جیب شلوار تنگش. پاچه‌های پیرهنش(آستیناش) رو زده بالا تا هم بازوان قدرتمندش پیدا باشه و هم تتوهای روی ساعدهاش. ولی از همه اینها که بگذریم، با یه نگاه ساده به کفش‌هاش میشه به سر درونش پی برد. کفش‌ها خیلی خوب پولدار بودن، پولدار نبودن، تمیز بودن، کثیف بودن، بی‌توجه بودن، خوش سلیقه بودن و احمق بودن افراد رو نشون میدن. قطعا کمتر از بیست سال سن داره و در مثبت‌ترین حالتی که میشه توصیفش کرد اینه که؛ اسکله. هر قدر ضعف‌های درونی آدم‌ها بیشتر باشه، نظر مثبت دیگران واسشون تاثیرگذارتره. مردم تشنه‌ی توجه و تحسین‌اند. فقط باید بتونی طبیعی به کسی القا کنی که آدم باهوش یا خوشگلیه. ناخودآگاه حس خوبی در مورد خودش و تو پیدا میکنه. 

- یا مثلا اون دختر خانمی که اونجا نشسته... زیاد به اطراف نگاه نمی‌کنه. بهش میاد درونگرا و مغرور باشه. به خاطر اینکه تکون نمیخوره و زیاد به اطراف نگاه نمی‌کنه و با کسی حرف نمیزنه، نمیشه چیز زیادی در موردش گفت. ولی مطمئنم که اگه کمی باهاش صحبت کنیم، آهسته‌آهسته گوسفند درونش رو بهمون نشون میده. گوسفندی که به صورت نهفته(و گاهی آشکار) در بطن هر انسانی هست.

- یا اون پسر و دختری که دارند ایستاده با هم صحبت میکنند. هر دو دست هاشون رو جلوی بدنشون به هم قلاب کردند و حدود بیست دقیقه‌ست که اینطوری مشغول صحبت‌اند. دختر خانم، چادریه و پسره هم خیلی محجوب به نظر میاد. زن‌ها معمولا عادت دارند موقع حرف زدن تو چشمای مخاطبشون نگاه کنند. اما مردها نه. این‌ها هم این قضیه رو نقض نمی‌کنند ولی بنا به محجوب بودنشون با یه زاویه‌ی حدود ۱۲۰ درجه نسبت به هم ایستادند و تقریبا به روبه‌رو نگاه می‌کنند. راحت نیستند، انگار که مثلا این گفتگو ارزش خاصی داشته باشه. در عین حال حاضرم شرط ببندم که صرفا چرت و پرت بارِ هم می‌کنند و این عمل(چرت گفتن) رو زیادی جدی گرفتند. 

- اجازه بدید خودم رو هم کمی توصیف کنم. من عادت ندارم جایی سیخ بشینم یا بایستم. و به جز وقتایی که توی طبیعت هستم، «دویدن» کمتر از «راه رفتنِ آهسته» خسته‌م میکنه. پس طبق همین تابع باید یا در حال دویدن باشم یا یه گوشه‌ای واسه خودم لش کرده باشم. بله. رو صندلی‌های پلاستیکیِ راننده‌تاکسی‌ها نشستم. بارون میاد. راننده‌ها کمی اونطرف‌تر زیر طاق ایوون نشستند و دارند حرف می زنند و چایی میخورند. من کلاه سوئیشرتم رو کشیدم جلو، طوری که قطره‌های بارون به عینکم نخوره و کثیفش نکنه. هدفون تو گوشمه و این آلبومی که از mogwai دانلود کردم رو گلچین میکنم و در حینش این چرت و پرت‌هارو مینویسم. 

آره، از رو ظاهر افراد خیلی خوب میشه اونهارو قضاوت کرد. به شرطی که بلد باشی و من این ادعا رو دارم که یه چیزایی بلدم.

 و تو، عزیزِ دلم، فراموش نکن کسی که ادعا داره و هارت و پورت میکنه، در حقیقت هیچی بارش نیست.


۲ comment موافقین ۴ مخالفین ۰ 08 April 17 ، 00:44
مرحوم شیدا راعی ..

گفتم حالا چیکار کنم؟ گفت قِی کن. 

چیزی خورده بودم که باید بالا میاوردمش. رفتیم توی حمام. درِ توالت فرنگی رو بست و در حالی که سیگار می‌کشید نشست رو توالت. تکیه داد به دیوار. پای راستش رو انداخت روی پای چپ. من همونطور که ایستاده بودم و به خودم توی آینه نگاه می‌کردم گفتم؛ همینجا؟ بهتر نیست تو کاسه‌ی توالت بالا بیارم؟ گفت «نه، طوری نیست. همونجا تو سینک دستشویی بالا بیار.» صدای آهنگ گوشی رو زیاد کردم که توجه کسی به صداها جلب نشه. خم شدم، سرم نزدیک شیر آب، با ساعدهام خیمه زدم روی سینک. انگشت اشاره‌ی دست راست رو بردم گذاشتم به وسط زبونم. همیشه خیلی به این کار حساس بودم. حتی وقتی برای سرما خوردگی دکتر میرفتم، بیشتر از اینکه از آمپول بترسم از اون چوبی می‌ترسیدم که دکتر برای دیدن حلقم روی زبونم میذاشت و همیشه ازش میخواستم که از چوب استفاده نکنه. چون دچار حالت تهوع بدی می‌شدم. 

اینجا هم شدم. سریع چشمام پر از اشک شد و حالت تهوع بهم دست داد. ولی فقط سرفه کردم. چیزی از گلوم خارج نمی‌شد. انگشتم رو بردم عقب‌تر. ته زبونم رو لمس کردم. با شدت بیشتری سرفه کردم. اومدم بالا تو آینه نگاه کردم. چشمام سرخ، صورتم سرخ. سرم رو کج کردم و بهش نگاه کردم. همچنان خونسرد سیگار می‌کشید و به من نگاه می‌کرد. پای راستش رو آهسته تکون می‌داد. اینبار با دو انگشت امتحان کردم. فقط میخواستم به هر قیمتی شده این لعنتی‌هارو بالا بیارم. احساس می‌کردم مغزم داره میاد توی دهنم. ولی هنوز چیزی از معده‌م نمیومد بالا. دستم رو بیشتر توی حلق فرو کردم. دیگه نمی‌فهمیدم دارم چی رو لمس میکنم. با انگشتها ته حلقم رو فشار میدادم. یهو دیدم یکی کمرم رو کشید عقب و پرتم کرد روی زمین. نگاه کردم دیدم خودشه. کِی از روی توالت بلند شده بود؟ نفهمیدم. داد میزد میگفت بسه دیگه. بسه. دراز کشیدم کف حمام. اونم تکیه داد به دیوار حمام و پاهاش رو دراز کرد. پای راست رو انداخت روی پای چپ. نتونسته بودم چیزی بالا بیارم. همه‌ی عضلات شکم و کمرم درد گرفته بود. عضلات فک و گردنم هم. آب دهنم رو قورت دادم و گفتم گلوم خیلی درد می‌کنه. گفت ببینم دستاتو. نشونش دادم. گفت با ناخن افتادی به جونِ ته حلقت. تف کن ببینم. تف کردم. خونی بود. گفت حلقتو زخم کردی بچه. 

گفتم حالا چیکار کنم؟ گفت قی کن.

۴ comment موافقین ۱ مخالفین ۱ 31 March 17 ، 13:37
مرحوم شیدا راعی ..

