کشف و شهود
دوش وقت سحر که منتظر بودم تا از غصه نجاتم بدن، یهو ملکالموت سر رسید. گفت؛ روحِ ریحی میستانم، راحِ روحی میدهم/ بازِ جان را میرهانم، جغد غم را میکشم
گفتم داری خالی میبندی. باز میخوای منو خر کنی. ملک اومد نشست در بَرَم. دست بر سرم کشید، لبخند زد، لبخند زدم. گفتم الان که داری میخندی، یعنی داری خَرم میکنی؟ بیشتر لبخند زد. فهمیدم خرم کرده. دست به دامانش گذاشتم و گفتم؛ help me
گفت؛ دستتو بکش
دستمو برداشتم و دوباره با بغض گفتم؛ help me
ملک لبخند کشندهای زد و گفت؛ رابطهی «موج» و «دریا» رو در نظر بگیر. خیال میکنی موج دریا از چیه؟
یه خرده فکر کردم... ترسیدم اشتباه جواب بدم. گفت موج به خودی خود معنی نداره. موجِ دریا، خودِ دریاست. نمیتونی بگی موج چیه. موج هم دریاست.
خدا دریاست. زندگی، موجِ این دریاست. خودِ دریاست. وقتی منصور میگه انالحق منظورش دقیقا همینه. اگه سعی کنی موج دریا رو نفی کنی، یعنی داری دریا رو نفی میکنی. زندگی رو نفی کنی، یعنی داری خدا رو، خودت رو نفی میکنی. میخوای جلوی چی بایستی؟ دریا؟ و این یعنی فروپاشی.
گفتم چرا من اینطورم؟ گفت از بس ابلهی.
با عجز و لابه پریدم جلو و دامن ملک رو چنگ زدم و با ضجه گفتم؛ help me
داد زد؛ دست نذار
دستمو کشیدم عقب. یهو پیشونیم سوخت. به خودم اومدم دیدم با سر افتادم تو منقل. یه پُک به وافور خالی میزنم و دراز میکشم کنار منقل. میگم؛ من موج، من دریا...