من کودکی فوقالعادهای داشتهام. مادرم زن دانایی بود که قبل از دوران مدرسه در خانه به من خواندن و نوشتن را یاد داد. همیشه برایم کتاب میخواند و خیلی زود من با کتاب، خواندن و نوشتن انس گرفتم. بیشتر ساعات روز را در کتابخانهی مادرم و در کنار او میگذراندم. بوی کتابها و عطر دستهای مادرم، موهای همیشه بافتهاش، لبخند و نوازشهایش همیشه در حافظهی چشمهایم زنده است. مادرم عصرها پشت پیانو مینشست و گوش مرا با بهترین قطعات موسیقی کلاسیک آشنا میکرد. خانهی پدربزرگم وسط یک باغ بزرگ بود و همهی خانواده برای اعیاد و مناسبتها آنجا جمع میشدند. هیچگاه شبهای یلدا را فراموش نمیکنم که پدربزرگ برایمان حافظ میخواند و ما،
آه نه، مسخرهبازی دیگر کافیست.
حقیقت این است که مادرم اصلاً زن دانایی نبود. یک دستفروش دهاتی بود با دستهای زمختی که به ندرت برای نوازش من به سمتم روانه میشد. همهی عمر با بدبختی زندگی کرد و هیچوقت فرصت آشنایی با خواندن و نوشتن و از این جور مزخرفات را پیدا نکرد. پدرم قبل از اینکه در جنگ کشته شود، مدام من و مادرم را کتک میزد، و بعد از آن فقط مادرم بود که مرا کتک میزد. او مجبور بود به تنهایی من و دیگر بچههایش را بزرگ کند و این شدنی نبود. به همین دلیل خیلی وقتها مردهایی غریبه به خانهی ما میآمدند تا او بتواند به کمک پول آنها برایمان غذا تهیه کند. یادم نمیآید که هیچوقت موهایش را بافته باشد، موهایش همیشه نامرتب و پلشت بود، با آن چهرهی همیشه عصبانی و دادهایی که گوش هر جنبندهای را کر میکرد. مادرم هرگز چیزی از موسیقی نمیفهمید. آخر سر هم زیر دست یکی از همین مردهای غریبه جان داد تا زندگی برای من سختتر و تیرهتر از قبل شود. تیرهروزیهای زندگی به من یاد داد که با خیالبافی میتوانم زندگیام را قابل تحملتر کنم. با خیال میتوانستم همه چیز را در ذهنم تغییر دهم، میتوانستم همه چیز باشم؛ فرزند یک نجیبزاده یا فرزند یک فاحشه. داستانهای تو در تو در ذهنم ساخته میشد و من دنیای خیالاتم را هر روز گستردهتر از قبل میدیدم. حالا که به این سن و سال رسیدهام، به اندازهی مردان و زنان و کودکان بسیاری «زندگی» را تجربه کردهام. همه چیز را احساس کردهام، همه چیز را دیدهام، زندگی بیش از دیگران در من جریان داشته. با این حال مدتیست که در میان این داستانهای تو در تو به دنبال خودم میگردم، خودی که دیگر نمیدانم کیست. آخر من مردها و زنهای بسیاری بودهام.
پست معمای اصغر آقا بیش از حد سادهلوحانه بود. همچین نوشتهای رو فقط از یک احمق میشه انتظار داشت.
دنیای واقعی رو اگه طبق مثال قبل بخوایم پیش ببریم، اینطور میشه که اکثر مردم اصلاً نمیدونند نون تازه یعنی چه. حتی اگه اصغر آقا بهشون توضیح بده که نونِ تازه، سفت و خشکه، باور نمیکنند و نونهای نرمی که از روزهای قبل مونده رو بر میدارند. نکتهی جالب اینکه حتی بعد از مصرف هم خوشحال و راضیاند. چون درک تعیینشدهای از نون تازه دارند. ما «معمولاً» مسئول تشخیص خوب و بد توی ذهنمون نیستیم، صرفاً چیزهایی که به عنوان خوب و بد بهمون معرفی شده رو بازشناسایی میکنیم. این معرفی معمولاً زیرآستانهای اتفاق میافته. به همین دلیله که پوشیدن لباسی که ۱۰ سال قبل مد بوده، به نظر ما احمقانه و مسخره میاد، حال اینکه مد امسال که به لحاظ ماهیت تفاوتی با مد ۱۰ سال پیش نداره، به نظرمون خیلی شیک و آراسته میاد.
قبل از این که این سؤال رو برای اصغرآقا مطرح کنیم که دروغ بگه یا نه، اول باید بپرسیم که اصلاً مردم نیازی به شنیدن واقعیت دارند؟
در دنیای واقعی اگه اصغر آقا بخواد راست بگه، با مشکل مواجه میشه، نه به این دلیل که نونهاش میمونه و ورشکسته میشه. بیشتر به این دلیل که حرفهای اصغرآقا عجیب، غیرقابل باور و در نهایت بیاهمیت تلقی میشه.
وقتی کسی نیازی به شنیدن حقیقت نداره، پس صحبت از اهمیت دروغ نگفتن بیمعناست. این چیزیه که در زندگی دنیای امروز در حال رخ دادنه.
از امین بزرگیان
نمیتوانم فراموشت کنم، به این دلیل که یاداوری تو به طور کامل از توانم خارج است. انسان چیزی را فراموش نمیکند که نمیتواند بطور کامل به یاد بیاورد؛ چیزی که یادآوری کامل او وجودم را از هم میگسلد و صلح نیمبندم با خودم را نابود میکند».
پل ریکور با کمک فروید نوشته بود: «عمل به خاطر آوردن یک نوع سوگواری است. سوگواری، تمرین دردناکی است که در خاطره اتفاق میافتد. سوگواری همان التیام بخشیدن و صلح کردن است. صلح کردن با واقعیتِ از دست دادن ابژههایی که به آنها عشق میورزیدیم - و یا هنوز عشق میورزیم: به انسان دیگر یا مفهوم دیگر.
از شیدا راعی
برای صدمین بار کتاب خاطره از «اختراع انزوا»ی پل استر رو مرور میکنم. استر خودش رو «الف» صدا میکنه و به صورت سوم شخص -او- در مورد خودش مینویسه. نوشتهای بینظم و گسسته، متن فاقد هر نوع پیوستگیه. این قسمت از کتاب تلاشیه برای نوشتن، برای فائق اومدن، برای پیدا کردن چیزی، همین تلاش آشکاره که کتاب خاطره رو برای من بینهایت خاص میکنه. نوشتن بدون اینکه دغدغهی فهمیده شدن داشته باشه. مرورش شبیه به گشت زدن بین خوابنوشتههای یه آدم بیمار میمونه. هیچ ایدهای نداری که چی میشه ولی این یه تلاش خالصه، شاید هم هیچی برای گفتن نداشته باشه.
برای بهتر نوشتن در مورد خودت بهتره خودت رو از بیرون صدا بزنی. با سوم شخص، با «او» با یه اسم دیگه. برای نوشتن باید از خودت جدا بشی. نوشتن میتونه تمرینی باشه برای جدا شدن از فکرها، تمایلات، باورها، عادتها، آگاهی و مهمتر از همه: «من».
اکر کسی بتونه احساس و فکرش رو از بیرون نگاه کنه، دیگه اون فکر یا احساس رو به عنوان «خود» در نظر نمیگیره. میتونه خودش رو ورای فکر و احساسی که داره ادراک کنه. به فکرها و عقاید آدمها حمله کنید و مسخرهشون کنید، میبینید که چقدر عصبانی و آشفته میشن. چون هویت فرد بر اساس اون عقاید و تصورات، براساس اون چه که «فکر» میکنه شکل گرفته و حملهی شما به اون تصورات، از سوی اون فرد به عنوان تهدیدی برای هستی و وجودش ادراک میشه. هیجانی که پشت حرفها و کلمات هست به ما کمک میکنه تشخیص بدیم فرد دچار این بیماریِ یگانگی (یگانگی فکر و احساس با خود) هست یا نه. این بخش از کتاب پل استر «کتاب خاطره» نام داره. خاطره، فراموشی، به یاد آوردن.
از امین بزرگیان
در فیلم "پرتره زنی در آتش" اثر سلین سیاما، نقاش، عاشق مدلِ نقاشیاش میشود - در خلال تولید اثر؛ ولی مجبور است معشوقهاش را با همان پرترهای که از او کشیده به خانهی شوهرش بفرستد. دوستش دارد اما راهی برای او نیست. او را نمیتواند مال خودش کند.
نقاشی/هنر اینجا ساخته میشود: هنگامهی میلی - در آستانه تحقق، که ناکام میماند. هنر آن مادهای است که میخواهد این ناکامی را جبران کند. اما فقط میتواند آن را عقب بیندازد. برای همین است که در شب آخر (در آن پنج روز رؤیایی) نقاش و معشوقهاش تصویری از هم را به یادگار میگذارند. این تصویر نمادی است هم برای گذشتن از معشوق و هم جاودانه کردن آن.