- دیروز در حالی که توی ترافیکِ ناشی از حضور مسافران نوروزی گیر افتاده بودم، یه خانمی(که مسافر نوروزی هم نبود) سوار بر سمند سفیدش دو بار پشت سر هم زد به پشتِ موتورم. من وحشت‌زده و متعجب برگشتم عقب رو نگاه کردم و نگاه‌کردنم موجب تعجب مضاعفی شد. خانمه با اخم نگاه میکرد و انگار اشاره می‌کرد که؛ «برو، برو». ترافیک بود. «برو» بی‌معنی بود. خیلی واسم عجیب بود. کشیدم کنار که رد شه. دک و پوزش رو مثه آدمای طلبکار کرده بود، هرگز قصد عذرخواهی نداشت. اگه وایمیسادم جلوش احتمالا با زیر گرفتنم هم مشکلی نداشت. تموم مدتِ بعدش بهش خیره شده بودم، اما دیگه هرگز تو چشمام نگاه نکرد.

 

- نمی‌دونم چرا٬ ولی حالم گرفته شد. چند دقیقه بعد به این فکر کردم که؛ « آیا من یه مرد بی‌عرضه و ضعیفم؟»

 برای خودم رفتار متفاوتی رو در مواجهه با همچین آدمی تجسم کردم؛ [باید پیاده میشدم. با یه زنجیر، یا قفل یا هر چیزی که از توی پیاده‌رو پیدا می‌کردم، میکوبیدم تو شیشه‌ی ماشینش و در حالی که از وحشت جیغ میزد و پاشو رو گاز فشار میداد، با صدای بلند بهش میگفتم؛ میخواستی بری تو کونِ من؟ زنیکه جنده.]

بعد به این نتیجه رسیدم که آره. از این نظر من یه مرد ضعیفم. توان انجام همچین کاری و زدن همچین حرفی رو به کسی ندارم. میکشم کنار که رد شی. اطوارِ روشنفکری و باشعور بودن نمیام. واقعا برای شاخ تو شاخ و دهن به دهنِ مردم گذاشتن آدم ضعیفی هستم. حدس می‌زنم این ضعیف بودن - اگه تو مایل باشی اسمش رو ضعیف بودن بذاریم- ماحصل همین چندسال اخیره و اتفاقاتی که توی زندگیم باهاش روبه‌رو شدم. من از زنی که دریدگی از همه‌ی وجوهش هویداست٬ می‌ترسم. در عوض؛ اکثر این مردمی که توی خیابون می‌بینم و سراسر وجودشون توحش و جسارته، هرگز جرأت ندارند توی تاریکیِ نیمه‌شب، وسط مه، یه پانچو بپوشند و زیر بارون توی کوه‌های بیرون شهر راه برن. بین کوه‌هایی که نه آدم هست و نه هیچ نوری. این قدم زدنِ تنهایی٬ توی تاریکیِ مطلق٬ که برای خیلی از مردم ترسناک محسوب میشه٬ برای من لذت‌بخش‌ترین تفریحیه که می‌تونم داشته باشم. 

 

- چندشب پیش به خاطر دیدن چندتا برخورد از آدما غصه‌م شده بود، وقتی رسیدم خونه بدون اینکه لباس‌هامو در بیارم واسه پیتر نوشتم؛

 «مردم گرگ‌اند... و من، و حتی تو، آره... تو حتی بیشتر از من، ما واسه زندگی کردن با این جماعت مشکل پیدا می‌کنیم. فردا روزی تو محیطای کاری میبینی که چقدر آدما پُر روئند. تو میخوای توی کارِت راست و درست باشی، نمیشه. وقتی دروغ گفتن و بی‌چشم‌ و رو بودن بخشی از قوانین اجتماعی شده، رک و راست بودن و صادق بودن سخته. برای اینکه بتونی با این جماعت زندگی کنی باید مثل خودشون دروغگو، گرگ‌صفت و به طور کلی حروم‌زاده باشی.»

 

- همه از دروغ گله و شکایت می‌کنند. همه نسبت به دزدی واکنش منفی نشون میدن. همه از احترام و رعایت حقوق دیگران تمجید می‌کنند. همه‌ با این حرفها ابراز همدردی می‌کنند. پس من نمیدونم این همه آدمِ حروم‌لقمه که طول روز می‌بینم کجان؟ می‌دونم٬ منتها حال توضیحش رو ندارم.

۹ comment موافقین ۶ مخالفین ۰ 26 March 17 ، 10:00
مرحوم شیدا راعی ..

چشمام دیگه سوی سابق رو نداره. به دوردست خیره میشم. اما تاری تصویر آزاردهنده‌ست. به عینک هم عادت ندارم. فکرشم نمی‌کردم قوی‌ترین جزء بدنم یه روزی اینطوری ضعیف بشه. کجاست اون چشمای تیز و هیز سابق؟ 

حالا چجوری می‌تونم چشم‌چرونی کنم؟ خدایا این اسباب گناه رو از من نگیر.

+ وقتی رفتم واسه خریدن عینک، دلم میخواست از این عینکا که با بند به گردن آویزون میشه داشته باشم. مثال زدم واسشون که کلاس اول که بودیم، دوستم-سلمان نوربخش- هم عینکش همینطوری بود ینی با بند به گردنش آویزون بود. لکن گفتند این چیزی که مدنظرته حالا(سال ۲۰۱۷) واسه سن و سال شما خیلی چیز ضایعی محسوب میشه. 


۷ comment موافقین ۴ مخالفین ۰ 14 March 17 ، 09:56
مرحوم شیدا راعی ..


همونطور که پایین امضا نوشته شده، واضحه که اسمش فاطمه‌ست. دست‌خط‌ش هم خوبه‌. حداقل نسبت به دست خط من. 

من مجبورم برای نوشتن وصیت‌نامه یا نامه‌ی خداحافظی با اهل‌بیت‌م از تایپ‌کردن استفاده کنم و گرنه احتمال داره وراث تاج و تختم نتونند درست نامه رو بخونند و سر ارث و میراث کلانی که دارم، بیفتند به جون همدیگه و سر خاک گیس و گیس‌کشی راه بندازند. خدای‌نکرده ممکنه اون وسط، پیکر مطهر ما مورد بی‌حرمتی واقع بشه. 

 لازم به ذکره که ما هیچ اطلاعات دیگه‌ای از نگارنده‌ی این نامه در دست نداریم. اما اینطور از سطور فوق استنباط می‌شود که سن و سالِ فردِ خاطی-فاطمه خانم- از ۱۶-۱۷ سال تجاوز نمی‌کند. و به خصوص اونجا که گفته؛ «می‌ترسم بیش از این اسیر گناهان دنیا بشم» بیانگر این موضوع است که ما با طفلی صغیر رو‌به‌رو هستیم.


در آخر این نکته ذکر خواهد شد که نگران فاطمه خانم نباشید. او امروز با معاون‌ مدرسه‌ به خانه بازگشته و خانمِ معاون وی را به خانه‌شان رسانده و مادرِ فاطمه را بابت این موضوع شیرفهم کرده. آری، حال او اکنون خوب است. مثل حال همه‌ی ما که خوب است و شما نباید باور کنید. 

+ بی‌شوخی٬ این نامه‌ها (در بیش از ۹۰ درصد موارد) حتی اگر منجر به «تلاش برای خودکشی» هم بشه، منجر به «خودکشی» نمیشه. نهایتا ممکنه چندتا قرص بخوره و بعد از ۲۴ ساعت که معده‌ش رو شست‌و‌شو میدن، از بیمارستان مرخص میشه. یا ممکنه بره تو حموم دستش رو خش بندازه و با دیدن خون خودش، غش کنه و باز بعد از ۱۲ ساعت با یه سرم و چندتا آمپول از اورژانس مرخص بشه.

