ازدحام
میلان کوندرا در مورد ناف حرف میزد. میگفت : «آلن همونطور که توی خیابونها راه میرفت٬ غالبا بیآنکه خودش را بابت تکرار ناراحت کند و حتی با سماجت غریبی٬ به ناف فکر میکرد». میکل آنژ داشت برای ونگوگ میگفت؛ «مجسمه توی سنگ ایستاده بود٬ من فقط خردهسنگهای چسبیده به بدنش را تکاندم». آبراهام مزلو در گوشم گفت؛ «اگر آگاهانه طرحی درافکندهای که از آنچه در توان توست کمتر باشی٬ به تو هشدار میدهم که تا آخر عمرت ناشادمان خواهی بود٬ الاغ». سهراب رو دیدم که خم شده بود کنار یه آب باریکه. خیره به آب. دهن و بینی و اعضای صورتش محو شده بود. سراسر وجودش چشم و تماشا بود. چند دقیقه به حیرتش نگاه کردم. گفتم چیکار میکنی؟ گفت به لحظه نگاه میکنم. از پشت سر صدایی شنیدم. برگشتم و یه دشت بزرگ دیدم با یه درخت کوچیک و یه سنگ قبر. یه نفر زیر سایهی درخت نشسته بود. داد زد؛ «سعی نکن». گفتم چی؟ دوباره تکرار کرد؛ «سعی نکن». بوکوفسکی بود؟
کافکا با هیجان دستم رو کشید و گفت: «حقیقت چهرهای زنده و دگرگونشونده دارد.» و بعد با سرعت ازم دور شد. چشمم افتاد به پشت سر کافکا. پرندهها دور سنفرانسیس آسیزی حلقه زده بودند. صحنهی با شکوهی بود. لائوتسه در کنارش آروم میگفت؛ «در جستجوی دانش هر روز چیزی به تو افزوده میشود. در جستجوی حکمت٬ هر روز چیزی از تو کاسته خواهد شد و در نهایت به بیذهنی خواهی رسید؛ فرزانه ذهنی از خود ندارد. هر چه بیشتر بدانی٬ کمتر درک خواهی کرد». صدای air از باخ توی گوشم پیچید. اینبار وسط یه دشت بزرگ و خالی بودم. بدون هیچ درختی. من اسب بودم و سراسر شوق دویدن. از خودم و از بودنم فرار میکردم و چه شوقی داشت دویدن و اسب بودن و فرار کردن. نمنم بارون.
کازانتزاکیس با یه کولهپشتی از روبهرو به سمتم اومد و گفت؛ «این وظیفهی ماست که ورای عادتهای راحت و دلچسب٬ فراتر از وجودمان٬ هدفی برای خود تعیین کنیم. فقط در این صورت است که زندگی به اصالت و یگانگی دست مییابد». بهش گفتم؛ «جوانی بیستوپنج ساله و در کمال عافیت باشی؛ شخص به خصوصی را٬ اعم از مرد یا زن، دوست نداشته باشی؛ پای پیاده و تنها با کولهباری بر دوش از این سر تا آن سر ایتالیا سفر کنی؛ بهاران هم باشد و سپس تابستان و آنگاه پاییز- آرزوی سعادتی بزرگتر از این، گستاخی است». خندید و گفت درسته. خندیدم و محو شدنش رو دنبال کردم. به آخر دشت رسیده بودم. آخر دشت، شروع یه دشت دیگه بود. از دویدن خسته شدم. یه بطری آب معدنی دستم بود. همهی آبهاش رو خالی کردم. بلافاصله به طرز عجیبی تشنهم شد. اما دیگه آبی در کار نبود. دیگه اطرافم کسی نبود. هیچکس حرفی نمیزد. به کف دستهام نگاه کردم. یه چکش دستم بود. به روبهرو نگاه کردم. شبیه یه کارگاه بود. من یه کارگر روزمزد بودم. زندگی من همین بود. از کارگاه اومدم بیرون گشتی تو شهر بزنم. فکرهام رو نگاه کردم. روز شلوغم رو مرور کردم. خسته شدم. رفتم لب دریا. دریا همرنگ آسمون بود. هر چی پایین میرفتم، بیشتر به آسمون نزدیک میشدم.