مدت زمان زیادی بود که کسی به او نگفته بود که خوب است، که کافیست، که هست. مدتها بود که کسی نگفته بود او را میبیند یا به او توجه دارد، که او خوب است. خیلی وقت بود که کسی به او نگفته بود که دوستداشتنیست، که اگر نباشد، دل دیگران حتما برایش تنگ میشود.
از آخرین باری که او برای چیزی تشویق یا تأیید شده بود، مدت زمان زیادی میگذشت. آنقدر که هیچکس خاطرهای از آن نداشت. آنچنان که میشد از اساس حتی به وجود چنین خاطرهای شک کرد.
و او نبود.
مدتها بود که با این احساسِ نبودن، بودن را از پی خود میکشید.
شبی قبل از بستن چشمهایش، به نظرش رسید که مدتهاست خوشحال یا راضی نبوده. آنقدر که دیگر نمیداند خوشحال یا راضی بودن چگونه است. آدمهایی که خوشحال هستند، شکل به خصوصی دارند؟
فکر غریبی از پی این فکرها آمد؛
چیزی که تجربه میکرد، زندگی بود؟ یعنی دیگر آدمها هم قبل از بستن چشمهاشان، در مورد اینکه خوشحال بودن یا راضی بودن چگونه است، دچار تردید و فراموشی میشدند؟
زندگی همین بود؟
ماهها به دنبال پاسخ این سؤالات بود. همین بود که میتوانست صدای زندگی را تحمل کند. تحمل صدای زندگی؟ بله، برای کسی که از عهدهی نواختن ساز خودش برنمیآید، صدای زندگی چندان قابل تحمل نیست. آخرین امیدها را به آخرین تلاشها پیوند میزد، برای دیدن نوری که هر روز دیدنش ناممکنتر مینمود.
تا اینکه از پی این جستوجوها بالاخره با مفاهیم جدیدی آشنا شد. مثلاً همینکه این جستوجو، این تشنگی، معطوف به معناییست و بودن در پی این معنا همان رضایت و خوشحالی اصیل را به ارمغان میآورد. علاوه بر این فهمید که باید سؤالاتش را تغییر دهد. چرا که برخی سؤالات، از آنجا که زاییدهی کجفهمی هستند، هرگز جوابهایی درست و کاربردی نخواهند داشت. فهمید که به جای فکر کردن در مورد اینکه آخرین بار کِی خوشحال بوده یا کِی به خاطر چیزی تأیید شده، باید به آخرین باری که دیگری را تشویق کرده یا آخرین باری که باعث شده دیگری احساس بهتری نسبت به خودش داشته باشد، فکر کند. فهمید که باید از خودش بپرسد «آخرین بار چه زمانی به خاطر داشتن یا نداشتن، در موضع سپاسگزاری بودهام؟». یاد گرفت که با بیرون آمدن از اشباح گذشته، در سپاسگزاری خودانگیختهتر میشود. که سپاسگزاری نشانهی آن است که در حالِ به پایان رساندن کارهای نیمهتمامِ آسیبهای گذشته است. که بهترین دارو، سپاسگزار بودن از چیز یا موقعیتیست که ما را زخمی کرده. که موفقیت یعنی به چیزی که در گذشته منبع خشم یا آزار ما بوده، اِبراز سپاسگزاری کنیم. رضایت حقیقی که او نمیتوانست در لذتهای مادی، پیشرفت کاری یا دیگر موضوعاتِ نزدیک به ذهن بیابد، از «بیرون رفتنِ از خود» حاصل میشد. باید نگاهش را به چیزی فراتر از خودش معطوف میکرد. و اینها قدمهای بزرگی بود. قرار بود با همینها زندگیاش را دگرگون کند تا زندگی رنگهای جدیدش را به او نشان دهد.
فردای همان روز به جای اینکه، به رسم چندین سالهاش، قبل از بستن چشمها به سقف اتاق خیره شود و بدبختیهایش را مرور کند، پنجره را باز کرد تا هوایی تازه و خنک پردههای اتاق را نوازش کند و بعد از آن، با چیزهای جدیدی که پیدا کرده بود، خودش را از پنجره به پایین پرت کرد.
مدام به ژیگو، ژامبون، ژانوالژان و واژن فکر میکند و عجیب است که تا به اینجا، به هیچ نتیجهای نرسیده است.
