Suicide Notes 4
افسردگی یعنی چه؟
یعنی هر روز که از خواب بیدار میشی، احساس میکنی دیروز روز آخری بوده که میتونستی از سر جات بلند بشی، روز آخری بوده که میتونستی بعد از بیدار شدن دوش بگیری و مسواک بزنی و روتین زندگیت رو انجام بدی. دیروز آخرین روزی بوده که انرژی زنده بودن و ادامه دادن داشتی. دیروز روز آخری بوده که میتونستی از سر جات بلند بشی و این احساس پایدار هر روز چیزی از تو کم میکنه، به تدریج بدنت این ناتوانی رو باور میکنه و ضعف، همهی وجودت رو میبلعه و تو، پخش میشی روی تخت و کار که بالا میگیره، تصویر جنازهای رو میبینی که چند روزه توی یه دستشویی مخروبه رها شده. تصویر سگی که لاشهی متعفنش رو خودت وسط ناکجا خاک کردی و از پسِ سالها هنوز بوی وحشتناکش میپیچه توی سرت و میتونی همهی چیزهایی که این چند روز نخوردی رو روی خودت بالا بیاری. یه صورت له شده روی آسفالتِ سرد و خونهایی که تا چندمتری پخش شده، درست مثل بدن تو، که هر لحظه بیشتر روی تخت پخش میشه. داری زندهزنده تجزیه شدن خودت رو احساس میکنی، کابوسهایی که همیشه با نشستن یک کلاغ روی سینهت و نوک زدن توی چشمهات به پایان میرسه و تو هر بار به تلافی این کور شدنها، کابوس بعدی رو با بریدن سرِ بچههای کوچیک شروع میکنی، گردنهای نازک و ظریفی که به اشارهای شکافته میشن و این تصاویر، که واقعیتر از زندگی روزمره تکرار میشه و تو، همچنان به پخش شدن روی تخت ادامه میدی.
براش مینویسی: بالاخره دارم میمیرم.
و بلافاصله پاسخ میاد: یس یسسسس.
و در نهایت میتونی دوباره، برای یک روز دیگه هم که شده، از سر جات بلند بشی و موقتاً به نوشتن داستان خستهکنندهی زندگیت، که بیاعتنا به خط زمان روایت میشه، ادامه بدی.
حقیقتا یک نفر هست که اگه برام بنویسه بالاخره دارم میمیرم، به شدددددت اشک میریزم! اشک شووووووق! و سپس مینویسم: اوه مای دییر گاد! ثنک یو بیبع! گو ان.