آنچه به جا مانده (خاطرات، عکسها و...) توأمان هر دو وظیفه را به عهده دارند: فراموشی و یادآوری. ما با «تصویر» او را به یاد میآوریم و در همان لحظه نبودناش را گوشزد میکنیم. در واقع به یاد آوردن کامل، فراموشی را ممکن میکند.
از شیدا راعی
ذهنم هرگز نمیتونه چهرهی اسمورودینکا رو از طریق حافظه بازسازی کنه. گویی به یادآوردن چهرهش -حتی بلافاصله بعد از دیدنش- ناممکنه. به همین دلیل نمیتونم بگم شبیه به چی یا کیه. هیچ توضیحی در مورد چهرهش وجود نداره. به یادآوردن چهرهش تنها از طریق دیدن دوبارهش ممکنه و فراموشی کامل، از طریق دائماً نگاه کردن بهش.
از امین بزرگیان
یونسام
در شکم خاطراتت
ای بلعندهی بزرگ
ای توحش مهربان.
پس از آن آشوب بزرگ
چه چیز مرا نگه میداشت جز اعماقات
جز آن دهشتِ شیرینات؟
کمی بخواب ماهیِ سنگین
و به ساحل برو.
یونسام
اسیر تو، ای رفتهی در من
ای منِ رفته در تو
خدایی که تو را فرستاد، مرا راند.
چهل روز شد
رهایم کن.
هوی اسمورودینکا،
دوباره میخواهم خودم را تنبیه کنم. اما میترسم، میترسم چون هر چه پیش میرود بیشتر احساس علف هرز بودن پیدا میکنم. خاصیت علف هرز این است که بدون تلاش خاصی، با همه چیز سازگار میشود، به همه چیز (حتی تنبیه) عادت میکند، همیشه میماند. سازگاری و عادت چیز بدی نیست اما نه وقتی که به واسطهی سقوط و انحطاط منفعلانه ایجاد شود. مکانیسم این تنبیه به این صورت است که قبول کردم تا تابستان کمک دستش اینجا را بگردانم. این یعنی دوباره همهی وقتم پر میشود. البته او هم با گفتن «سیبیلت را چرب میکنم»، مرا که دو سال است مثل یالغوزها و تهیدستان زندگی میکنم، وسوسهام کرد. مهمتر از اینها احساس کردم با محدود شدن وقتم کمتر هرز میروم. مجید -مغازهی بغلی- عادت دارد روزی چند بار بیاید اینجا تا جملهی «بیا بخورش» را از رضا بشنود. حالا اما دیگر رضا نیست که «بیا بخورش» را به او بگوید، چرا که من جایگزین رضا شدهام. من هم که فقط در کوتاهمدت خوشنمک و با حوصلهام، نمیتوانم هر بار با روی خوش به مجید نگاه کنم. جملهی «بیا بخورش» هم که به خوردن دستگاه تناسلی مردانه اشاره دارد، هنوز تکیهکلامم نشده. شاید بعداً بشود، چرا که من با همه چیز سازگار میشوم. تنبیهی که برای خودم در نظر گرفتهام همین ریاضتهاست، که دوباره در معرض این آدمها باشم تا خوابم نبرد. زندگی در انزوا برایم شیرین و خطرناک است، در معرض آدمها بودن اما همواره اعصابم را خراش میدهد و این خراشها قرار است مرا -اگر واقعا خوابم- بیدارم کند. میگویم اگر، چون علف هرز به همه چیز عادت میکند.
اسمورودینکا، قشنگم، عزیزم، کرونا این روزها دنیا را گرفته. قرار است تعدادی از نزدیکان و اطرافیانمان تا پایان اردیبهشت به واسطهی کرونا به هلاکت یا شهادت برسند. شاید که این فرصتی باشد برای فک و فامیلهای ما که مدتهاست هیچ کدامشان نمردهاند. برخی از مردم از خدا میخواهند که خودشان یا نزدیکانشان زنده بمانند، هرگز این موضوع به ذهنشان راه نمییابد که چرا خدا باید ما و نزدیکانمان را زنده نگه دارد؟ چه دلیلی وجود دارد؟ در مقیاس هستی و ابدیت، چه اهمیتی دارد؟ جدای از این موضوع، اصلاً مردن یعنی چه؟
این همه تنش برای مرگ، در حالی که اطلاعات مستندی در خصوص مرحلهی بعد از آن وجود ندارد. نکند این ترس ناشی از بیاطلاعی باشد؟ مگر زندگی هم آغشته به نوعی بیاطلاعی از آنچه که قرار است رخ دهد نیست؟ پس چرا مردم از «زندگی» به اندازهی «مرگ» وحشت ندارند؟ ماهیت زندگی برایشان روشن است؟
میگویند این ویروس کاری به کار ما ندارد، ولی به ننهباباهایمان، سالمندان و ضعیفترها کار دارد. پس ما هم باید رعایت کنیم، چرا که گفتهاند «به پدر و مادر خود نیکی کنید» و آنها را نکُشید، زیرا که خودشان میمیرند. ولی اسمورودینکا، اگر شرایطی پیش میآمد که من در معرض مرگ میبودم، چه؟ البته که مردنِ من بیاهمیتتر از آن است که بخواهم در موردش حرف بزنم، منظورم از طرح چنین سؤالی این است که در آن صورت، چه بر سر عشقمان میآمد؟ هزاران نامه برای تو نوشتهام و تو روحت هم از این یاوههای سوزناک خبر ندارد. ولی چه میشود کرد؟ عشق را که نمیتوان به معشوق ابراز کرد. حتی همین کلمهی عشق هم مشمئزم میکند. برخی از کلمهها بیش از حد مستعمل شدهاند. باید قبل از قرار دادن در جمله، وکیوم شوند اگر نه کل نوشته را به گند میکشند. کلمهها فاسد شدهاند اسمورودینکا، به همین دلیل است که نمیتوانم به سؤال «ما چه نسبتی با هم داریم؟» پاسخ سرراستی بدهم. بگذار ما هیچ نسبتی با هم نداشته باشیم، بگذار فقط کمی تو را دوست داشته باشم، با این تأکید که این دوست داشتن هیچ مسئولیتی را متوجه تو نمیکند.
این روزها که سرم شلوغ شده، دلم خیلی کمتر برایت تنگ میشود. شاید فقط سه چهار مرتبه در روز، دورتر شدهای انگار، کمرنگتر، اما همچنان عزیز و دوستداشتنی گوشهی ذهنم نشستهای. با کسی حرف نمیزنم، دلم برای هیچکس تنگ نمیشود، کمفروغ شدن تو اما احساس غریبیست که نمیتوان نادیدهاش گرفت. هر از گاهی، با دیدنِ هر زیبارویی، حافظهی چشمانم تو را یادآور میشود. هر عنصری از زیبایی، برای من نمادی از توست که کمال زیبایی هستی. چرا که معیارهای زیباییِ من براساسِ چگونگیِ تو شکل گرفته. احتمالا وقتی پیر شوی، پیرزنها زیباترین عناصر عالم خواهند بود. وقتی به خاک بپیوندی، زمین.
+ عنوان
با توجه به اینکه اینجا کمی نامنظم و از هم گسسته نوشته میشه و من راهی برای مرتب کردن و طبقهبندیش به ذهنم نمیرسه، لازم میبینم این توضیحات رو بدم.
توصیهی شیدا راعی به شما حاضران و آیندگان، برای بهتر ارتباط برقرار کردن با نوشتههای اینجا و گیج نشدن اینه که تصور کنید چند فرد متفاوت دارند توی این وبلاگ از ماجراهای خودشون مینویسند. مثلاً مردی که ۱۵۴ سانتیمتر قد و ۹۲ کیلو وزن داره و از نگرانیهاش در مورد ظاهر چاق و کوتاهش حرف میزنه. فردی که عاشق الههای به نام اسمورودینکاست و در مورد عشق حرف میزنه (کتگوری اسمورودینکا و عشاق جان). فردی که قصد داره خودکشی کنه و نوشتههایی در این مورد مینویسه (کتگوری Suicide notes). فردی که سعی داره با نگاهی منطقی به مسائل بپردازه (آروغهای منطقی). فردی که سعی داره احساسات و درونیات و رویاهای شخصیش رو به کلمه تبدیل کنه (Ivory tower). و گاهی یک یا چند تن از این افراد در هم ترکیب میشن، به عنوان شخصیتهایی در هم تنیده و واحد حرف میزنند.
بهترین راه اینه که هر متن رو به عنوان یک نوشتهی مستقل و بدون جستوجوی سرنخی در مورد نویسندهش یا بدون در نظر گرفتن پیشزمینهای که از دیگر نوشتههای این وبلاگ و نویسندهش دارید بخونید.