 

۵ comment موافقین ۲ مخالفین ۰ 27 February 17 ، 17:08
مرحوم شیدا راعی ..

قهرمان داستان افتاده بود توی یه جزیره‌‌ی دور افتاده. یه چیزی مثه رابینسون کروزوئه یا مثه تام هنکس تو فیلم cast away. تک و تنها اونجا گیر افتاده بود.

روزها و شبها خیره می‌شد به افق به این امید که یه کشتی یا قایق یا نشونه‌ای ببینه که به وسیله‌ی اون نجات پیدا کنه. قهرمان داستان ما مثه رابینسون کروزوئه و تام‌ هنکس خفن نبود که خودش رو از اون جزیره خلاص کنه. تمرکز ذهن و کنترل روانش رو از دست داده بود. وقتایی که بیدار بود، همش به دوردست خیره بود و دورتا دور جزیره راه میرفت تا شاید اون تهِ افق چیزی ببینه. شبها هم نمی‌تونست بخوابه. هر چند دقیقه یه بار از خواب می‌پرید تا دریا رو نگاه کنه. مثه شما که هی می‌پرید رو گوشی‌تون تا ببینید دوس‌پسر/دخترتون کلام تازه‌ای منعقد کرده یا نه.

 رفته رفته سوی چشماش رو از دست می‌داد و روز به روز بیشتر در توهم اینکه کشتی یا قایقی از دوردست به سمتش میاد، غرق می‌شد. 

انزوا، اگر واقعا انزوا باشه، کشنده‌ست. مگر اینکه نوری وجود داشته باشه که اون فرد منزوی رو زنده نگه داره. متاسفانه داستان ما نور نداره. و اگر هم نوری داشته باشه، چشمای ما سوی دیدنش رو نداره.قهرمان داستان سر سه هفته از این مالیخولیا تباه شد. این توهم تا آخرین لحظه همراهش بود؛

لحظه‌ی مرگش جزیره رو می‌دید که توسط ۱۰۰ ها کشتی بزرگ احاطه شده.


 برو بابا: کلیک
۶ comment موافقین ۲ مخالفین ۰ 28 January 17 ، 14:05
مرحوم شیدا راعی ..

دوش وقت سحر که منتظر بودم تا از غصه نجاتم بدن، یهو ملک‌الموت سر رسید. گفت؛ روحِ ریحی می‌ستانم، راحِ روحی می‌دهم/ بازِ جان را می‌رهانم، جغد غم را می‌کشم

گفتم داری خالی می‌بندی. باز می‌خوای منو خر کنی. ملک اومد نشست در بَرَم. دست بر سرم کشید، لبخند زد، لبخند زدم. گفتم الان که داری میخندی، یعنی داری خَرم میکنی؟ بیشتر لبخند زد. فهمیدم خرم کرده. دست به دامانش گذاشتم و گفتم؛ help me

گفت؛ دستتو بکش

دستمو برداشتم و دوباره با بغض گفتم؛ help me

ملک لبخند کشنده‌ای زد و گفت؛ رابطه‌ی «موج» و «دریا» رو در نظر بگیر. خیال میکنی موج دریا از چیه؟

یه خرده فکر کردم... ترسیدم اشتباه جواب بدم. گفت موج به خودی خود معنی نداره. موجِ دریا، خودِ دریاست. نمی‌تونی بگی موج چیه. موج هم دریاست.

 خدا دریاست. زندگی، موجِ این دریاست. خودِ دریاست. وقتی منصور میگه انالحق منظورش دقیقا همینه. اگه سعی کنی موج دریا رو نفی کنی، یعنی داری دریا رو نفی میکنی. زندگی رو نفی کنی، یعنی داری خدا رو، خودت رو نفی میکنی. میخوای جلوی چی بایستی؟ دریا؟ و این یعنی فروپاشی.

گفتم چرا من اینطورم؟  گفت از بس ابلهی.

با عجز و لابه پریدم جلو و دامن ملک رو چنگ زدم و با ضجه گفتم؛ help me

داد زد؛ دست نذار

دستمو کشیدم عقب. یهو پیشونیم سوخت. به خودم اومدم دیدم با سر افتادم تو منقل. یه پُک به وافور خالی می‌زنم و دراز میکشم کنار منقل. میگم؛ من موج، من دریا... 

۵ comment موافقین ۳ مخالفین ۰ 03 January 17 ، 16:44
مرحوم شیدا راعی ..
۵ comment موافقین ۱ مخالفین ۰ 01 January 17 ، 19:11
مرحوم شیدا راعی ..
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
12 December 16 ، 13:40
مرحوم شیدا راعی ..


قدیس داستان ما، اتفاقات عجیبی رو داره تجربه میکنه. همه‌چیز شکل رویاگونه‌ای به خودش گرفته. انگار هیچ‌چیز واقعی نیست. چون واقعیت بیش از حد غیرقابل باوره. 

 نصفه شب با لباس خونی روی زمین افتاده. بالش‌ پر از خون به صورتش چسبیده. سعی میکنه صورتش رو از بالش جدا کنه. زخم‌ها خشک شده. با هر عذابی که هست، جدا میکنه و صورتش دوباره خون میفته. زانو میزنه، سرش رو میاره پایین کنار زانوهاش. موهاش رو چنگ میزنه تا بتونه سرش رو نگه داره. موها به هم چسبیده و پر از خون خشک‌شده. گردنش تحمل نگه‌داشتن سر رو نداره. قطره‌های نمکینِ اشک، وقتی از بین زخم‌ها میگذره، پوست رو میسوزونه. نفسش سخت میشه.

پیامبر داستان ما، از مرز واقعیت‌های دنیا عبور میکنه؛ صداهای عجیبی میشنوه. چیزهای عجیبی میبینه. که دیگران نمی‌بینمد و نمی‌شنوند. کسی در گوشش مدام تکرار میکنه؛ «شامورتی، شامورتی، شامورتی ...» یا صدای نوک‌زدنِ یه کلاغ که مدام میکوبه پشت پنجره. گاهی از پنجره میاد داخل و میشینه رو سینه‌ی پیامبر خدا. منتظر میشینه تا پیامبر چشماشو باز کنه تا نوک بزنه تو چشمش. صدای محکم کوبیده شدن یه در و بلافاصله غرچ‌غرچِ باز شدنش .... صدای جیغ کشیدن یه دختر بچه، دیدن سایه‌ای که از اونطرف اتاق رد میشه. موش‌های ریزی که زیر فرش و تخت قایم میشن و به محض خوابیدنِ پیامبر خدا، شروع میکنند به این‌طرف و اونطرف دوییدن. روزی چند بار از ارتفاع پرت میشه پایین و وقتی چشماشو باز میکنه، میبینه همش توهم و خیال بوده.



