تمثیل زندگی من
یه زمین اسکیت بود، خلوت، کمنور. دم غروب بود انگار. من نشسته بودم کنار پیست. ملکالموت داشت با اسکیت دور میزد. هر بار که به من میرسید، داد میزد؛ جلو پاتو نیگا کن. وقتی من سرم رو میاوردم پایین، یه تف مینداخت کف دستش و شَتَرَق... یه پسگردنی محکم به من میزد و میرفت. یه دوسهساعتی همین بساط رو داشتیم؛ دور، تف کف دست، شَتَرَق پس گردن من.
آخرش اومد وایساد کنارم. گفت هوی
گفتم ها ملک؟
دوباره گفت؛ هوی
گفتم ها؟ بنال؟ گوشم با توئه.
گفت ای منگلِ آشفته...
[سرم رو انداختم پایین و با خجالت] گفتم؛ باز چه مرگته با ما؟ بدبختتر از ما نیست تو هی بیای در گوشش یاسین بخونی؟ د بکش بیرون لامصب.
ملک غرید؛ فردا روزی میفهمی که باید سرتو، نگاهتو از آسمون میگرفتی، مینداختی جلو پات... آخرش که یه روز با مغز اومدی رو زمین، میفهمی که پرواز قشنگه، اما... فقط خیالش، دیدنش، توهمش.
همونطور که داشتم مغزم رو از کف زمین اسکیت جمع میکردم، گفتم؛
لاکردار، بی مروت، تو اگه جای من بودی چیکار میکردی؟ خوش به حال کسی که راهش رو تو زندگی پیدا کرده و عمرش رو داره صرف کاری میکنه که بهش علاقه داره. خوش به حال کسی که علاقهش رو پیدا کرده. خوش به حال کسی که طعم تلاش(صرفا تلاش و نه موفقیت) برای رسیدن به خواستهش رو تجربه کرده. خوش به حال کسی که تونسته به انجام کاری راضی بشه. خوش به حال کسی که دلیل قانعکنندهای داره واسه کاری که انجام میده، خوش به حال کسی که چیزی رو دوست داره(هر قدر مبتذل، هر قدر پوچ، هر قدر تخمی). خوش به حال کسی که مثل منِ بدبخت نیست...[ دیگه اینجا اشکم در اومده بود، با هق هق نشستم کف زمین اسکیت و گریه پشت گریه]
ملک هم وقتی دید سرم پایینه و پس گردنم مهیاست، دوباره یه تف انداخت کف دستش و یه پسگردنی دیگه کوبید پس گردنم.
و رفت.