با خودش فکر کرد که فرار کنه. همیشه توی زندگیش فرار کرده بود، هر حرکتی توی زندگیش از جنس فرار بود. چند شب قبل از تصمیمگیری برای رفتن به سربازی، خوابِ کتاب آزمون فرزانگان رو دیده بود. به نظرش خیلی عجیب بود که بعد از این همه سال، خواب چنین چیزی رو ببینه. مدتها بود که این مسئله رو فراموش کرده بود اما این خواب یادآوری میکرد که روح و روانش هنوز این مسئله رو رها نکرده. که حتی اگر این مسئلهی اصلی ناخودآگاهش نباشه، ولی همچنان جزوی از ادبیات ذهن ناهشیارشه. همونجا به فرضیهی «فراریِ همیشگی» قوام بیشتری داد. فهمید که فرار کردن رو از همونجا شروع کرده. از همون سالها، کتاب آزمون فرزانگان. عوض کردن مدرسه یه جور فرار بود و راه حل یا چگونگی این فرار عبارت بود از سازگار نشدن با مدرسه. از کشف این سناریو لبخند سردی به لبش نشست. چون همزمان چگونگی فرار بعدیش رو هم کشف کرده بود: سربازی. اونجا احتمالا دو تا مشکل بزرگ پیدا میکرد؛ یکی از دست رفتن استقلال شخصی و دیگری از دست دادن فرصت تنهایی و حریم شخصی. مشکلی با کتک خوردن، فحش شنیدن، گرسنگی، کار اجباری، نخوابیدن، یا خوردن غذاهای آشغال نداشت. ولی همون دو مورد اول یعنی نقض تنهایی و استقلال کافی بود که تعادل روانیش رو به کلی به هم بزنه. همهی این موارد رو روی کاغذ نوشت و در انتهای لیست، یه چیز دیگه هم اضافه کرد: خورشید.
میدونست که هیچ چیزی نمیتونه مثل آفتاب، در کوتاهمدت عصبی و در بلندمدت افسردهش کنه. با همون لبخند برگه رو نگاه کرد و تصمیم گرفت برای پر کردن دفترچهی اعزام به خدمت اقدام کنه. وقتهایی که میخواست فرار کنه، ذهنش خیلی سازمانیافتهتر و راحتتر کار میکرد. شاید چون از معدود موقعیتهایی بود که میدونست دقیقاً داره چه کاری انجام میده. با همین برنامهریزی اعزام شد، با این امید که اونجا سرخوردهتر از همیشه میشه و این سرخوردگی بهش این انگیزه رو میده که بالاخره کاری که درسته رو انجام بده.
وقتهایی که اسلحه به دست بود، فکرش فقط معطوف به یک مسئله میشد و پیش از این هرگز تمرکز ذهنی رو با این کیفیت تجربه نکرده بود. همین یک مورد باعث میشد زندگی رو بیش از پیش شیرین و دوستداشتنی ببینه، این یکی از معدود چیزهایی بود که همیشه توی زندگی آرزوش رو داشت. و این پارادوکسی دشوار بود. بعد از چند روز فهمید که نباید زیاد وقت رو تلف کنه، چون ممکنه به همه چیز عادت کنه. عادت این سرخوردگی رو تعدیل میکرد. روز ۱۴ام ماه رو برای انجام این کار انتخاب کرد و تا چند روز به چیزی جز عدد ۱۴ فکر نکرد. میدونست که هر قدر نزدیکتر بشه، احتمال مداخلهی ذهنی، ترس، تغییر نظر و پشیمونی بیشتر میشه: «هر فکری، فقط یه بازی هدایتشده توسط ذهنه برای بقا، و من این اجازه رو بهش نمیدم، چون دیگه تحملش رو ندارم».
روز ۱۴ام خیلی زود از راه رسید. برای انجام کار آماده بود. برای تموم کردن این داستان یا برای بیدار شدن از این کابوس. اسلحه به دست، تیغ آفتاب توی چشمش و حرارتی که از زمین بلند میشد و یادآور جهنمِ زندگی بود. همه چیز آماده بود اما فکرها مثل باد توی ذهنش زوزه میکشیدند. آیا باید پیش چشم دیگران ماشه رو بچکونه؟ آیا بهتر نیست قبل از اینکار چند تا آدم مزخرف دیگه رو هم به درک واصل کنه؟ واقعاً این بهترین راه انجام این کاره؟ آیا باید به کسی حرفی بزنه؟ آیا بهتر نیست یه دستنوشته توی جیبش داشته باشه که بفهمند این یه خودکشی ارادی بوده و خبری از قتل یا تصادف یا خرابی اسلحه یا هر چیز ناخواستهی دیگهای نبوده؟ به این فکر کرد که اصلاً دوست نداره بره جزو آمار پژوهشی که بعدها قراره خودکشی سربازها رو بررسی کنه، چرا که دوست نداشت با یه مشت احمقِ دیگه توی یه جامعهی آماری مسخره قرار بگیره. با خودش گفت آیا بهتر نبود که به کسی توضیحی در مورد علت کارم میدادم؟ چه توضیحی میخواست ارائه کنه؟ چرا میخواست خودکشی کنه؟ این سؤالی بود که قبلاً هرگز با این ادبیات مسخره از خودش نپرسیده بود. چون جوابش انقدر بدیهی بود که بیانش در قالب کلمات رو دشوار میکرد. با خودش فکر کرد شاید چون بلد نیستم زندگی کنم، منظورش یه زندگی عادی و یه روزمرگی ساده بود. با خودش گفت تنها مشکل من همینه، نمیتونم زندگی کنم و فکر هم نمیکنم این چارهای داشته باشه. چون بحرانی در کار نیست، این منم که مدام تبدیل به بحران خودم میشم و تنها راه خارج شدن از بحران، حذفِ عامل بحرانه. میدونست که احترام نسبت به خودش و زندگی رو از دست داده و کسی که برای خودش احترام قائل نباشه، نمیتونه برای دیگران هم احترامی قائل باشه. با از دست رفتن احترام، اون فرد دیگه قابل اعتماد نیست و میتونه به راحتی به دیگران آسیب برسونه. چون دیگه عامل بازدارندهای وجود نداره و جدای از این حرفها، با چنین اوضاعی زندگی کردن اصلاً ممکن نیست. ماهها بود که این غیرقابل اعتماد بودن رو در خودش میدید. وقتی با چند نفر دیگه توی ماشین وسط جاده بود و این فکر حتی یک لحظه هم از ذهنش بیرون نمیرفت که با همون سرعت بالا، فرمون ماشین رو بچرخونه سمت بیرونِ جاده و تنها چیزی که بازدارندهی این فکر بود، نه زندگیِ بقیهی سرنشینها که فرضیهی تغییر اوضاعِ زندگیِ خودش بود. و حالا مدتها بود که این فرضیه در ذهنش بیاعتبار شده بود و میل به ویرانی هر روز بیشتر از قبل همهی وجودش رو پر کرده بود و به همین دلیل هم بود که این اواخر ترجیح میداد از همه فاصله بگیره. اینجا بود که فهمید واقعاً شخص خاصی وجود نداره که بخواد این چیزها رو بهش توضیح بده و اصلاً چه فرقی میکنه که این مسئله رو به دیگران توضیح بده یا نه؟ به خصوص که معمولاً اعلام تصمیم خودکشی، فقط یک جور فریاد کمکخواهیه و این اصلاً و ابداً چیزی نیست که بهش علاقهای داشته باشه. تنها کاری که باید میکرد همین بود که نوک اسلحه رو بذاره زیر گلوش، رو به بالا، و همه چیز رو تموم کنه. نباید به ذهنش اجازه میداد که بازی در بیاره. دیگه حوصلهش از همه چیز و بیشتر از همه، از خودش سر رفته بود.
زانو زده، اسلحه زیر گلو و چشمهایی که از انباشت اشک چیزی رو نمیدید و گوشهایی که از هجوم فکر صدایی رو نمیشنوید و ناگهان، قنداق اسلحهای که توی صورتش کوبیده شد. آدمهای زیادی اونجا جمع شده بودند و این ضربهی یکی از فرماندهها بود، بعد از اینکه دیده بود هیچ گوش شنوایی برای شنیدن تهدیدها و اجرای دستوراتش توسط این سرباز، مبنی بر برداشتن اسلحه از زیر گلو و گذاشتنش روی زمین وجود نداره. همهی تنش خیس عرق شده بود و خونی که سر، صورت، گردن و به خصوص پلک چشمهاش رو پوشونده بود، بهش کمک میکرد کمی احساسِ پنهان بودن داشته باشه، پنهان بودن از پیش چشم آدمهایی که اونجا دورهش کرده بودند. همینطور که روی زمین افتاده بود و احساس سرخوردگی و رقتانگیز بودن رو در بالاترین سطح ممکن تجربه میکرد، با خودش گفت که حداقل از این به بعد علت خودکشیش رو اینجا نوشته و در تلاش بعدی دیگه نیاز نیست نگران این مسئله باشه.