[در این لحظه، راوی که رفته بود آشغالا رو بذاره لب در، برمیگرده تا قسمت‌های بعد رو روایت کنه، صمیمانه از دانای کل تشکر میکنیم که در این روایت ما رو یاری رسانیدند]


وقتی راه میرم، مجبورم دستم رو بکنم توی جیب‌هام. اینطوری شلوار رو نگه میدارم که نیاد پایین. خیلی لاغر شدم. کاهش وزن ۱۰ کیلویی، در بازه‌ی زمانی ۶ ماهه، برای کسی که اضافه وزن داشته باشه، کار فوق‌العاده‌ایه و معجزه نام داره. اما همین کاهش وزن، در همین بازه‌ی زمانی، برای کسی که کمبود وزن داشته، اتفاق وحشتناکیه و فاجعه نام میگیره. خیلی ضعیف شدم. همش زمین رو نگاه میکنم و راه میرم. از بس به پایین نگاه کردم، قوز درآوردم. به پاچه‌های شلوارم نگاه میکنم که ریش ریش شده. فقط همین یه شلوار رو دارم. یه نفر ازم آدرس میخواد. بدون اینکه برگردم نگاهش کنم، به راهم ادامه میدم. وقتی تو آینه نگاه میکنم، از دیدن خودم شوکه میشم. لکنت گرفتم، نمیتونم درست حرف بزنم. دوست ندارم با کسی حرف بزنم. توی این شهر غریبم و هیچ‌جا رو بلد نیستم. مدام با خودم حرف میزنم. بلند بلند با خودم حرف میزنم. دست خودم نیست. خجالت میکشم اگه کسی کنارم باشه و ببینه بلند بلند دارم با خودم حرف میزنم. گاهی حتی خودم هم نمیفهمم که دارم با خودم حرف میزنم. از تکون خوردن لب‌هام و متعاقبا نگاهی که دیگران بهم میکنند، میفهمم که داشتم با خودم حرف میزدم. 

پیرمردی که پیشش هستم، روزی چندبار بهم میگه؛ بِچه عزیز دردونه، یا خُل مِرَ یا دیوونه. 

دستام خیلی میلرزه. درست مثل یه پیرمرد. هیچ پولی ندارم. هیچکس هم خبر نداره که کجام. همه فکر میکنند که پیامبر خدا، مُرده.



[پنج‌سال بعد]

دیگه علت و چرایی هیچ چیز اهمیت نداره. جست‌وجو برای پیداکردن راه حل و دغدغه‌ی حل مشکلات از بین رفته. انگار دیگه اون روح سرکش جوونی خودش رو باخته. تنها چیزی که نیاز داره، آرامشه. 

 راه میره... انقدر راه میره تا بالاخره رها میشه. از همه چیز. «رها از رهایی». انسان یه بیماریه که درمانش فناست.


۴ comment موافقین ۰ مخالفین ۰ 30 November 16 ، 12:30
مرحوم شیدا راعی ..

امروز٬ نزدیک غروب٬‌ قشنگ‌ترین آسمون رو توی کشور٬ آسمونِ داهات ما داشت. و من مطمئنم که هیچکدوم از هم‌داهاتیای من این غروب رو به این قشنگی‌ که من دیدم٬ ندیدند. چون من خاص‌ترین نقطه‌ی شهر نشسته بودم- جایی که 6 ماه دوم سال٬ بهترین منظره رو برای دیدن غروب داره- و داشتم چایی می‌خوردم و هیچکسی رو هم اطراف خودم نمی‌دیدم. به همین دلیله که ادعا میکنم هیچکس اینطور که من دیدم٬ ندیده.

شگفت‌انگیز ترین اتفاق دنیا، هر شبانه‌روز، در هر نقطه از زمین که باشی، دوبار رخ میده. یکی در مغرب و یکی در مشرق. و عجیب اینکه؛ این تکرار مداوم هرگز خسته‌کننده و ملالت‌بار نیست و نمیشه.

دلیلش رو کازانتزاکیس اینطور توضیح میده؛

"هر روز صبح، دنیا بکارت خود را از نو کشف می‌کند. چنین می‌نماید که در همان لحظه از قلم صنع خدا بیرون آمده ‌است. آخر، خاطره‌ای ندارد. از این روست که چهره‌اش هیچگاه چین و چروک نمی‌یابد. نه به یاد می‌آورد که روز پیش چه کار کرده و نه درباره‌ی آن چه روز بعد انجام خواهد داد هیاهو راه می‌اندازد. لحظه‌ی حال را به صورت ابدیت احساس می‌کند. لحظه‌ی دیگری وجود ندارد. پیش و پس این لحظه، هیچ است."

+دوربین گوشی هرگز نمی‌تونه این واقعه‌ی هولناک رو به تصویر بکشه :(

۹ comment موافقین ۰ مخالفین ۰ 14 November 16 ، 01:31
مرحوم شیدا راعی ..

یه زمین اسکیت بود، خلوت، کم‌نور. دم غروب بود انگار. من نشسته بودم کنار پیست. ملک‌الموت داشت با اسکیت دور میزد. هر بار که به من میرسید، داد میزد؛ جلو پاتو نیگا کن. وقتی من سرم رو میاوردم پایین، یه تف مینداخت کف دستش و شَتَرَق... یه پس‌گردنی محکم به من میزد و میرفت. یه دوسه‌ساعتی همین بساط رو داشتیم؛ دور، تف کف دست، شَتَرَق پس گردن من.

آخرش اومد وایساد کنارم. گفت هوی

گفتم ها ملک؟

دوباره گفت؛ هوی

گفتم ها؟ بنال؟ گوشم با توئه.

گفت ای منگلِ آشفته...

[سرم رو انداختم پایین و با خجالت] گفتم؛ باز چه مرگته با ما؟ بدبخت‌تر از ما نیست تو هی بیای در گوشش یاسین بخونی؟ د بکش بیرون لامصب.

ملک غرید؛ فردا روزی میفهمی که باید سرتو، نگاهتو از آسمون میگرفتی، مینداختی جلو پات... آخرش که یه روز با مغز اومدی رو زمین، میفهمی که پرواز قشنگه، اما... فقط خیالش، دیدنش، توهمش. 

همونطور که داشتم مغزم رو از کف زمین اسکیت جمع میکردم، گفتم؛

لاکردار، بی مروت، تو اگه جای من بودی چیکار میکردی؟ خوش به حال کسی که راهش رو تو زندگی پیدا کرده و عمرش رو داره صرف کاری میکنه که بهش علاقه داره. خوش به حال کسی که علاقه‌ش رو پیدا کرده. خوش به حال کسی که طعم تلاش(صرفا تلاش و نه موفقیت) برای رسیدن به خواسته‌ش رو تجربه کرده. خوش به حال کسی که تونسته به انجام کاری راضی بشه. خوش به حال کسی که دلیل قانع‌کننده‌ای داره واسه کاری که انجام میده، خوش به حال کسی که چیزی رو دوست داره(هر قدر مبتذل، هر قدر پوچ، هر قدر تخمی). خوش به حال کسی که مثل منِ بدبخت نیست...[ دیگه اینجا اشکم در اومده بود، با هق هق نشستم کف زمین اسکیت و گریه پشت گریه]

ملک هم وقتی دید سرم پایینه و پس گردنم مهیاست، دوباره یه تف انداخت کف دستش و یه پس‌گردنی دیگه کوبید پس گردنم.

و رفت.

۴ comment موافقین ۰ مخالفین ۰ 04 November 16 ، 08:41
مرحوم شیدا راعی ..


[در میزنند.]


-کی بود؟

+مه‌پاره‌ای بی‌بند و بار.

-لابد با عشوه‌های بی‌شمار؟

+نه اتفاقا. خیلی سر و سنگین یه آدرس پرسید و رفت.

۲ comment موافقین ۱ مخالفین ۰ 03 November 16 ، 13:36
مرحوم شیدا راعی ..

دختره همینطور غر میزد. حین حرفاش کسی رو مخاطب قرار نمیداد. اما جز من و یه مرد خسته، دیگه کسی نبود که حرفاش رو بشنوه.  مرد خسته خوابش برده بود. من تو گوشیم گل‌چرخ میزدم و تکیه داده بودم به دیوار. دختره هم حین حرف زدن با خودش، به در و دیوار و زمین و من و مرد خسته نگاه میکرد. بالاخره حوصله‌ش سر رفت و من رو مخاطب قرار داد و گفت؛ چرا این آقاهه (مرد خسته) انقد دهاتی و بدتیپ و کثیف و ناخوشه؟

 من گفتم؛ پنداری باید معتاد باشه. 

