بووبز ایشو
حین خوردن اسنک مقداری سس میریزه روی تیشرتم. ولی سسها ثابت میمونه، انگار ریخته باشه روی یه طاقچه. در صورتی که طاقچهای در کار نیست. سینهی یه مرد باید پهن و تخت باشه. ولی چیزی که من دارم فاصلهی زیادی با یه سینهی تخت و پهن داره. تصویر غمانگیزیه. کاش کارگردانی بود و این غم رو به تصویر میکشید. غمی توأم با شرم. توی تبلیغات سایت سفارشدهندهی غذا عکس یه احمق چاق رو گذاشتند که با ولع دلپذیری داره اسنک میخوره. با دستهای سسی و خیره به صفحهی یک لپتاپ، درست مثل من. با این تفاوت که این احمق مثل من کوتوله نیست. این رو از قوز کمرش حدس میزنم. شاید تنها حسن کوتوله بودن اینه که قوز در آوردن رو منتفی میکنه. به خصوص وقتی این قامت کوتاه به چاقی هم مبتلا باشه. به دستهای چرب و چیلی خودم نگاه میکنم. بوی ژامبون و پنیر و دیگر محتویات آشغالی که وجود داشته، حالا دیگه به نظرم نفرت انگیز میرسه. منظورم از حالا، بعد از خوردن غذاست، بعد از این احساس بادکردگیِ توئم با شرم و بغض. هیچ کارگردانی نمیتونه این غم رو به تصویر بکشه، چون ممکنه مخاطب خندهش بگیره. تصویر یه کوتولهی چاق استعداد خوبی داره برای استهزاء و مورد خنده واقع شدن. حتی خودم هم گاهی از تصور خودم خندهم میگیره. خندهای خیلی کوتاه، خیلی تلخ، چون هیچ داستان خندهداری انقدر پر هزینه نبوده. هزینهی این داستان، تباهی پیوستهی زندگی منه. باز به تصویر اون مردک چاق نگاه میکنم که برای تبلیغ این اسنک تهیه شده. زیرش نوشته اشکالی نداره اگه گاهی رژیمت رو بشکنی و یه حال اساسی به خودت بدی. کثیفترین تبلیغیه که به عمرم دیدم. چهرهی طرف به نظر با نمک میرسه و احتمالا آدمها با دیدنش لبخند میزنند. من اما احساس تنفر شدیدی نسبت به این بازی دارم.
این وضعیت همیشه تکرار میشه. اعتیاد من به خوردن فستفودهای آشغال و احساس خوشحالی زودگذری که بعد از اولین گازی که به فستفود میزنم، از بین میره و جای خودش رو به شرم، ناامیدی، پشیمونی و باخت میده. مضحکترین بخش داستان این احساسه که چون برای این آشغال پول دادم، پس «باید» مصرفش کنم. پس با ولع میخورم، قورتش میدم و دیگه هیچ لذتی هم از جویدنش نمیبرم. حتی گاهی مزهی غذا به نظرم مزخرفترین مزهای میشه که تا به حال تجربه کردم ولی فردا این مزخرف بودن کاملاً فراموشم میشه. این احساس بادکردگی فراموشم میشه و دوباره بدنم رو از این آشغالها پر میکنم. درست مثل یه معتاد که زندگیش رو در گروی اون سابستنس میبینه. در عین اینکه میدونه همهی تباهی و رنجی که دچارشه ناشی از همین عامله، ولی کاری هم از دستش بر نمیاد.
نمیتونم دقیقا به یاد بیارم که این داستان از چه زمانی شروع شد. از وقتی یادمه، این احساس شرم نسبت به بدنم و به خصوص سینههای بزرگم وجود داشت و از بچگی مایهی مسخره شدنم توی مدرسه و هر محیط دیگهای بود و هنوزم من رو از بیرون رفتن و حضور در مکانهای عمومی میترسونه. یه گپ دوستانهی سطحی و مسخره با چندتا دختر، همیشه تحتالشعاعِ تصورِ توجهِ اونها به برآمدگی سینههای من قرار میگیره. اینکه بند کیف یا کولهپشتیم چجوری باشه که این برآمدگی نمود کمتری داشته باشه یا حداقل نمود افتضاحی نداشته باشه. هنوزم ترسناکترین اتفاقی که میتونم تصور کنم همین مسخره شدن ناشی از man boobs و چاقیه که از همون روزهای اول مدرسه تا الان همراهم بوده و حتی صحبتکردن در موردش هم واسهم مثل یه کابوس وحشتناک میمونه.
دردهایی هست که از بیرون و بدون توضیح و توصیف کسی که دچار اون درد شده، خندهدار به نظر میرسه. برای ایجاد همدلی نسبت به این دردها تلاش زیادی لازمه و این تلاش به خاطر ظاهر خندهدار این دردها دشوارتر هم میشه.
به نظرم یه ادم قد کوتاه لاغر رو مد نظر قرار بده و حتی عکسش رو بچسبون تو اتاقت که باعث بشه بتونی رژیم بگیری و حفظش کنی... فک کنم اگه بتونی لاغر بشی هم قشنگ تر بشی و هم کوتاهیت کمتر به چشم بیاد. تازه میشی یه لاغر بدون غوز یا قوز