آقای Eckhart Tolle معتقده هر قدر بیشتر با «خود» درونی و عمیقمون (Deep i) زندگی کنیم (نسبت بهش آگاهی داشته باشیم)، کمتر نیازمند به وجود دیگری خواهیم بود. این آگاهی قرار نیست به انزوا منجر بشه، برعکس حتی میتونه ارتباط و نسبت ما با دیگران رو عمیقتر کنه، یعنی به جای اینکه ارتباط با دیگری به واسطهی نیازمندی (Neediness) ما شکل بگیره، از طریق ذهنآگاهی و توجه (Aliveness) ما شکل میگیره. به واسطهی ارتباط (Relation)، ما میتونیم این صلح و تعادل درونی (Inner peace) رو با دیگران به اشتراک بذاریم و در این حالت دیگران علاقهمند خواهند بود که زمان بیشتری رو با ما بگذرونند، چون همیشه بودن با کسی که به هیچ چیز نیازمند نیست، لذتبخشه.
تمام چیزهایی که ما نیاز داریم یا به عبارت دقیقتر؛ خیلی از چیزهایی که ما «فکر میکنیم» نیاز داریم، از طریق ارتباط با این خود عمیق و درونی (Deep i) رفع و رجوع میشه.
ویژگی اساسی خود یا Ego که شاید نقطهی مقابل (Deep i) باشه، یه جور احساس فقدانِ درونی یا «کافی نبودن»ـه و (Ego) تلاش میکنه این فقدان رو با چیزهای مختلفی پُر کنه. یکی از بسترهای اصلی برای جبران این فقدان، رابطهست: شخصی دیگر.
وقتی این اتفاق میافته، تمام تمرکز (Ego) متوجه اون «شخص دیگر» میشه که ناهشیارانه به عنوان اونچه که قراره ما رو کامل (Whole) کنه، ادراک شده. پس یه وابستگی شدید شکل میگیره نسبت به تصویری که ما از اون فرد داریم و این پدیده، عاشق شدن یا (falling in love) نامیده میشه.
بعد از اون ما یه قرارداد (Contract) حسابشده با اون فرد منعقد میکنیم که مطمئن بشیم تا آخر عمر در کنارمون میمونه و ما رو کامل میکنه و ترک نمیکنه، چون ترک کردن ما یا به هم زدن این قرارداد پیامدهای سنگین و پرهزینهای رو در بر داره.
بعد از اون ما به روند زندگی و روزمرگی مشغول میشیم اما به تدریج به نظر میرسه که این «شخص دیگر» دیگه جوابگوی مسئلهی ما نیست. اون فرد دیگه اونطوری که باید (یعنی کامل کردن و خوشحال کردن ما) رفتار نمیکنه. احساس فقدان درونی ما که موقتاً به واسطهی یه تصور موهومی (همینکه بودن در کنار دیگری میتونه به ما احساس تعلق و کامل بودن بده) پوشیده شده بود، برمیگرده. احساس ناکافی بودن، تنهایی و ترس دوباره پدیدار میشه اما این بار ما توی ذهنمون این احساسات رو به اون «شخص دیگر» نسبت میدیم و میگیم اون باعث و بانی این احساسات ماست.
در صورتی که اینطور نیست. در واقع داریم همون ویژگی اساسی Ego رو تجربه میکنیم، همون احساس فقدانِ اساسیِ درونی که قبلاً هم وجود داشته و دنبال چارهی درستی براش نبودیم. ممکنه اون «شخص دیگر» رو به خاطر این درد محکوم کنیم، اما؛
It's egoic pain.This is the pain that arises out of love-hate relationships
توجه: این متن یک ترجمه است و شیدا راعی هیچ دفاع یا ادعا یا حقوقی در قبال محتوای آن ندارد. شما هم ندارید، هیچکس ندارد. منبع این گفتهها متعاقباً در چانال لایتلثرجی منتشر خواهد شد.
اسمورودینکا،
سؤالات جدیدی به ذهنم رسیده که دوست دارم خودت هم آنها را بدانی، عادلانه نیست که فقط من درگیر پاسخ آنها باشم، تو منصف نیستی و همین دلم را میلرزاند. منصف نیستی چون نمیتوانی تصور کنی چطور زندگیام را زیر و رو کردهای. منظور از سؤالات جدید اینهاست: چطور میتوان تو را دید و شنید و دیوانهات نشد؟ چطور میتوان تو را دید و شناخت و خود را کنترل کرد؟ چطور باید در مواجهه با حقیقت تو، خودم را کنترل کنم؟ کنترل برای اینکه دو طرف سرت را در دستانم نگیرم و پیشانیات را محکم نبوسم. این که تا به حال در برابر چنین چیزی مقاومت کردهام، دستاورد بزرگی نیست؟ تا به حال به این موضوع فکر کرده بودی؟ حتی تصورش را هم نمیکنی که چه مشکلاتی برایم درست کردهای، که من چه بار عظیمی را به دوش میکشم.
سؤال مهم بعدی این است که چطور ممکن است کسی پیش از این عاشقت نشده باشد؟ چطور میتوان با چنین حقیقتی مواجه شد و دیوانه نشد؟ مردانی که هر روز تو را میبینند، کور هستند یا کر؟ شاید احمق باشند، و اگر نیستند، پس چطور میتوانند بیاعتنا از کنار چنین حقیقتی عبور کنند؟ چطور میتوان این زیبایی را ندید؟ چطور میتوان دید و دیوانه نشد؟ چطور میتوان ستایش نکرد؟ اگر هستند کسانی که قبل از من دیوانهات شدهاند، قتلگاه آنها کجاست؟ روحشان همچنان در بندِ طوافِ وجود توست؟
احتمال بعدی این است که من جادو شده باشم، توسط تو یا دیگران. به چه قصد و نیتی را نمیدانم، ولی باید از بانی و عامل این اتفاق سپاسگذار باشم. که مگر عشق موهبت نیست؟ گاهی از تصور اینکه من را از خودت برانی، شکسته میشوم و با خودم میگویم که کاش هرگز تو را نمیدیدم. ولی خیلی زود به یاد میآورم: همین که توانستم چنین جنونی را به واسطهی تو تجربه کنم، مایهی سعادت است. شعف این دیوانگی به من احساس زنده بودن داد. هرگز از آن ناخرسند نخواهم بود، تا به ابد.
سؤالاتم اما همچنان پابرجاست. که چرا هر قدر جزئیاتِ رفتار و کردارت را میبینم و میسنجم، چیزی جز خوبی و زیبایی نمیبینم؟ آیا این سنجشی هوشیارانه است یا چون دیوانه شدهام، تنها توهم دیدن و سنجیدن جزئیات تو را در سرم میپرورانم؟ چطور باید از هوشیار بودنم مطمئن شوم؟ نشانههای این بیداری و هوشیاری کداماند؟ این نشانه کافی نیست که هر بار به ماه نگاه میکنم، تصویر تو را در آن میبینم؟ اینکه هر بار اطرافم ساکت میشود، صدایت را میشنوم چه؟ اینکه در میان جمعیت به هیچکس جز تو نمیتوانم فکر کنم چه؟ اینکه به نقطهی نامعلومی خیره میشوم و با تو نجوا میکنم، چه؟ اینکه آدمها دست بچههایشان را میگیرند و سراسیمه و نگران از کنار این دیوانهی آشفتهای که با خودش حرف میزند، عبور میکنند چه؟ این نشانهها برای هوشیار بودنم کافی نیست؟ برای دیوانه بودنم چطور؟
زندهباد این دیوانگی، زنده باد این هوشیاری. هرگز از «نه» شنیدن توسط تو نسبت به خودم افسوس نخواهم خورد. هرگز از فکر اینکه شاید متقابلاً دوستم نداری، غمگین نخواهم شد. همینکه بتوانم یک بار دیگر «نه» گفتنت را بشنوم یا نحوهی ادای این کلمهی کوتاه را روی لبهایت ببینم، مرا کفایت میکند. هرگز این دیوانگی را با چیزی عوض نخواهم کرد. هرگز از این آئین برنخواهم گشت.
حین خوردن اسنک مقداری سس میریزه روی تیشرتم. ولی سسها ثابت میمونه، انگار ریخته باشه روی یه طاقچه. در صورتی که طاقچهای در کار نیست. سینهی یه مرد باید پهن و تخت باشه. ولی چیزی که من دارم فاصلهی زیادی با یه سینهی تخت و پهن داره. تصویر غمانگیزیه. کاش کارگردانی بود و این غم رو به تصویر میکشید. غمی توأم با شرم. توی تبلیغات سایت سفارشدهندهی غذا عکس یه احمق چاق رو گذاشتند که با ولع دلپذیری داره اسنک میخوره. با دستهای سسی و خیره به صفحهی یک لپتاپ، درست مثل من. با این تفاوت که این احمق مثل من کوتوله نیست. این رو از قوز کمرش حدس میزنم. شاید تنها حسن کوتوله بودن اینه که قوز در آوردن رو منتفی میکنه. به خصوص وقتی این قامت کوتاه به چاقی هم مبتلا باشه. به دستهای چرب و چیلی خودم نگاه میکنم. بوی ژامبون و پنیر و دیگر محتویات آشغالی که وجود داشته، حالا دیگه به نظرم نفرت انگیز میرسه. منظورم از حالا، بعد از خوردن غذاست، بعد از این احساس بادکردگیِ توئم با شرم و بغض. هیچ کارگردانی نمیتونه این غم رو به تصویر بکشه، چون ممکنه مخاطب خندهش بگیره. تصویر یه کوتولهی چاق استعداد خوبی داره برای استهزاء و مورد خنده واقع شدن. حتی خودم هم گاهی از تصور خودم خندهم میگیره. خندهای خیلی کوتاه، خیلی تلخ، چون هیچ داستان خندهداری انقدر پر هزینه نبوده. هزینهی این داستان، تباهی پیوستهی زندگی منه. باز به تصویر اون مردک چاق نگاه میکنم که برای تبلیغ این اسنک تهیه شده. زیرش نوشته اشکالی نداره اگه گاهی رژیمت رو بشکنی و یه حال اساسی به خودت بدی. کثیفترین تبلیغیه که به عمرم دیدم. چهرهی طرف به نظر با نمک میرسه و احتمالا آدمها با دیدنش لبخند میزنند. من اما احساس تنفر شدیدی نسبت به این بازی دارم.