بعد پرسش دیگه‌ای رو مطرح کرد مبنی بر این که آیا حضورش در کنار ما، خطری داره؟

و من گفتم که «بی‌آزارتر از این بنده‌خدا این اطراف وجود نداره. اصلا شما از من بیشتر باید بترسی تا این بنده‌خدا.»


بعد از این حرف دیگه هیچی نگفت. نه با خودش حرف زد، نه غر زد. نه نک و ناله. فقط گاهی زیر چشمی نگاهم میکرد.

۲ comment موافقین ۰ مخالفین ۰ 27 October 16 ، 15:45
مرحوم شیدا راعی ..

سه روایت از یک واقعه، از سه منظر متفاوت. روایت اول که از نظر من جذاب‌ترین قسمت داستان هم بود، از زبان یه نوجوان مرده(مقتول) گفته میشه. روایت دوم از زبان یکی از شاهدان این قتل. و روایت سوم، از زبان قاتل گفته میشه. توصیه میکنم بیش از یه بار بخونید. جزئیات خوبی داره. به علاوه اینکه٬ شروع داستان٬ در عین حال پایان داستان هم هست.

قشنگ‌ترین قسمت داستان، گفتگوی دوتا نوجوون مرده‌ست. هر کدوم از مرگ خودشون بدست طرف مقابل حرف میزنن... و نویسنده‌ به طور غیرمستقیم٬ حکایت از پوچی این جنگ و کشتار میکنه. چیزی که به نظر خاص میکنه این نوشته رو٬ شیوه‌ی روایت داستانه.

دوصفحه‌ی اول داستان رو با فشردن انگشت مبارکتون روی continue میتونید بخونید. و اگر هم که به سلیقه‌ی من اطمینان دارید، خب یه باره برید PDF کل داستان رو از اینجا دانلود کنید و بخونید(مجموعا 8 صفحه‌س)


معنی لغت؛

 «کالا» میشه؛ ر‌خت و لباس

"قوماندان" احتمالا میشه؛ نظامی یا پلیس

"پیکا" احتمالا میشه؛ اسلحه

"گندم‌هایمان چور شده بود" هم نمیدونم ینی چه. اصلا به نظرم نیازی نیست به دونستن این لغات


۶ comment موافقین ۰ مخالفین ۰ 27 September 16 ، 11:19
مرحوم شیدا راعی ..

به مندی گفتم «بیخیال شو. اینا همشون لات‌اند، میگیرن جر و واجرمون میکنند». مندی که مغلوب هیجان جوانی شده بود، گاز داد طرفِ یارو. یارو خودش رو پرت کرد جلوی ماشین و با لهجه گفت؛ «بیا پایین تا خارتو بگام بچه‌کونی.» یا یه همچین چیزی. مندی رفت پایین. دقیقا متوجه نشدم که چرا از ماشین پیاده شد. رفت که خارش رو بگان؟ یا رفت که نذاره خارش رو بگان؟  نمیدونم. بحث پیچیده‌ایه که فعلا مجال پرداختش نیست.

۱۱ comment موافقین ۰ مخالفین ۰ 26 September 16 ، 01:17
مرحوم شیدا راعی ..

استاد بزرگ پس از مدت‌ها مراقبه از حجره‌ی خود بیرون آمد. قدم‌هایش سنگین و جسمش سبک بود. در و دیوار و پنجره از ثقل حضورش بیتاب بودند اما از شکوه حضورش، فقط به نظاره سکوت کرده بودند. نور بود که از دخمه‌ی تاریک بیرون می‌آمد. به لب در که رسید، آهسته قدم برداشت و به بالا نگاه کرد. شب بود و تاریک.

 استاد بزرگ بر دهانه‌ی در ایستاد و با صدای گرم و خشن خود (انگار) خطاب به سالکینِ راه حق گفت؛


به عقل ایمان ندارم. به کند بودن و ضعیف بودنش قسم خورده، و به ناقص بودنش اقرار خواهم کرد. جسم برایم نماد اضمحلال و مرگ است. صورت‌های زیبا را کنار میزنم، گندیدگی و پوسیدگی سالهای بعد را میبینم. از این میرایی، نفسم تلخ میشود و روحم میگرید، برای پروازی که از یاد برده‌ است. ذهن و روان برایم نماد ابتذال و بزدلی‌ست. اتکا به ذهن و روان به سان غرق شدن در یک کاسه‌ی آب است. مضحک...


به اینجا که رسید، از حرف‌هاش خنده‌اش گرفت و چادری که به دور خود پیچیده بود( تا مثل رهبانان ساکن در صومعه‌ی سن‌فرانسیس شود) را باز کرد و دور انداخت. چراغ را روشن کرد و به آشپزخانه رفت. دوتا تخم‌مرغ کف ماهیتابه شکست و نون داغ کرد و نشست به خوردن. در حین خوردن، مدام به حرفهای خودش میخندید. پرید بیخ گلویش، آب خورد و دوباره قهقهه سر داد. آروغ هم زد یه دونه که ما به دلیل ضیق وقت از گفتنش صرف نظر میکنیم.


لپ مطلب؛ این قدیس نورانی، به درجه‌ای از عرفان رسیده بود، که به فکرهای خودش هم میخندید.

۳ comment موافقین ۰ مخالفین ۰ 17 September 16 ، 19:06
مرحوم شیدا راعی ..

حقیقت معبدی مطهر در دل کوهستان‌ها نیست. حقیقت هرگز روی زمین قرار و ثبات ندارد. هرگز دست کسی قرار نمیگیرد. هرگز ذهن کسی را قرار(آرامش) نمیدهد. حقیقت بیتابیِ پیوسته است. حقیقت جستجوی بی‌پایان  و همیشگی‌ست. حقیقت فرّار و غیرقابل لمس است. همیشه لیز میخورد و گم میشود. در عین حال که کسی نمیتواند آنرا به دست اورد اما همه جا یافت میشود. از چشم طفلی صغیر تا رنگ خون شهید، همه و همه مظهر حقیقت‌اند. از شما چه پنهان، من یکبار حقیقت را در کاسه توالتی که گلویش گرفته بود دیدم. حقیقتی شناور و بدبو که همه از آن می‌گریختند. اتفاقا حقیقت هم از آنها می‌گریخت. 

همه‌ی انقلاب‌ها برای رسیدن به حقیقت شروع میشوند، درست زمانی که به حقیقت خیلی نزدیک شده‌اند، آهسته‌آهسته همه چیز جهت مخالف میگیرد و روز به روز از حقیقت دور میشوند. به خیالشان حقیقت را به چنگ خواهند داشت، زهی که مردابِ قدرت در لباسِ مبدل، آروغ‌هایی میزند،

 که فقط کمی بوی حقیقت میدهد.

۲ comment موافقین ۰ مخالفین ۰ 17 September 16 ، 13:39
مرحوم شیدا راعی ..

خم میشم روی سینی‌ای که کنار دستمه. با بینی میکشم بالا این رفیقِ قدرتمند رو. بین به یاد آوردن چندثانیه قبل و تصور چندثانیه بعد، خودم رو گم میکنم، زمان رو گم میکنم. و این یعنی آزادی.

