لبخند
اسمورودینکا لباسهای جلوباز میپوشد، میخندد، لبخند میزنم. نمیتوانم تنها تحت تأثیر خط سینهاش باشم. با نگاه به اندام فوقالعادهاش، نمیتوانم باد کردن جنازهاش را پس از خاکسپاری و در زیر خاک نبینم. نمیتوانم گندیدن و تعفن بدنش را در نظر نداشته باشم. نمیتوانم چشمهای بینظیرش را بدون در نظر گرفتن جمجمهی سوراخش در زیر خاک ببینم. همهی حیات و ممات او را در یک لحظه میبینم و این دو از هم جدا نیستند. گذشته -کودکیاش- و آینده همزمان به ذهنم هجوم میآورند و من فرصت کاری به جز تماشا را پیدا نمیکنم. این است که خیلی چیزها به نظرم بیاهمیت میرسد، این است که اغلب خستهام، این است که بسیار پیرتر از چیزی که باید باشم به نظر میآیم. این است که دچار احساساتی میشوم که بیانش آسان نیست. این است که گاهی (و به درستی) احمق به نظر میرسم. اندوهی برای جاودانگی، بقا، پایداری. نیمنگاهی به فنا، نیستی و نابودی.
خانم اخوان در حالی که معتقد است آدم گستاخی هستم، در چشمهایم مینگرد و میگوید که برونگرایی ارتباط بیشتری با سلامتی دارد. به علاوه، [به پایین بودن بیش از حدش در نمودار اشاره میکند و میگوید] این قطعاً یک ایراد است. بعد روی آن یکی نمودار به sc اشاره میکند و میگوید که در کنار نمرهی بالایی که در خلاقیت و هنر و تخیل و اینجور چیزها دارم، همهاش در کنار هم یک پیشزمینهی جدی برای سایکوز محسوب میشود. گفت که دارم در ۲۵ سالگی، رشد شناختی مربوط به ۴۰ سالگی را تجربه میکنم و این نبوغ نیست، بلکه معلولیت است. چرا که منجر به عقبماندگی در دیگر زمینههای رشدی از جمله عاطفی و اجتماعی میشود. و این که باید نسبت به سبک زندگی و باورهایم تجدید نظری جدی داشته باشم.
میپرسم که «حالا میتوانم بروم؟» و او به همین دلیل عصبانی میشود و میگوید که من آدم گستاخی هستم. و به نظرم این موضوع چندان مهمی نیست. شاید مهم تفاوت جزئیات خندههای اسمورودینکا قبل و بعد از مرگش باشد. شاید تنها زیبا بودن ابرها، درختان و اسمورودینکاست که مهم است. دیگر چیزها، خستهام میکند. لبخند میزنم. گاهی فکر میکنم، شاید تنها انتخاب ما در زندگی، انتخاب بین «احمق بودن» و «احمقِ رقتانگیز بودن» باشد. لطفاً همیشه لبخند بزنید. در غیر اینصورت قیافهتان مثل «احمقهای رقتانگیز» میشود، چون به هر حال ما احمق هستیم، چون پیوسته در حال مردن هستیم، هر لحظه، هر ثانیه.