این وضعیت همیشه تکرار میشه. اعتیاد من به خوردن فستفودهای آشغال و احساس خوشحالی زودگذری که بعد از اولین گازی که به فستفود میزنم، از بین میره و جای خودش رو به شرم، ناامیدی، پشیمونی و باخت میده. مضحکترین بخش داستان این احساسه که چون برای این آشغال پول دادم، پس «باید» مصرفش کنم. پس با ولع میخورم، قورتش میدم و دیگه هیچ لذتی هم از جویدنش نمیبرم. حتی گاهی مزهی غذا به نظرم مزخرفترین مزهای میشه که تا به حال تجربه کردم ولی فردا این مزخرف بودن کاملاً فراموشم میشه. این احساس بادکردگی فراموشم میشه و دوباره بدنم رو از این آشغالها پر میکنم. درست مثل یه معتاد که زندگیش رو در گروی اون سابستنس میبینه. در عین اینکه میدونه همهی تباهی و رنجی که دچارشه ناشی از همین عامله، ولی کاری هم از دستش بر نمیاد.
نمیتونم دقیقا به یاد بیارم که این داستان از چه زمانی شروع شد. از وقتی یادمه، این احساس شرم نسبت به بدنم و به خصوص سینههای بزرگم وجود داشت و از بچگی مایهی مسخره شدنم توی مدرسه و هر محیط دیگهای بود و هنوزم من رو از بیرون رفتن و حضور در مکانهای عمومی میترسونه. یه گپ دوستانهی سطحی و مسخره با چندتا دختر، همیشه تحتالشعاعِ تصورِ توجهِ اونها به برآمدگی سینههای من قرار میگیره. اینکه بند کیف یا کولهپشتیم چجوری باشه که این برآمدگی نمود کمتری داشته باشه یا حداقل نمود افتضاحی نداشته باشه. هنوزم ترسناکترین اتفاقی که میتونم تصور کنم همین مسخره شدن ناشی از man boobs و چاقیه که از همون روزهای اول مدرسه تا الان همراهم بوده و حتی صحبتکردن در موردش هم واسهم مثل یه کابوس وحشتناک میمونه.
دردهایی هست که از بیرون و بدون توضیح و توصیف کسی که دچار اون درد شده، خندهدار به نظر میرسه. برای ایجاد همدلی نسبت به این دردها تلاش زیادی لازمه و این تلاش به خاطر ظاهر خندهدار این دردها دشوارتر هم میشه.
اسمورودینکا لباسهای جلوباز میپوشد، میخندد، لبخند میزنم. نمیتوانم تنها تحت تأثیر خط سینهاش باشم. با نگاه به اندام فوقالعادهاش، نمیتوانم باد کردن جنازهاش را پس از خاکسپاری و در زیر خاک نبینم. نمیتوانم گندیدن و تعفن بدنش را در نظر نداشته باشم. نمیتوانم چشمهای بینظیرش را بدون در نظر گرفتن جمجمهی سوراخش در زیر خاک ببینم. همهی حیات و ممات او را در یک لحظه میبینم و این دو از هم جدا نیستند. گذشته -کودکیاش- و آینده همزمان به ذهنم هجوم میآورند و من فرصت کاری به جز تماشا را پیدا نمیکنم. این است که خیلی چیزها به نظرم بیاهمیت میرسد، این است که اغلب خستهام، این است که بسیار پیرتر از چیزی که باید باشم به نظر میآیم. این است که دچار احساساتی میشوم که بیانش آسان نیست. این است که گاهی (و به درستی) احمق به نظر میرسم. اندوهی برای جاودانگی، بقا، پایداری. نیمنگاهی به فنا، نیستی و نابودی.
خانم اخوان در حالی که معتقد است آدم گستاخی هستم، در چشمهایم مینگرد و میگوید که برونگرایی ارتباط بیشتری با سلامتی دارد. به علاوه، [به پایین بودن بیش از حدش در نمودار اشاره میکند و میگوید] این قطعاً یک ایراد است. بعد روی آن یکی نمودار به sc اشاره میکند و میگوید که در کنار نمرهی بالایی که در خلاقیت و هنر و تخیل و اینجور چیزها دارم، همهاش در کنار هم یک پیشزمینهی جدی برای سایکوز محسوب میشود. گفت که دارم در ۲۵ سالگی، رشد شناختی مربوط به ۴۰ سالگی را تجربه میکنم و این نبوغ نیست، بلکه معلولیت است. چرا که منجر به عقبماندگی در دیگر زمینههای رشدی از جمله عاطفی و اجتماعی میشود. و این که باید نسبت به سبک زندگی و باورهایم تجدید نظری جدی داشته باشم.
میپرسم که «حالا میتوانم بروم؟» و او به همین دلیل عصبانی میشود و میگوید که من آدم گستاخی هستم. و به نظرم این موضوع چندان مهمی نیست. شاید مهم تفاوت جزئیات خندههای اسمورودینکا قبل و بعد از مرگش باشد. شاید تنها زیبا بودن ابرها، درختان و اسمورودینکاست که مهم است. دیگر چیزها، خستهام میکند. لبخند میزنم. گاهی فکر میکنم، شاید تنها انتخاب ما در زندگی، انتخاب بین «احمق بودن» و «احمقِ رقتانگیز بودن» باشد. لطفاً همیشه لبخند بزنید. در غیر اینصورت قیافهتان مثل «احمقهای رقتانگیز» میشود، چون به هر حال ما احمق هستیم، چون پیوسته در حال مردن هستیم، هر لحظه، هر ثانیه.
از خواب بیدار شدم و حس کردم چیزی کم دارم. منظورم احساسی درونی نیست، واقعا چیزی کم داشتم. انگار پاهام کنارم نبود. همهی بدنم از این احساس یخ کرد. سرم را بلند کردم و دیدم که پاهام از لگن به پایین دیگر وجود ندارد. شوک عجیبی بود، چه اتفاقی برای من افتاده بود؟
تازه متوجه همهمهی بیرون اتاق شدم. سینهخیز خودم را به در اتاق رساندم و وقتی آن را باز کردم، صدای همهمه ساکت شد. همه آنجا بودند. از دوستان و اعضای فامیل گرفته تا مقامات کشوری و بینالمللی. حتی ترامپ و کلینتون هم بودند، چایی به دست کنار عمو احمد ایستاده بودند. بدجوری عصبانی شدم، دوست نداشتم کسی در آن وضعیت من را ببیند و همه آنجا جمع شده بودند که فقط من را ببینند. همینطور که خودم را روی زمین میکشیدم و به سمتشان میرفتم، داد زدم؛ «خفه شید حرومزادهها، برید گمشید خونههاتون حروم زادهها»
چند نفر از جمله پدرم به سمتم آمدند که آرامم کنند اما من با مشت به ساق پاهایشان میزدم، با دست روی انگشتهایشان میکوبیدم، عقب میکشیدند و باز چند نفر دیگر بهشان ملحق میشدند. بالاخره آنها هم عصبانی شدند و برای آرام کردنم، به سر و صورتم لگد زدند. دیگر نمیتوانستم حرکت کنم ولی میدیدم که همهی آدمها نزدیک میشوند تا با لگد زدن و در آخر با پاشیدن آب دهان به طرفم، از من پذیرایی کنند.
بعد از آن فقط صدای گریههای مادرم را میشنیدم. کنارم زانو زده بود و به خاطر خراب شدن و خونی شدن فرشهای دستبافتش گریه میکرد. کمی که گذشت فرش را به همراه من لوله کردند و از راه پلهها بالا بردند. هیئت مدیرهی ساختمان به خاطر تعداد بالای مهمانهای ما برق آسانسور را قطع کرده بود. راهپلهها پر از آدم بود. انگار همهی مردم شهر برای دیدن من آمده بودند. وقتی به پشت بام رسیدیم و سوار هلیکوپتر شدیم، تازه متوجه گستردگی جمعیت شدم. همهی مردم دنیا آنجا بودند. من به سیارهای دیگر تبعید شده بودم و مردم دنیا این خروج را جشن میگرفتند. در هلیکوپتر پیتر را دیدم با کلاه و تجهیزات، به من لبخند زد و گفت؛ «بالاخره داری گورت رو گم میکنی؟»
همهشان قدهایشان بلند است اسمورودینکا.
