ضعیفترین مردِ شهر
- دیروز در حالی که توی ترافیکِ ناشی از حضور مسافران نوروزی گیر افتاده بودم، یه خانمی(که مسافر نوروزی هم نبود) سوار بر سمند سفیدش دو بار پشت سر هم زد به پشتِ موتورم. من وحشتزده و متعجب برگشتم عقب رو نگاه کردم و نگاهکردنم موجب تعجب مضاعفی شد. خانمه با اخم نگاه میکرد و انگار اشاره میکرد که؛ «برو، برو». ترافیک بود. «برو» بیمعنی بود. خیلی واسم عجیب بود. کشیدم کنار که رد شه. دک و پوزش رو مثه آدمای طلبکار کرده بود، هرگز قصد عذرخواهی نداشت. اگه وایمیسادم جلوش احتمالا با زیر گرفتنم هم مشکلی نداشت. تموم مدتِ بعدش بهش خیره شده بودم، اما دیگه هرگز تو چشمام نگاه نکرد.
- نمیدونم چرا٬ ولی حالم گرفته شد. چند دقیقه بعد به این فکر کردم که؛ « آیا من یه مرد بیعرضه و ضعیفم؟»
برای خودم رفتار متفاوتی رو در مواجهه با همچین آدمی تجسم کردم؛ [باید پیاده میشدم. با یه زنجیر، یا قفل یا هر چیزی که از توی پیادهرو پیدا میکردم، میکوبیدم تو شیشهی ماشینش و در حالی که از وحشت جیغ میزد و پاشو رو گاز فشار میداد، با صدای بلند بهش میگفتم؛ میخواستی بری تو کونِ من؟ زنیکه جنده.]
بعد به این نتیجه رسیدم که آره. از این نظر من یه مرد ضعیفم. توان انجام همچین کاری و زدن همچین حرفی رو به کسی ندارم. میکشم کنار که رد شی. اطوارِ روشنفکری و باشعور بودن نمیام. واقعا برای شاخ تو شاخ و دهن به دهنِ مردم گذاشتن آدم ضعیفی هستم. حدس میزنم این ضعیف بودن - اگه تو مایل باشی اسمش رو ضعیف بودن بذاریم- ماحصل همین چندسال اخیره و اتفاقاتی که توی زندگیم باهاش روبهرو شدم. من از زنی که دریدگی از همهی وجوهش هویداست٬ میترسم. در عوض؛ اکثر این مردمی که توی خیابون میبینم و سراسر وجودشون توحش و جسارته، هرگز جرأت ندارند توی تاریکیِ نیمهشب، وسط مه، یه پانچو بپوشند و زیر بارون توی کوههای بیرون شهر راه برن. بین کوههایی که نه آدم هست و نه هیچ نوری. این قدم زدنِ تنهایی٬ توی تاریکیِ مطلق٬ که برای خیلی از مردم ترسناک محسوب میشه٬ برای من لذتبخشترین تفریحیه که میتونم داشته باشم.
- چندشب پیش به خاطر دیدن چندتا برخورد از آدما غصهم شده بود، وقتی رسیدم خونه بدون اینکه لباسهامو در بیارم واسه پیتر نوشتم؛
«مردم گرگاند... و من، و حتی تو، آره... تو حتی بیشتر از من، ما واسه زندگی کردن با این جماعت مشکل پیدا میکنیم. فردا روزی تو محیطای کاری میبینی که چقدر آدما پُر روئند. تو میخوای توی کارِت راست و درست باشی، نمیشه. وقتی دروغ گفتن و بیچشم و رو بودن بخشی از قوانین اجتماعی شده، رک و راست بودن و صادق بودن سخته. برای اینکه بتونی با این جماعت زندگی کنی باید مثل خودشون دروغگو، گرگصفت و به طور کلی حرومزاده باشی.»
- همه از دروغ گله و شکایت میکنند. همه نسبت به دزدی واکنش منفی نشون میدن. همه از احترام و رعایت حقوق دیگران تمجید میکنند. همه با این حرفها ابراز همدردی میکنند. پس من نمیدونم این همه آدمِ حروملقمه که طول روز میبینم کجان؟ میدونم٬ منتها حال توضیحش رو ندارم.