خیره به خورشید ۴
وسط دیوار یه آکواریوم بزرگ هست با کلی ماهی. دقیقا زیر آکواریوم یه ویلچیر قرار داره و جسم بیش از حد نازکی که روش افتاده. انقد شل و خمودهست که نمیشه گفت که نشسته، حتی نمیشه درست تشخیص داد که یه پیرمرده یا نه. چیزی شبیه به یه «توپ شیطونک» از بالای پیشونیش اومده بیرون؛ چیزی شبیه به غده. در کنار توپ شیطونک یه تو رفتگی عجیب روی سر طاسش وجود داره. و من به این فکر میکنم که سرطان گرفتنِ کسی که از قبل با زندگی بیگانه بوده، چه شکلیه؟ به عنوان مثال، کسی که دوست داشته تنها و مستقل باشه، دیگه نمیتونه تنهایی از پسِ خودش بر بیاد. چنین فردی در چنین وضعیتی، چه دلیلی برای جنگیدن داره؟ باید برای برگشتن به زندگی تلاش کنه؟ برای رسیدن به چیزی که همیشه کلافهش کرده و همیشه باهاش مشکل داشته؟ چیزی که هیچوقت نتونسته نسبتِ خودش رو باهاش پیدا کنه؟ و خاصیت این تلاش چیه؟
این بیماریای نیست که کسی تنهایی از پسش بربیاد. آیا نزدیک شدن به مرگ میتونه انگیزهی ما رو برای زندگی تقویت کنه؟ صد در صد، با نزدیک شدن به مرگ میتونیم زیباییهای زندگی رو با ابعاد متفاوتی ببینیم. مزخرفات زندگی مدرن، مناسبات اجتماعی و دغدغهها و اهدافی که دنبال میکردیم، رنگ میبازند و از چیزهای ساده و طبیعی (مثل ابرهای توی آسمون) بیشتر لذت میبریم. ولی در مورد آدمی که زندگی کردن رو بلد نیست چی؟ چنین آدمی خیلی زود تسلیم میشه. چون از قبل چنگ زدن به زندگی رو امتحان کرده، خیلی از راهها رو امتحان کرده و خیلی از حرفها رو شنیده. برای کسی که باور به کامیابی رو از دست داده، تلاش برای زنده موندن چهطور تفسیر میشه؟
در حین بالا و پایین رفتن این سؤالات، گاهی به آکواریوم نگاه میکنم، گاهی به جسم نازکی که روی ویلچیر افتاده و گاهی هم به موهای رنگیِ بافته شدهی زنی که روبهروم نشسته و موهاش از زیر شال، کتف راستش رو با یه خط مورب به دو نیم تقسیم کرده. توجهم بیشتر از همه به موهای شکستهایه که همراه با دستهی اصلی موها نیستند، یادآور این نکته که نظمِ بیش از حد، ملالآوره. کنار آکواریوم یه راهرو هست و اولین در، درِ دستشویی، مریضهایی که نمیتونند تنهایی از پس دستشویی رفتن بر بیان، چشمهای خسته و نگران همراهان، و زندگی که همچنان عادی جریان داره. هیچ فاجعهای در کار نیست، فرقی نداره که بیمار یه بچهی ۶۰ ساله داشته باشه یا یه بچهی ۶ ساله. حتی میتونه خودش یه بچهی ۶ ساله باشه. زیاد فرقی نداره که از چه طبقهی اجتماعی یا اقتصادیایه. برای تزریق شیمیدرمانی دو اتاق مجزا در نظر گرفته شده؛ یکی از اتاقهای مطب VIP محسوب میشه برای کسانی که پولدارتر هستند و اون یکی اتاق برای کسانی که کمتر پولدار هستند. بیپولها برای شیمیدرمانی نمیتونند به این مطبها مراجعه کنند، اونها باید به بیمارستانهای دولتی مراجعه کنند، البته اگه تونسته باشند از پس هزینهی داروها بربیان و نمرده باشند. با همهی این تفاوتها، متأسفانه یا خوشبختانه، پولدار بودن یا نبودن هیچوقت جزو معیارهای عزرائیل نبوده.