همهشان دراز شدهاند. من اما هنوز شانزدهسالهام. حالا از همهشان کوچکترم. پسرخالهام، برادرِ زنداداشم، خواهرِ زنداداشم، پسرعمهام، همهشان یکهو دراز شدهاند، من اما ماندهام همچنان اینجا.
در پی تو،
که از همان ابتدا دراز بودهای.
همهشان رفتهاند پی زندگیهاشان، برای خودشان کسی شدهاند. به دنبال تشکیل خانواده، بچه پسانداختن و جمعآوری مال دنیا هستند. میدانی اسمورودینکا، همهشان به زودی پیر میشوند، همه چیزشان شبیه آدمبزرگها میشود، اما من تا آخر همین قدری که هستم میمانم. تا آخر بچه خواهم ماند و اگر چه که یک بچهی پیر، ممکن است زشت و زننده به نظر بیاید، اما به هر حال، من درگیر ابتذال دنیای آدمبزرگها نخواهم شد. بیاینکه چیزی از دنیای آنها و دروغهایشان بدانم. کاترین میگوید هیچکس نمیتواند تو را به عنوان یک «مرد» ببیند. من هرگز نخواستهام که کسی مرا به عنوان یک مرد ببیند و هرگز هم آرزو نداشتهام که مرد کسی باشم. این مسئولیت خطیر را -در همین لحظه- به دوش قدرتمندِ دیگر مردهای این کرهی خاکی وامیگذارم.
اسمورودینکا
پرندهای غمگین و کوچکم
با قلبی شکسته
و کونی بزرگ
سرگردان و بیسر و ته، درست مثل این نامهها
آشفتهی سمت و سوی تو.
اسمورودینکا،
پرسیده بودی که ما چه نسبتی با هم داریم. ما هیچ نسبتی با هم نداریم. من فقط تو را کمی دوست دارم. دوست داشتنی که از جنس دوست داشتن یک تابلوی نقاشیست. میزی ساده، یک سبد و میوههایی که به شکل نامنظم روی میز و داخل سبد قرار گرفتهاند. قرار نیست کسی میوههای روی میز را تست کند. قرار نیست میوهها ترش یا شیرین باشد. این تصویری یکتاست که همیشه زنده خواهد ماند، چرا که هویتی مستقل از واقعیت پیدا کرده. مستقل از زمان و فرسایش و عادت و تکرار. تو برای من درست مثل این تابلوی نقاشیِ باشکوه هستی. تلاشی مذبوحانه دارم که این احساسات مبهم و پیچیده را به کلمات تبدیل کنم. وقتی تو را مینویسم، در کسوت یک هنرمند ظاهر میشوم. هنرمندی که در پی ابراز چیزهاییست که برای خودش هم چندان روشن نیست. تجلی ناخودآگاهی که به شکل توصیفاتی عینی بیان میشود و در این لحظات ناب، احساسی روحانی و ملکوتی دارم.
اسمورودینکا
ای تجربهی معنویِ من.
اسمورودینکا،
آنقدر به تو فکر کردهام، که میتوان یک کتاب فقط در مورد «خاطراتِ فکر کردن به تو» نوشت.
دیوار آجری بود و سوراخهای بسیار داشت و سگ، آلت خود را حریصانه در سوراخهای سیمانیِ بین آجرها فرو میکرد و از درد، ناله میزد و از لذت، نفسنفس میزد.
درد و لذت، ناله و اصرار.
با خود گفتم که بیش از این نمیتواند دوام بیاورد، نفسهای پر از هوسش صدای خسخسِ دلهرهآوری به خود گرفته بود.
ترسیدم،
گفتم سگ...
با پوزهای باز و پاهایی لرزان سوی من نگاه کرد
آلتش آخته و خونین در سوراخ پنهان بود
گفتم سگ...
تو را چه شده است؟
دمی آرامگیر.
سگ با چشمهای سرخ و پر از درد نگاه میکرد. گویی چارهای ندارد و خودش هم نمیداند چرا این چنین دردناک خود را هلاک میکند. گویی او نیز راضی به این وضعیت نیست. نگاه پر از زجرش اینطور در ذهنم ترجمه میشد.
رو گرداند و با شدتی بیشتر آلت خود را در شکافهای دیوار فرو کرد، هزار بار بیشتر و شدیدتر از قبل.
دیگر چیزی نمیفهمید،
ایستاده به دیوار،
رعشههای دیوانهوار.
بدترین نوع شکست و به عبارتی تنها نوع شکست، شکست از خوده و در اعتیاد، این شکست هر روز تکرار میشه؛ باختن هر روزه به خود. اعتیاد تحقیر کنندهترین چیزیه که یک نفر میتونه دچارش بشه. در اعتیاد، تأکید زیادی وجود داره روی ناچیز بودن و ضعیف بودن تو. در واقع تو با هر شکست، این پیام رو از همهی دنیا دریافت میکنی، بدتر از همه اینه که خودت داری به شکل ناگواری این پیام رو به خودت تزریق میکنی. این شکستی نیست که دیگران ببینند، این باخت در خلوت ذهن تو اتفاق میافته. دیگران فقط ممکنه خمودگی و افت عملکرد تو رو ببینند و چون این خم شدن به تدریج اتفاق میافته، کسی خطرناک بودنش رو احساس نمیکنه. هیچ هشداری در کار نیست، هیچ زنگ خطر و موقعیت اضطراریای در کار نیست. اما تو هر روز در حال باختن به خودتی. هیولایی که از درون تو رو تحلیل میبره و تو که ارادهای در برابرش نداری. روز به روز رویای برنده شدن در چنین جنگی بعیدتر و محالتر به نظر میرسه. عملکرد روزانهت افت میکنه، نمیتونی از پس کارهای معمولی بربیای، دیگه چه برسه به کارهای سختی که به برنامهریزی و تلاش نیاز داره. این چاه هر روز عمیقتر میشه.
نیاز به کمک داری. نیاز به کسی که اعتیاد رو درک کرده باشه، علتش و راههای مختلف خارج شدن از این مبارزاتِ از پیش باخته رو بدونه. کسی که از فرایند روانی اعتیاد اطلاع داشته باشه، تکنیکهایی که در رابطه با چنین پدیدهای وجود داره رو بلد باشه. و اگه این فرد خودت باشی چی؟ چرا نباید با دونستن این چیزها، بتونی خودت رو بالا بکشی؟ چرا هر روز شکست سنگینتر از قبل تکرار میشه؟ مغرورتر از این هستی که برای چنین افتضاحی، دست کمک به سمت کسی دراز کنی؟ این غرور از کجا نشأت میگیره؟ از حقارتی که درون خودت (عمیقترین و درونیترین بخشِ خودت) احساس میکنی و دوست نداری کسی ازش خبردار بشه؟
برشی از متن:
«... پارسال پدرم یک بقالی خرید. هر چه به او گفتم «آخه پسر خوب، تو بابات بقال بوده؟ ننهت بقال بوده؟ کیت بقال بوده که میخوای بقالی بخری؟» گوش نکرد، بقالی چشم و دلش را کور کرده بود و هوش از سرش ربوده بود. برای خرید بقالی مجبور شد همهی پولهای توی قلک و زیر تشک و اینهاش را روی هم بگذارد و همهی داراییهایمان از جمله آن یکی ماشینمان را بفروشد. در واقع ما دو بار همهی زندگیمان را فروختیم؛ یک بار برای خرید بقالی و یک بار برای پر کردن بقالی با جنس و حالا که بنده در خدمت شما هستم، داراییهایمان برابر است با منفیِ یک زندگی. یارویی که ازش بقالی را خریدیم، خیلی خوب باهامان معامله کرد و ما خیلی خوشحال بودیم که قرار است پولدار شویم لکن...»
