ادامه مطلب
به مندی گفتم «بیخیال شو. اینا همشون لاتاند، میگیرن جر و واجرمون میکنند». مندی که مغلوب هیجان جوانی شده بود، گاز داد طرفِ یارو. یارو خودش رو پرت کرد جلوی ماشین و با لهجه گفت؛ «بیا پایین تا خارتو بگام بچهکونی.» یا یه همچین چیزی. مندی رفت پایین. دقیقا متوجه نشدم که چرا از ماشین پیاده شد. رفت که خارش رو بگان؟ یا رفت که نذاره خارش رو بگان؟ نمیدونم. بحث پیچیدهایه که فعلا مجال پرداختش نیست.
من نشسته بودم و نگاه میکردم. سه نفر بودند. همون اول مشخص بود که میزنن پارهش میکنند. اونا در موضع قدرت بودند و ما موضع ضعف. من در حالی که به نشونهی صلح و احترام و ضعف دستام رو بالا گرفته بودم، از ماشین پیاده شدم و راه افتادم سمتشون. پشت سر هم میگفتم؛ «آقا من معذرت میخوام...شما ببخشید... من معذرت میخوام». استرس داشتم. داشتند مندی رو لهولوردهش میکردند. همینطوری افتان و خیزان، با عجز و درماندگی سمتشون میرفتم و عذرخواهی میکردم. نزدیک که شدم، انگار اونا هم رضایت داده بودند که با چندتا فحش و دوتا لگد زیر کونمون، ولمون کنند تا بریم در دامان طبیعت رها بشیم.
اما ناغافل حس کردم دلم میخواد با مشت بزنم تو دهن همونی که داشت فحش میداد. نزدیکش بودم. بدون هیچ تعللی کوبوندم تو صورتش. دستم داغون شد، نشست رو زمین و صورتش رو گرفت. ضربهی غافلگیرکنندهای توی بینیش کوبیده شده بود.
براساس یک افسانهی قدیمی٬ توی دعوا اونی که مشت اول رو میزنه، برندهست. برهمین اساس و با توکل بر یاری خداوند بود که سرشار از امید و انگیزه دویدم سمت یکی دیگهشون که مندی رو گرفته بود. قدش خیلی بلند بود. همین که نزدیکش شدم، با کف پاش گذاشت تخت سینهم و من پخش زمین شدم. خیلی تحقیرکننده بود حرکتش. درست مثل احمقها افتاده بودم زمین. و لگد بود که توی دست و شکمم سرازیر بود. اون یکی هم اومده بود کمکش. زود بلند شدم اما همچنان مشتهاشون رو توی سر و صورتم میپذیرفتم. وقتی میگم مشت، نباید یاد fight club دیوید لینچ بیفتید. نه، اون فیلمه. واسه تحت تاثیر قراردادن آدمای سوسولی مثه من و شما ساخته میشه. دارم از مشتی حرف میزنم که وادارت میکنه روی زمین به خودت بپیچی.
مندی رفته بود طرف ماشین و داشت دور میشد. با همهی وجودم دوییدم طرف ماشین.
اولین افتخارم توی دوییدن، برمیگشت به اردوی دانشآموزی سوم راهنمایی که توی باغ ابریشم برگزار شد. توی مسابقهی دو، بین دانشآموزای ۷-۸ تا مدرسه، نفر پنجم شدم و یه ماشین حساب تخمی جایزه گرفتم. آخریش هم مال چندسال پیش بود که مربیمون به من اشاره کرد و گفت؛ «تو هیچی حالیت نمیشه. فقط میخوام بری تو زمین واسم بدوئی». اما جایزهای که اینبار به خاطر دوییدن گرفتم، از همهش ارزشمندتر بود؛ «فرار از کتکخوردن»