قدیس نورانی
استاد بزرگ پس از مدتها مراقبه از حجرهی خود بیرون آمد. قدمهایش سنگین و جسمش سبک بود. در و دیوار و پنجره از ثقل حضورش بیتاب بودند اما از شکوه حضورش، فقط به نظاره سکوت کرده بودند. نور بود که از دخمهی تاریک بیرون میآمد. به لب در که رسید، آهسته قدم برداشت و به بالا نگاه کرد. شب بود و تاریک.
استاد بزرگ بر دهانهی در ایستاد و با صدای گرم و خشن خود (انگار) خطاب به سالکینِ راه حق گفت؛
به عقل ایمان ندارم. به کند بودن و ضعیف بودنش قسم خورده، و به ناقص بودنش اقرار خواهم کرد. جسم برایم نماد اضمحلال و مرگ است. صورتهای زیبا را کنار میزنم، گندیدگی و پوسیدگی سالهای بعد را میبینم. از این میرایی، نفسم تلخ میشود و روحم میگرید، برای پروازی که از یاد برده است. ذهن و روان برایم نماد ابتذال و بزدلیست. اتکا به ذهن و روان به سان غرق شدن در یک کاسهی آب است. مضحک...
به اینجا که رسید، از حرفهاش خندهاش گرفت و چادری که به دور خود پیچیده بود( تا مثل رهبانان ساکن در صومعهی سنفرانسیس شود) را باز کرد و دور انداخت. چراغ را روشن کرد و به آشپزخانه رفت. دوتا تخممرغ کف ماهیتابه شکست و نون داغ کرد و نشست به خوردن. در حین خوردن، مدام به حرفهای خودش میخندید. پرید بیخ گلویش، آب خورد و دوباره قهقهه سر داد. آروغ هم زد یه دونه که ما به دلیل ضیق وقت از گفتنش صرف نظر میکنیم.
لپ مطلب؛ این قدیس نورانی، به درجهای از عرفان رسیده بود، که به فکرهای خودش هم میخندید.