زندگینامه
قبلتر مثل سنگ بودم؛ محکم. قوی و متعاقبا بیشعور.
یه بار بزرگی ازم پرسید که ایا تا به حال شده چیزی در نظرم با شکوه یا زیبا یا قابل ستایش بیاد؟ و من اون زمان چیزی به ذهنم نرسید. گفتم نه. ولی اهمیتی نداشت، چون من قوی بودم. قدرت ذهنیِ زیادی داشتم، از همه مهمتر؛ اراده داشتم.
اما یه روز که از خواب پا شدم، دیدم که چیزی از اون سنگِ محکم نمونده. آرومآروم شروع کردم به فرار کردن. از همه چیز، از خودم، بیزار شدم. دیگه هیچ کدوم از اون قدرتها نبود. جنون، توهم، حقارت، داراییهای جدیدم بود و یه مهمونِ همیشگی؛ ضعف.
یه بخشی از زندگی یعنی از دست دادن. یعنی شکست. یعنی مردن. و من نمیفهمیدم. نمیپذیرفتم. نمیتونستم باور کنم. مدتی گذشت... نمیدونم چجوری ولی یه روز دیگه که از خواب پا شدم، دیدم دیگه قرار نیست بمیرم. هیچکس نمیدونه. به هر حال، کلمههایی مثلِ عقل، منطق، قدرت، هدف زندگی، احترام، جایگاه خودشون رو توی ذهنم از دست دادند. و این تغییر بزرگی بود. بعدترش مثل شیشه شدم. ضعیف و شکننده. با هر چیزی خراش برمیداشتم. هر چیزی رو میتونستم تو خودم ببینم. همه چیز واسم زیاد بود و غلیظ. هر صدایی بلندبود، هر طعمی دلم رو میزد. بهترین نور نورِ ماه بود. بهترین صدا صدای آب بود. همه چیز عجیب بود. همه چیز جدید بود. کوه و دریا پر از عظمت و شکوه بودند. میتونستم محوشون بشم. سکوت، عمیق بود. تاریکی، مهربون. من منگ بودم و با تحیر دردناکی به دنیا نگاه میکردم. یکی میگفت؛ "مجنون شدی". یکی دیگه میگفت؛ "بچه شدی و عقلتو از دست دادی". یکی دیگه، قشنگتر از همه میگفت؛ "زاییدی. آدم که نباید انقد کم طاقت باشه".
ولی حالا حس خوبی دارم. روزگارم بدنیست. با یه بزمجهی قهوهای ازدواج کردم و خدا سه تا بزمجهی ناز بهمون هدیه داده. روزگارمون هم بد نیست. بالاخره یه ملخی، کِرمی، سنجاقکی چیزی پیدا میشه که بخوریم. اگرم نشد، هیچ اشکالی نداره. از صبح تا شب میشینیم یه قلدوقل بازی میکنیم. و زبونهامون رو از گرما آویزون میکنیم و خدا رو شکر که سنگ هست٬ که ریگ هست٬ یه قل دو قل هست٬میگذره... اقا خدا رو شکر.
خب، تو داستانتو بگو ببینم چجوری از اینجا سر دراوردی؟
position؛ در حال گپ زدن با یه خرمگسِ گوآتمالایی
location؛ نوک زبونم