 ازاین لحظه همه چیز شروع میکنه به زیبا شدن. همه‌ی دنیا آب میشه، با سرعت دلهره‌آوری میره به سمت سعادت. دیوار کاهگلی طویله‌ای که توش افتادم، میشه نقطه صفر خلقت یا حداقل، چیزی شبیه تجلی حق.

لاهوت؛ قبلا خدا تصویر نمیشد، توصیف نداشت. لا اسم له و لا رسم له. ولی حالا. پسربچه‌ای کنار جوب نشسته و گل بازی میکنه. همه سر و صورتش کثیف شده. جریانِ سعادت با سرعت دلهره‌آورش میاد و پسربچه رو آب میکنه. سرم سوت میکشه از این تصویر موهومی. سقف اتاق شروع میکنه به چرخیدن. همه‌ی دنیا میچرخه. پوستین زیر تنم رو محکم چنگ میزنم. انگار دنیا رو از جایی پرت میکنند پایین٬ انگار من رو از این صحنه پرت ‌میکنند پایین‌. به سمت سعادت؟!

[چندساعت بعد]

صورتم چسبیده به خاک. 

نفس میکشم. بوی خاک میپیچه توی بینی. چشم باز میکنم و به دیوار کاهگلی رو‌به‌رو نگاه میکنم. قطره اشکی که تازه از گوشه‌ی چشم متولد شده رو با کف دست روی پوستم دفن میکنم. 

این ناسوتِ غم انگیز.

۱۰ comment موافقین ۰ مخالفین ۰ 28 August 16 ، 16:20
مرحوم شیدا راعی ..

قندعسلم، خوشگل بابا، پسر گلم، شوشول‌طلا

 نصیحتی کنمت، خواه پندگیر، خواه نگیر. آخه میدونی، من خیلی پدر دمکرات و مهربونی‌ام.

آدم باید تجربه‌ی مصاحبت با آدمایی که دنیاهاشون فرسنگ‌ها از دنیای خودش دور اند رو داشته باشه. ادم باید خودش رو به عنوان یه موجود محدود شناخته و پذیرفته باشه. با عقل محدود، با قدرت تشخیص محدود، با تجربه‌های محدود و فکرهای ناقص.

اگه کسی خودش رو (به ویژه وقتی هنوز جوونه) کامل و عقل کل بدونه، مغزش همونطور اندازه‌ی پشه باقی میمونه عزیرم. جوونی سنِ مانیفست دادن و نتیجه‌ی فلسفی گرفتن نیست باباجون. پسر گلم، تویِ جوونی، فقط باید چشمارو باز گذاشت و بدون فیلتر ذهنی به دنیا نگاه کرد، تجربه کرد. با ذهن باز. بدون تعصب. 

اگه پولداری، با آدمای بی‌پول بتاب. اگه مذهبی هستی، با لامذهب معاشرت کن و برعکس. اگه درونگرایی، با برونگراها و...

قربون اون چشات برم، وقتی آدمای مختلف رو ببینی، شاید فکرت دچار تغییرات بشه. شاید سنگرهای فکری‌ت رو عوض کردی و سنگرهای بهتری انتخاب کردی یا حتی ممکنه تصمیم بگیری قشنگ‌تر زندگی کنی؛ بدون سنگر.

در غیر اینصورت، میتونی راه رایج رو بری. راهی که همه میرن؛ یعنی توی همون محیطی که تقدیر واست رقم زده به چرا مشغول بشی و با آدم‌های شبیه خودت زندگی کنی. با خیال اینکه دنیا منحصر به دنیای تو و اطرافیانته، ندیده و نشنیده ریق رحمت رو سر بکشی و گور‌به‌گور شی. در اینصورت توئم فقط یه پشه‌ای مثه بقیه. البته، اگه من باباتم، آدمت میکنم. قلم پاتو خورد میکنم اگه بخوای پشه بشی. حالا دیگه پاشو برو از جلو چشام گم شو. حیف نونِ پدَسوخته.


۴ comment موافقین ۰ مخالفین ۰ 27 August 16 ، 01:55
مرحوم شیدا راعی ..

با کت و شلوار زردی که از دوماد عباس‌آقا قرض گرفته بودم، رفتم خواستگاری‌. دسته گل رو هم خواهرِ حسن‌دست‌‌طلا با گل‌های وسط میدون و شمشادای کنار خیابون واسم پیچیده بود. دمِ آخر هم، سعید موقشنگ یه مقدار کتیرا مالیده بود به‌کله‌م. بعد از سلام و احوال‌پرسی، سریع رفتیم سر اصل مطلب.

 پدر عروس رو به من کرد و گفت؛ شما اصلا قصدت از ازدواج چیه؟

من آب دهنم رو قورت دادم، چشمم رو انداختم به گل قالی و خیلی محجوب گفتم؛ رفیقِ مهربان و یارِ همدم، همه‌‌کس دوست میدارند و من هم

گفت؛ تا به حال تجربه‌ی ارتباط عاطفی با دختری رو داشتی؟

اشک تو چشام جمع شد و گفتم؛ همه مرغان هم اواز پراکنده شدند/ آه از این باد بلاخیز که زد بر چمنم

گفت؛ چیکار میکنی حالا؟ شغلت چیه؟

گفتم؛ گه چرخ‌زنان همچون فلکم/ گه بال‌زنان همچون ملکم/ یأجوج منم مأجوج منم/ حد نیست مرا هر چند یکم

گفت؛ اگه یه روز بیای خونه ببینی همسرت غذا رو سوزونده و چیزی برای خوردن نداری، چیکار میکنی؟

قاطعانه گفتم؛ فداسرش.

گفت؛ اگه هر روز که بر میگردی ببینی غذا رو سوزونده چطور؟

تردیدناک گفتم؛ وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم/ که در طریقت ما کافریست رنجیدن

مادر عروس گفت؛ شما هم اگه سوالی از عروس‌خانم دارید، میتونید همین حالا مطرح کنید.

من یهو هیجان‌زده شدم و پرسیدم؛ دلاراما، چنین زیبا چرایی؟/ چنین چُست و چنین رعنا چرایی؟

[عروس پا شد، دویید، رفت تو اتاق]

پدر عروس با انگشت شست و سبابه دور لب‌هاش رو دست کشید و اندیشناک گفت؛ فکر نمیکنی یه کم واست زوده، شاید چندسال دیگه بتونی انتخاب بهتری داشته باشی.

گفتم؛ غنیمت دان اگر دانی که هر روز، ز عمرِ مانده روزی می‌شود کم

برادر عروس که جورابای صورتی خوش‌رنگی پوشیده بود، گفت؛ ترجیح میدی چجوری عشقی که به همسرت داری رو ابراز کنی؟ 

گفتم؛ عشق یعنی بی‌گلایه، لب فروبستن، سکوت.

پدر عروس گفت؛ نظر شما در خصوص سالهای آینده‌ی زندگی‌ و رابطه‌تون با همسر و فرزندان چیه؟ 

گفتم؛ چون پیر شدی برون ز باغت بکشند /دوران خوشی را ز دماغت بکشند

 در زندگی دل بر زن و فرزند مده/ کاین بی‌صفتان به سیخ داغت بکشند


و نمیدونم چه سرّی تو این بیت آخر بود که یهو جلسه دچار تشنج شد و ما رو با الفاظ رکیکی که اصلا در شأن دوستداران شعر و ادب نیست، به بیرون بدرقه نمودیـ‍ـــــــدند.


چنانچه بیکار یا علاقه‌مندید میتونید قسمت قبلیِ «عیال‌نامه» رو اینجا بخونید.