در ادامهی مطلب در مورد علت یک پدیده حرف زدم، پس برای مخاطب این متن لازمه که اول از چیستی این پدیده آگاه بشه. چه پدیدهای؟ این پدیده: https://t.me/FarnazSeifi/99
افسردگی یعنی چه؟
یعنی هر روز که از خواب بیدار میشی، احساس میکنی دیروز روز آخری بوده که میتونستی از سر جات بلند بشی، روز آخری بوده که میتونستی بعد از بیدار شدن دوش بگیری و مسواک بزنی و روتین زندگیت رو انجام بدی. دیروز آخرین روزی بوده که انرژی زنده بودن و ادامه دادن داشتی. دیروز روز آخری بوده که میتونستی از سر جات بلند بشی و این احساس پایدار هر روز چیزی از تو کم میکنه، به تدریج بدنت این ناتوانی رو باور میکنه و ضعف، همهی وجودت رو میبلعه و تو، پخش میشی روی تخت و کار که بالا میگیره، تصویر جنازهای رو میبینی که چند روزه توی یه دستشویی مخروبه رها شده. تصویر سگی که لاشهی متعفنش رو خودت وسط ناکجا خاک کردی و از پسِ سالها هنوز بوی وحشتناکش میپیچه توی سرت و میتونی همهی چیزهایی که این چند روز نخوردی رو روی خودت بالا بیاری. یه صورت له شده روی آسفالتِ سرد و خونهایی که تا چندمتری پخش شده، درست مثل بدن تو، که هر لحظه بیشتر روی تخت پخش میشه. داری زندهزنده تجزیه شدن خودت رو احساس میکنی، کابوسهایی که همیشه با نشستن یک کلاغ روی سینهت و نوک زدن توی چشمهات به پایان میرسه و تو هر بار به تلافی این کور شدنها، کابوس بعدی رو با بریدن سرِ بچههای کوچیک شروع میکنی، گردنهای نازک و ظریفی که به اشارهای شکافته میشن و این تصاویر، که واقعیتر از زندگی روزمره تکرار میشه و تو، همچنان به پخش شدن روی تخت ادامه میدی.
براش مینویسی: بالاخره دارم میمیرم.
و بلافاصله پاسخ میاد: یس یسسسس.
و در نهایت میتونی دوباره، برای یک روز دیگه هم که شده، از سر جات بلند بشی و موقتاً به نوشتن داستان خستهکنندهی زندگیت، که بیاعتنا به خط زمان روایت میشه، ادامه بدی.
صدای کلاغها، نیمکت خلوت پارک، یک ساعت قبل از غروب.
ماجرا مربوط به پاییز سال ۹۲ میشه. تلاش میکنم اون رو به شکل یک داستان معرفی کنم، به این امید که خودم هم بتونم روزی به عنوان یک داستان بپذیرمش. قبل از روایت ماجرا مایلم به این نکته اشاره کنم که هیچوقت در طول زندگیم از دروغ گفتن ابایی نداشتم و اتفاقاً یکی از ویژگیهای اصلی و همچنین از معدود تواناییهام همیشه همین دروغ گفتن بوده و البته این نباید اینطور برداشت بشه که حالا هم در حال دروغ گفتن هستم. بگذریم، اون موقع هنوز پسربچه محسوب میشدم، به خاطر بلوغ دیررس، ریش و سیبیل کاملی نداشتم ولی قد و هیکلم کاملاً رشد کرده بود. اون روز به خاطر مسئلهی آزاردهندهای به دانشکاه نرفته بودم و روی نیمکت پارک به صدای کلاغها گوش میدادم. کتاب قدرت نیروی حال از اکهارت تُل رو (که به امید نجات شروع به خوندنش کرده بودم) بستم و سرم رو به عقب تکیه دادم و با چشمهای بسته، صدای محو ماشینهای خیابون رو همراهی کردم. دیگه داشت سردم میشد و میخواستم راه برم که متوجه شدم شخص دیگهای، درست اون طرف نیمکت نشسته. احتمالاً غرق خیالبافیهای ذهن خودم بودم که متوجه نشستن این آدم کنار خودم نشدم. نیمکتهای کناری خالی بود و این مرد که شمایل قابل اعتمادی هم نداشت همین نیمکت رو برای نشستن انتخاب کرده بود. وانمود میکرد که توجهی به حضور من نداره اما از سمت و سوی نگاهش که تصنعی و اغراق آمیز به جهت مخالف من بود، میشد حدس زد که چندان از حضور من راضی نیست. با خودم فکر کردم که چه احمقهای پررویی پیدا میشن، چرا باید بین این همه نیمکت خالی، نیمکت من رو برای نشستن انتخاب کنه؟ کمی به جلو خم شد و دستهاش رو به پاهاش تکیه داد و رو به پایین، به نقطهای بین کفشهاش خیره شد و من بالاخره جرأت کردم نگاهم رو به سمتش بچرخونم. نیمرخش حالت آشنا و آزاردهندهای داشت. پوست ناصافش توجهم رو جلب کرد و بعد حالت بینی و فرم لبها. ناگهان با صدای خنده، بدون اینکه به من نگاه کنه، سرش رو تکون داد و این کارش من رو ترسوند. خواستم برم که گفت؛ «کار قشنگی نیست که اینطور به کسی زل بزنیم، به علاوه اینکه قبلش با حضورمون خلوتش رو به هم زدیم». بیشتر از اونکه درگیر حرفهاش باشم، از صداش وحشت کرده بودم. من اون صدا رو میشناختم، این صدای من بود، البته کمی دور و ناآشنا، کمی سنگینتر.
«ببخشید ولی من اینجا نشسته بودم و وقتی چشمهام رو بسته بودم، شما اومدی کنارم نشستی». کمرش رو صاف کرد و با لبخند آزاردهندهای به من نگاه کرد. توی نگاهش یه جور تحقیر و بیاعتنایی بود، انگار که همه چیز به جز خودش توی دنیا حوصلهسر بر باشه. به نظر ۵۰ - ۴۰ ساله میرسید، چشمها و ابروهاش مثل من بود، کمی افتادهتر. موهاش رو تراشیده بود و ریشهای نامرتبی هم داشت و به همین دلیل، خیلی هم شبیه من نبود. بهش گفتم شما اهل همینجا هستید؟ گفت که تا ۲۷ سالگی همینجا زندگی کرده و بعد از اون، دیگه اینجا نبوده تا همین ۲ سال پیش که برگشته. ازش پرسیدم که آیا یه برادر بزرگتر داره؟ و اون تأیید کرد، اسم پدر و مادر، شغل اونها و یه سری اطلاعات شخصی دیگه رو حدس زدم و اون همه رو تأیید کرد و در آخر گفتم که «پس اسمتون باید...» اسم خودم رو گفتم و باز هم به نشونهی تأیید سرش رو تکون داد و من تقریباً فریاد زدم «و این وحشتناک نیست؟» و اون مثل قبل بیتفاوت جواب داد که مهم نیست. گفتم این همه اطلاعات درستی که دادم، برای اثبات این موضوع کافی نیست که من و شما، چه میدونم... همه چیزمون مثل همه؟ و اون انگار که خسته شده باشه، گفت «نه، این حرفها هیچ چیزی رو ثابت نمیکنه، اگه من دارم تو رو خواب میبینم، کاملاً طبیعیه که همهی چیزهایی که من میدونم رو تو هم بدونی». نمیدونستم باید چه جوابی بدم. ناگهان با تلخی پرسید «اما اگه این رویا همینطور ادامه پیدا کنه چی؟» صداش جوری گرفته بود که انگار داره با خودش حرف میزنه، به علاوه اینکه اصلاً به من نگاه نمیکرد و این کار باعث میشد احساس کنم که چندان وجود ندارم.
گفت «اگر تو واقعاً من باشی، چرا باید خاطرهی دیدن یه آدم ۴۷ ساله رو، که میانسالیِ من بوده، توی... گفتی چندسالته؟»، «۱۸ سال..»، «آره چطور ممکنه کسی همچین خاطرهی غریبی رو از ۱۸ سالگی خودش فراموش کنه؟» گفتم «شاید این واقعه به قدری عجیب بوده که سعی کردین فراموشش کنید». کمی پررویی به خرج دادم و آروم پرسیدم «به طور کلی وضع حافظهتون چطوره؟» خندید و گفت «تازه یادم اومد که یه بچهی ۱۸ ساله، آدمهای توی سن و سال من رو پیر و خرفت تصور میکنه». خواستم توضیح بدم که همچین منظوری نداشتم ولی ادامه داد «به طور کلی چیزهای مهم رو زیاد فراموش میکنم و چیزهای بیارزش رو مدام با خودم مرور میکنم». گفتم من به معجزه و اینجور چیزها علاقهای ندارم، ولی به نظرم این اتفاق شبیه به یه معجزه میمونه. گفت چیزهای معجزهآسا آدم رو میترسونند. کسایی که زنده شدن لازاروس رو دیدند، حتماً از این واقعه وحشت کردند. من نمیدونستم لازاروس کیه و این مرد داره از چی حرف میزنه ولی گفتم یه اتفاق مافوق طبیعی اگر دوبار رخ بده، دیگه وحشتناک نیست. بهش پیشنهاد کردم که فردا همین ساعت که در واقع برای هر کدوم از ما دو ساعت متفاوت محسوب میشد، روی همین نیمکت همدیگه رو دوباره ببینیم. فوراً قبول کرد. بدون نگاه کردن به ساعتش گفت که داره دیر میشه.