مادربزرگم هر جا میشینه شروع میکنه به حرف زدن و حرف زدنِ زیاد همیشه با مزخرفگویی همبستگی بالایی داره. مادربزرگم از نسل همون زنهای قدیمی بوده که توی خونههای مشترک و حیاطدارِ بزرگ، دور هم جمع میشدند و سبزی پاک میکردند و حرف مفت میزدند، نمونهی مدرن اون زنها، همین روزانهنویسیهای امروزی توی وبلاگ و تلگرام و اینستگرم و غیرهست. نسل امروز تنهاتر از مردمان ۵۰ سال پیشه، و به خاطر وحشتش از تنهایی به حرف مفت زدن در شبکههای اجتماعی پناه میبره. مادربزرگ من هم از تنهایی و مرگ وحشت داره، به همین دلیل هم زیاد حرف میزنه. حالا وقتی به همچین کسی دگزا تزریق بشه، انرژیش برای حرف زدن ده برابر میشه. بنابراین عقلش بیش از پیش زایل میشه و مزخرفگویی رو به جایی میرسونه که نمیدونی عصبانی بشی یا بخندی. من به همین خاطر ردیف جلویی رو برای نشستن انتخاب کردم که نتونه باهام حرف بزنه. در عوض یکی دیگه رو اون عقب گیر کشیده و حرف پشتِ حرف بسته به نافِ طرف، با صدایی که من و همهی افراد حاضر در اتاق به خوبی میتونیم همهی حرفهاشون رو بشنویم. اول از همه تمام مراحل درمانش رو برای طرف تعریف کرد و اینکه همهی بچههاش طی این مدت چه کارهایی کردند و چقدر خوباند و چقدر از ماهرمضون تا حالا اذیتشون کرده و غیره. در این بین چند باری هم از نوههاش یاد کرد و حتی شنیدم که گفت «این نوهمه که اون جلو نشسته...» و من سرم رو بیشتر در جَیب گریبان فرو بردم. بعد، از مدرسهی بچههای طرف پرسید، از خونهشون که کجا میشینند و بعد شروع کرد به تعریف آدرس خونهی خودش. گاهی میزنه به صحرای کربلا، گاهی پند اخلاقی میده و گاهی هم فکت میاره. چند دقیقهی اخیر داشته آدرس خونهی بچههاش رو میگفته. آدرس خونهی خالهها و داییهام رو. الان دیگه نوبت آدرس خونهی ماست.
این متن چند ماه پیش، در یک روز سرد پاییزی نوشته شده.
دکترها از همون جراحیهای اول، احتمال موفقیت درمانش رو فقط ۳۰ درصد عنوان کرده بودند ولی حالا به نظر میرسه که خوب شده. این همه هزینه، این همه تلاش، این همه عمل جراحی و درد، برای اینکه یه پیرزن خرفت چندسال دیگه هم زنده بمونه. به نظر من، فقط یه پیرزن خرفت داریم که وجودش اهمیتی نداره، مادرم معتقده که این پیرزن برکت زندگیه. من اما حتی لزومی به وجود تأثیرگذارترین انسانهای تاریخ هم نمیبینم. آیا اگر این بیماری در مورد خودم اتفاق افتاده بود، باز هم این حرفها رو میزدم؟
قطعاً.
آیا اگر این بیماری در مورد کسی که من دوستش دارم اتفاق افتاده بود، باز هم میتونستم این حرفها رو بزنم؟
هوی اسمورودینکا، اگه تو سرطان بگیری چی؟
خیره به خورشید ۱
خیره به خورشید ۲
خیره به خورشید ۳
اونجایی که رسیدی به هوی اسمورودینکا این شکلی شدم که : داداش مون خودش بیش تر از همه علاقه داره به صحرای کربلا و پیوند گوز با شقیقه، هی به مامان بزرگه گیر میده.
پی نوشت: یا محسن. یا اکوری پکوری ما! هول نکنی که نوشتم داداشمون. تیکه اندازی بود . ترس از صمیمیتت رو نکوبی تو چش و چال مون دوباره.