۵ comment موافقین ۰ مخالفین ۰ 26 August 16 ، 00:50
مرحوم شیدا راعی ..

چه کسی که توی ارتفاعات هیمالیا به مشکل برمی‌خوره و رد پای مرگ رو پشت‌سر خودش می‌بینه و چه کسی که با سرطان کُشتی می‌گیره و هر روز بوی مرگ رو بیشتر از روز قبل استشمام می‌کنه و چه هر کس دیگه‌ای که تجربه‌ی نزدیک به مرگ رو داشته، همه‌شون به درک واحدی از مفاهیمی مثل ترس، امید، تنهایی و غیره می‌رسن که دیگران از درکشون عاجزاند. 

فرض کن که چندسال بعد از مرگت، یا چندسال بعد از مفقودالاثر شدنت، یا چندسال بعد از اینکه زندگیت رو توی کما سپری کردی، زنده بشی و برگردی. همه از برگشت تو متعجب و خوشحال‌اند. آدم‌ها وقتی بوی مرگ به دماغشون بخوره، اهلی‌تر و مهربون‌تر می‌شن. ولی بعد از یه مدت متوجه می‌شی با اینکه عزیز هستی، دیگه عدم حضورت کسی رو آزرده نمی‌کنه. گذشت زمان تو رو برای اون‌ها رقیق کرده و پازل زندگیشون با چیزهای دیگه پر شده. عدم حضور شما ابتدا باور شده و بعد عادت. در نتیجه بود و نبودت اصلا فرقی نمی‌کنه. ولی نگران نباش، چون چیزهای بزرگتری برای نگرانی وجود داره.

باید با مشکلات مهم‌تری روبه‌رو بشی. به نظر همون آدم سابق میای ولی همه چیز عوض شده. چیزهایی رو دیدی که دیگران ندیدند. احساس تنهاییِ عمیق اجتناب‌ناپذیره. دلزده‌شدن از هر گفتگویی، طبیعیه. جهان‌بینی گذشته‌ نابود شده و بی‌معنی. در عین حال به هیچ بینش جدیدی هم نرسیدی. چون فقط یه پرده از نمایش رو کنار زدی و نه بیشتر. لذت‌های سابق دیگه لذت نیستند و در عین حال لذت جدیدی هم پیدا نمی‌کنی. ناراحتی‌های مردم، دغدغه‌هاشون واسه‌ت خسته‌کننده و پوچ می‌شه. شادی‌ها‌شون خسته کننده‌تر و پوچ‌تر. چون تو همه چیز رو در امتداد مرگ می‌بینی و همینه که خیلی چیزها رو بی‌معنی می‌بینی.

درست مثل زلزله‌ای که، همه چیز رو نابود می‌کنه و تو، شهردار مغروری هستی که نشسته روی یکی از دیوارهای خرابه‌ی شهر و به مفهوم زندگی، مرگ و زمان فکر می‌کنه و با آشفته‌بازاری که جلوی چشمش می‌بینه، نمی‌تونه دوباره مثل قبل به زندگیش ادامه بده. نمی‌تونی مثل قبل به زندگی ادامه بدی. به چیز جدیدی نیاز داری، چیزی که این ناپایداری وحشتناک رو توجیه کنه. دلیل بزرگتری نیاز داری برای راه‌رفتن و دوییدن. تصمیم می‌گیری تا آخر همونجا بشینی و فقط نگاه کنی. ممکنه گاهی به آجرها لبخند بزنی و در گوششون بگی؛ «می‌دونی چقدر بی‌اهمیتی؟»

۹ comment موافقین ۰ مخالفین ۰ 18 August 16 ، 05:04
مرحوم شیدا راعی ..

به عیال پیام می‌دم؛ الا ای آهوی وحشی کجایی؟

عیال می‌نویسه؛ مؤدب باش

می‌نویسم؛ ببخشید، تو خود گوهرِ یکدانه کجایی آخر؟

زنگ می‌زنه می‌گه؛ چرا نمی‌خوابی؟

می‌گم؛ مجال خواب نمی‌باشدم ز دست خیال

می‌گه؛ دوباره امشب چت شده بود؟ بد اخلاق شده بودی

می‌گم؛ خوی‌ بد دارم، ملولم، تو مرا معذور دار، خویِ‌ من کِی خوش‌ شود بی ‌رویِ خوبت ای نگار؟

می‌گه؛ فقط همین؟

می‌گم؛ نه... راستش... آخه می‌دونی، صبحدم گلبن بر درخت گل  به خنده می‌گفت، نازنینان را، مهجبینان را، وفا نباشد...

می‌گه؛ خب دردت چیه دقیقا؟

می‌گم؛ عشق معراجیست سوی بامِ سلطانِ جمال، از رخِ عاشق فرو خوان قصه‌ی معراج را

می‌گه؛ فکر می‌کنی با مزه‌ای؟ 

می‌گم؛ تاحدودی


[سکوت]


بهش می‌گم؛ می‌دونی هدف خلقت چی بوده؟ اصلا می‌دونی نقاش ازل بهر چه آراست مرا؟ میدونی مراد دل ز تماشای باغ عالم چیست؟ 

عیال می‌گه؛ چیه؟

می‌گم؛ به دست مردمِ چشم، از رخ تو گل چیدن

می‌گه؛ جداً؟

می‌گم؛ قطعاً. اصن می‌دونی چرا من هِی می‌خوام بشینم به شما نگاه کنم؟

می‌گه؛ چرا؟

می‌گم؛ چون حدیث داریم؛ ای بستگان تن به تماشای جان روید

می‌گه؛ ای در حصار حیرت زندانی، ای یادگار حسرت و حیرانی، برخیز. برو به فکر یه کار درست و حسابی باش. این حرفا واسه کسی زندگی نمی‌شه

می‌گم؛ جان بی جمال جانان میل جهان ندارد. 


[سکوت]


می‌گم؛ یه چیزی اخیراً فکرم رو بدجوری درگیر کرده

می‌گه؛ چی؟

می‌گم؛ اگه زلفای  یارِ حافظ هم به بی‌حالتی موهای شما بود، دیگه نمی‌تونست انقد از چین و شکن زلف یار تعبیر عرفانی بیاره‌. احتمالا می‌رفت رپ می‌خوند. 

می‌گه؛ حرف آخرت همینه؟ 

می‌گم؛ آره والا. ناراحت که نشدی؟

می‌گه؛ ...




۸ comment موافقین ۰ مخالفین ۰ 11 August 16 ، 14:20
مرحوم شیدا راعی ..

پدرم زمان حمله‌ی شوروی به افعانستان مرد. آخرین تصویری که ازش به یاد دارم؛ غرق خون به خودش میپیچید و زوزه میکشید. مادرم تو حمله‌ی عراق، موقعی که داشت بچه‌هاش رو از ترس بمب قایم میکرد، وسط کوچه مرد. تخریبی در کار نبود، بمب‌ها شیمیایی بودند و بدن‌ها همه سالم. برادرم توی بوسنی، همسرم تو حمله‌ی هیروشیما و...

خودم یه کارگر آفریقایی بودم که وسط گل و لای خفه‌م کردند‌. بعد ازینکه مُردَم، سرباز انگلیسی‌ای که به صورتش تف انداخته بودم، به جسدم شاشید. 


مطمئنم که هیچکدوم از این ادما با حضورشون دنیا رو به جای بهتری تبدیل نمیکردند و تغییر کلانی در کار نبود. اما نمیتونم قبول کنم که دیگران که زندگی کردند و کشتند، ارزش بیشتری نسبت به این مرده‌های زیسته در فقر داشته باشند. 