هر دوی ما دروغ میگفتیم و هر دو میدونستیم که دیگری داره دروغ میگه. نمیتونستم بیخیال کنجکاوی راجع به میانسالی خودم بشم و در عین حال از شنیدن هر چیزی در مورد آینده وحشت داشتم. بهش گفتم قبل از اینکه بره، بهم یه چیزی بگه. اینکه حالا اوضاعش چطوره؟ حتی شده یه چیز کوچیک، مثلاً اینکه چرا اومده روی این نیمکت نشسته و توی این مدت توی ذهنش چه خبر بوده؟
یه دفترچه از جیبش در آورد و گفت درست قبل از اینکه من بیام روی نیمکت بشینم و خلوتش رو خراب کنم، این چند خط رو نوشته؛ «برای غمگین بودن و شکسته بودن، همیشه به تراژدی نیاز نداریم. گاهی با چیزهای مسخرهای روبهرو هستیم که بیشتر از اونکه شبیه تراژدی باشه، شبیه به یک کمدی تهوعآوره و این همیشه، همهی عمر آزارم داده. زندگی من در عین تلخ بودن، هیچوقت استعداد تبدیل شدن به تراژدی رو نداشته. دلم یه فاجعه میخواد، اینطوری شاید بتونم یه کم، فقط یه کم گریه کنم».
وضعیت غیرطبیعیتر از اون بود که بتونه بیشتر از این دوام بیاره. ما خیلی متفاوت و در عین حال شبیه بودیم. هر کدوم از ما تقریباً کاریکاتور دیگری بود. از هم جدا شدیم، بدون اینکه حتی همدیگه رو لمس کرده باشیم. روز بعد سراغ اون پارک و نیمکت نرفتم. احتمالاً اون مرد هم سر قرارمون نرفته. دربارهی این برخورد که هرگز برای کسی تعریفش نکرده بودم، خیلی فکر کردم. احساس میکنم کلید حل این معما رو پیدا کردم. این برخورد واقعی بود، اما اون مرد توی خواب با من حرف زده بود و به همین دلیل هم تونسته بود فراموشم کنه. من توی بیداری باهاش حرف زده بودم و به همین دلیل هم هنوز خاطرهش آزارم میده.
با همکاری دوست عزیزم خورخه لوئیس بورخس (آنِ دیگری).
و به تأثیر از https://soundcloud.com/fluidaudio/christoph-berg-interlude
قبلاً اینجا نوشته بودم -نقل قول کرده بودم- که بهترین کاری که میشه برای کسی انجام داد اینه که دنیاش رو بزرگتر کرد. اینکه دیدش رو نسبت به زندگی وسیعتر کرد. خیلی از این جمله هیجانزده شده بودم و اینجا یک پست در شرحش نوشتم با استفاده از یک مثال زیبا.
حالا میخوام یه مثال دیگه بزنم؛
ممد یه پسر ۱۷ ساله از طبقهی همکف -خط فقر- جامعهست. درگیری ذهنی ممد این روزها اینه که یک LED برای چرخهای موتورسیکلتش بخره تا در شباهنگام جلوهی دلبرانهای داشته باشه. ممد با تصور خودش که سوار موتوری شده که بین اسپکهای چرخهاش LED آبیرنگ نصب شده، واقعاً هیجانزده میشه. شما اگر قدرت تخیل قوی در رابطه با درک دیگران نداشته باشید -چیزی که بیش از ۹۰ درصد مردم ندارند- نمیتونید میزان هیجان ممد رو از این تصویر ادراک کنید. سال آینده درگیری ذهنی ممد اینه که با موتورسیکلت LED دار خودش و در حالی که رفیقش رو هم ترک موتور سوار کرده، توی بزرگراه تکچرخ بزنه. ممد سال آینده از تصور این تصویر قراره کلی هیجانزده بشه.
حالا میخوایم بشینیم جلوی ممد و براساس ادعای جملهی مزخرفی که در ابتدای پست نوشته شده، یک لطف خیلی بزرگ به ممد کنیم و دنیاش رو بزرگتر کنیم. هر قدر ما بینش و دید ممد رو به زندگی وسیعتر کنیم، در واقع داریم زندگی نازل و هستی ناچیز ممد رو بیشتر بهش نشون میدیم. از اونجا که ممد قرار نیست هیچوقت از این طبقهی اجتماعی و اقتصادی و از این سطح فکری خارج بشه، در واقع ما داریم با این تزریق بینش، زندگی ممد رو واسهش جهنم میکنیم.
حالا از مثال ممد کمک بگیرید و کمی انتزاعیتر فکر کنید. ما هیچ فرقی با ممد نداریم چون خوشبختی چیز مطلقی نیست. هر قدر دنیای شما بزرگتر بشه، یعنی آرزوها و انتظاراتتون هم رشد پیدا میکنه و این رشد هیچ توجهی به محدودیتهای زندگی واقعی نداره. خیلی ساده، میشه گفت بهترین راه برای آشفته کردن آدمها اینه که بینش اونها رو نسبت به زندگیشون وسیعتر کنیم. دنیاشون رو بزرگتر کنیم.
دوباتن توی کتاب اضطراب موقعیت یا استتس انگزایتی به مزخرفاتی مثل کتابهای آنتونی رابینز اشاره میکنه. داستان واقعی افرادی از طبقات پایین جامعه که یه تصمیم ناگهانی برای تغییر زندگی خودشون میگیرند و بعد به جاهای خیلی خوبی توی زندگی میرسند، با تأکید بر شعارهایی نظیر «همهی ما توانایی رسیدن به رویاهایمان را داریم». این مدل داستانها و کتابها که براساس مفهوم «امید» نوشته شده، برای مردم طبقهی متوسط و پایین نقش افیون رو ایفا میکنند، چرا که مدتهاست به جای «دین»، «امید» افیون تودههاست. این افیون در نهایت منجر به همون اضطراب موقعیتی میشه که دوباتن در بیش از ۲۰۰ صفحه در موردش حرف زده.
دستم بنده.
میگه گوشیت داره زنگ میخوره. میگم خب جواب بده.
میگه آخه روش نوشته Don't answer. میگم خب پس به حرفش گوش کن. میگه آخه چجوری اینو میگه؟ کاترین بهش میگه «احمق اسم یارو رو Don't answer ذخیره کرده». میگه آها، آخه یه لحظه این احساس رو منتقل کرد که واقعاً گوشی داره دستور میده. بعد میپرسه گوشیت چجوری باز میشه؟ میگم قُلف و زنجیر نداره. pick up کنی، خودش باز میشه. امتحان میکنه و با خنده میگه؛ چقدر جنده. از این کلمه خوشم نمیاد. جدای از بیمعنا بودنش، به نظرم آوای خیلی خشنی داره. میپرسه اینکه قفل نداره، به این معنیه که گشتن و چرخیدن توش اشکالی نداره دیگه؟ میگم میتونه به معنی بیاهمیت بودن دیگران هم باشه. بستگی داره توی چه سطحی تفسیرش کنی. میگه جواب دندانشکنی بود. کاترین میگه این (من) توی یه دنیای دیگه زندگی میکنه. کانتکتا رو ببین. یه اسم آدموار توش پیدا نمیکنی.
«توی یه دنیای دیگه زندگی میکنه».
و من با شنیدن این جملهی مزخرف حس میکنم که باید چیزی بنویسم، باید چیزی بنویسم.
گزارشها حاکی از اونه که تا دو سالگی فقط یا خواب بودم و یا گریه میکردم. به عبارت دیگه، خوابیدنم فقط یه جور آمادگی برای گریهی بعدی بوده. بچهی غیر قابل تحملی بودم، چون همیشه حلقم باز بوده و اعصاب همه رو به گه میکشیدم و هیچ دکتری هم نمیفهمیده که این تخمسگ چه مرگشه که انقدر عر میزنه و گریه میکنه. بعد از دو سال، به تدریج میشم همین مرد متین و محترمی که حالا هستم. گاهی فکر میکنم زندگی وحشتناکم، احساسات وحشتناکم و به طور کلی کثافتی که داخلش هستم و هیچ قدرتی در رابطه با تغییرش ندارم، مربوط به همون دو سال طلایی بوده. شاید قصد فرار کردن از مسئولیتپذیری رو دارم ولی نمیتونم انکار کنم که در حال حاضر بزرگترین خواسته و نهایت آرزوم اینه که ذبح بشم. این تصویر که خون با دلدل کردن از گلوم خارج میشه و هر لحظه هوشیاریم کاهش پیدا میکنه، موجب تسکین خاطرم میشه. چیزی که آرومم میکنه همینه که سرم بریده بشه، پوستم جدا، گوشتم قطعهقطعه و بعد برسه به دست نیازمندانی که این روزها توان خرید گوشت ندارند. بیشترین گوشت رو باسن و رونهام دارند، البته که بخشیش صرفاً چربیه، ولی فکر میکنم لذیذترین گوشت مربوط به همین نواحی باشه. با این مقدار گوشت میشه چندین نفر رو سیر کرد. اینطوری میتونم زندگیم رو به شکلی معنادار ادراک کنم و با روحی خرسند ابراز کنم که رسالتم رو به انجام رسوندم. در نهایت باید با این مسئله کنار بیام که به شکل مدفوع در رگهای فاضلاب شهری جاودانه میشم. داستان فوقالعادهایه. ولی این زندگی منه و با رسیدن به پایان داستان، اگر چه فقط یک داستان معمولی برای شما به پایان رسیده، اما این زندگی من بوده که نیست شده. و داستانها هیچوقت انقدر جدی و پرهزینه نبودند.