به نظرم این برنامه‌ی دنیاست و آینده دنیا هم، تکرار مکرراته. پس ما فقط باید بشینیم و نگاه کنیم. ولی گاهی هم فکرهای غلیظی توی ذهنم وول میخورند که باید به حد وسعم، کاری کنم خلاف این روند. مثلا پنجه بندازم به صورت بزرگترای مجلس. یا اگر زورم نرسید، گل‌های بیگناه باغچه رو لگد کنم. همونقدر غیراخلاقی، همونقدر غیرمنطقی. چرا توی این دنیای وحشی و بی‌منطق فقط من باید پایبند به عدل و اخلاق باشم؟ چون فقیرترم؟ چون نژادم فلانه؟ چون توی فلان کشور به دنیا اومدم؟ نه... دنیا رینگ مسابقه‌ست باید چشمت رو به رحم ببندی و فقط مشت بزنی.[این فکر کسیه که میکشه]

به این توجیهات، یه سری عقده‌های روانی رو هم اضافه کنید تا اخباری که از این حوادث اروپا به گوشتون میخوره، واستون عادی‌تر بشه.


۵ comment موافقین ۰ مخالفین ۰ 11 August 16 ، 14:14
مرحوم شیدا راعی ..

+تاحالا دچار احساس فقدان اعتماد‌ به‌ نفس شدی؟

-به کرّات

+واکنشت چی بوده؟ چجوری تو لحظات حساس که بهش نیاز داری، این کانفیدنس رو بر میگردونی؟

-فقط کافیه بیاد بیارم که بین ابناء بشر، من یکی از احمقترین‌هام بلافاصله بعد از این یاداوری، اعتماد به نفسم بر میگرده و آروم میشم.

+استرس چی؟ تاحالا دچار استرس شدی؟ 

-به کرات

+اینو چجوری حل کردی؟ چجوری باید استرس رو کنترل کرد؟

-به این فکر میکنم که چه ادم بدبختی هستم. به یاد میارم که

یه بدبختِ احمق، دلیلی برای استرس داشتن نداره.


۳ comment موافقین ۰ مخالفین ۰ 11 August 16 ، 14:02
مرحوم شیدا راعی ..
هیچوقت توی کلاس حضور ذهنی نداشتم. از نظر نمره اغلب جزو ۱۰ نفر آخر کلاس بودم و فراری از درس. از سال دوم دبستان واسمون کلاس زبان گذاشته بودند و من حالم ازش به هم میخورد. سال پنجم، پنجشنبه‌ها(اون موقع مدرسه‌ها تعطیل نبود) واسمون بعد از ساعت مدرسه، کلاس تقویتی تست گذاشته‌بودند و من حالم از این کلاس‌ها بهم میخورد. بابام همیشه دعوام میکرد که چرا دفتر ریاضی‌م رو تمیز نمینویسم و من حالم از ریاضی به هم میخورد. یه کتاب وحشتناک داشتیم به نام آزمون فرزانگان. یه huge ass book بود و من حالم ازش... 

سال اول دبستان خانوممون که تازه از خارج برگشته بود، دفتر تمرینِ قطور من رو که پر از "بابا آب داد" و "باران" و "داس" و "اسد" و اینجور عبارات دشوار بود، پرت کرد وسط کلاس و خیلی سایکوتیک‌وار میخواست منو تیکه‌تیکه کنه. زنگ ورزش چندان باب میلم نبود. چون همکلاسی‌هام نمیفهمیدند که وقتی یارت داره میدوئه، توپ باید کمی جلوتر از یار پاس داده بشه تا سرعت بازی رو نگیره. نمیفهمیدند که من توی محله‌مون در حد "الکس دل‌پیرو" اعتبار دارم و از همه مهمتر، بازیکن ذخیره‌ی تیم «ب» نونهالان سپاهانم.

از معدود موقعیتای مفرحی که داشتم، موقع روخوانی درس سر کلاس بود. خانوممون به یکی میگفت از رو کتاب بخونه و بقیه باید به کتاب‌هاشون نگاه میکردند که اگه یه‌دفعه معلم گفت ادامه‌ش رو بخون، بدونن کجای متن و کدوم خط داشته خونده میشده. از اینکه بچه‌ها با گیر و تپق و مِن و مِن متن رو میخوندند، حالم به هم میخورد. آخه هیشکی نمیتونست مثه من متن‌ها رو تند و روون بخونه. به همین دلیل وانمود میکردم که حواسم نیست. مثلا به در و دیوار نگاه میکردم یا با مداد و جامدادی بازی میکردم ولی زیرچشمی حواسم به متن بود. معلم به خیال غافلگیرکردن من بهم میگفت ادامه‌ش رو بخونم. با اینکه اون موقع با کانسپتِ میدل‌فینگر آشنا نبودم، ولی به طور غریزی بهش اهتمام میورزیدم و خوشحال و پیروزمندانه شروع میکردم به خوندن متن.

۴ comment موافقین ۰ مخالفین ۰ 10 August 16 ، 10:06
مرحوم شیدا راعی ..

عباس‌قلی تازه مرده بود. 

از صبح تا شب توی قبر حوصله‌ش سر میرفت. فقط توی اون یه ذره جا واسه خودش می‌لولید. 

تا اینکه کسی اومد زد به سنگ قبرش؛ +کیه؟  -فرشته‌ام!. عباس‌قلی کنجکاو و خوشحال اومد بیرون. دید فرشته‌ی نه‌چندان زیبایی با شکم برآمده بیرون ایستاده. بهش گفت شما فرشته‌اید؟ فرشته خندید و گفت بله. موقعی که میخندید، شکمش تکون میخورد. توجه عباس‌قلی به ناف بزرگ فرشته جلب شد و گفت؛ پس چرا من همیشه فکر میکردم فرشته‌ها باریک و ظریف‌اند؟ فرشته جوابش رو نداد. فقط خندید. موقع خندیدن توجه عباس‌قلی به دندونای فرشته جلب شد. طیف رنگیِ زرد و سیاه، بین دندوناش مشهود بود. عباس‌قلی گفت تو فرشته نیستی. به ما یاد دادند فرشته‌ها خوشگل‌اند اما تو...فرشته گفت یعنی من رو نمیخوای؟ عباس‌قلی گفت نه. فرشته رفت. 

عباس‌قلی هم چون حوصله نداشت، باز رفت توی قبرش بخوابه. 

چند دقیقه بعد دوباره صدای ضربه به سنگ قبر اومد. +کیه  -فرشته‌ام. صداش خیلی ظریف و قشنگ بود. عباسقلی کنجکاو اومد بیرون و دید یه فرشته‌ی شاخ‌دارِ‌ هوس‌انگیز و بزک‌کرده با کفشهای پاشنه‌بلند و پاهای shaved بیرون ایستاده. عباس‌قلی گفت اوفففف... و خواست فرشته رو هُل بده توی قبر و لباساشو در بیاره و... اما یهو فرشته‌ی بزک‌کرده عباس‌قلی رو با یه حرکت تکنیکی دمرو انداخت توی قبر. در حالی که به خاطر فریب‌دادنِ عباس‌قلی قهقهه میزد، دندونای سفید و ردیفش برق میزدند. هیکل شیطانیش رو انداخت روی عباس‌قلی... فوقع ماوقع.

عباس‌قلی 8 ماه بعد زایید. اسم بچه شد عنوان پست. 


اگه بیکار یا علاقه‌مندید٬ روی continue کلیک کنید.

۷ comment موافقین ۰ مخالفین ۰ 07 August 16 ، 10:27
مرحوم شیدا راعی ..