وسط همین فکرها بود که احساس کرد کونش میسوزد یا درد میکند. مطمئن نبود که چیست، نمیتوان به صورت انتزاعی و مستقل «سوختن» یا «درد» را توضیح داد. شاید هم صرفاً او در توضیحِ تمایزِ این دو ناتوان باشد. واضح است که او زندگی را از دریچهی نازک نگاه خودش تفسیر و ترجمه میکند و از این دریچه، فقط یک خط مستقیم دیده میشود. بقیهی چیزها وجود ندارند، چون توسط او دیده نمیشوند. اگر چیزی متضاد با انگارههای تثبیتشدهی قبلی دیده شود، یا اگر چیز ناقص و مبهمی دیده شود، برای معنادار شدنِ این روزنهی باریکِ نگاه، برای آسیب ندیدن انگارههای تثبیتشده و جلوگیری از تشویش و اضطراب، نادیده گرفته میشود. زیرا که آدمی برای زندگی کردن به ثبات نیاز دارد و نه حقیقت. ثبات یعنی داشتن این تصور که یک اصول و اساسی هست و او نه تنها به آن آگاه است، بلکه زندگیاش در بستر یا پرتوی آن اصول، جاری و ساریست. پس با این تصورات واهی شروع به قدم زدن یا دویدن میکند. پیش به سوی موفقیت، پیش به سوی بهترین بودن و بهترینها را داشتن، پیش به سوی استانداردهای زندگی خوب، در عین حال نمیتواند تصور کند که با هر قدم، تنها به مرگ نزدیک شده است. ارابهی زندگی را با سرعت به سوی مرگ میراند و ناگهان با چهرهی خالیِ مرگ روبهرو میشود، با چشمانی به هم فشرده از ترس، با دهانی بسته و خشتکی در آستانهی کثیف شدن.
سعی کرد به حاشیهی سوراخ کونش دست بگذارد تا اگر زخمی چیزی وجود دارد، نسبت به هستیاش آگاه شود، ولی مشخص نبود. اگر نتوانیم چیزی را پیدا کنیم، آن را از هستی ساقط کردهایم؟ آیا ندیدن چیزی، نشانهی نبودن آن است؟ آیا وقت آن نیست که ایمان بیاوریم به نادیدهها؟
کشوها را به قصد آینه میگردد. باید آینه را روی زمین گذاشته و با فاصلهی ۱۰ سانتی بالای آن، فیگور نشستن (توالت فرنگی) به خود بگیرد. اینطوری میتواند به صورت واضح از اوضاع سوراخ کونش باخبر شود. آینه اما لج کرده، هر جایی که ممکن است قایم شده باشد را میگردد، حتی از خدا هم کمک میخواهد اما طبق معمول اتفاقی نمیافتد. شاید چون آن طور که باید، ایمان ندارد. شاید تنها با ایمان داشتن است که میتوان خدا را خلق، پیدا یا ادراک کرد.
حین گشتن با خود فکر میکند که چرا این خانه اینقدر وسیله دارد؟ خانهی شخصی و مورد علاقهی او احتمالا فقط یک رخت خوابِ نازک کفِ زمین دارد، زمینی که لُخت است، و خانهای که تهیست. معلوم است که در چنین خانهای نمیتوان زندگی کرد. حتماً باید یک لوستر محکم یا میله بارفیکس هم داشته باشد، اینطوری میتواند خودش را وسطش دار بزند. با یک یادداشت روی زمین، زیر پاهای آویزانش که نوشته؛
«آینه، آینه را پیدا نکردم.»
آینه اما پیدا شد، نباید که به این سادگیها، برای این مسائل جزئی خودکشی کرد. خودکشی دلایل بزرگتری میخواهد. برعکسِ زندگی که دلیل خاصی نمیخواهد. همینکه آینه را روی زمین گذاشت، یادش افتاد که میتوانسته به جای آینه از گوشی هم استفاده کند. میتوانسته از سوراخ کون خودش عکس بگیرد. عکس را زوم کند، ادیت کند، فیلترهای مختلف و قابلیتهای Beauty دوربین گوشی را روی آن Apply کند. چه کسی به جز او حاضر است این کارها را بکند؟ اصلاً چه کسی به جز او میتواند درد یا سوزش سوراخ کون او را احساس یا آنطور که شایسته و بایسته است، ادراک کند؟ شاید به همین دلیل است که به عناوین مختلف گفتهاند آدم باید همه چیز را در خودش جستوجو کند.
ای نسخهی نامهی الهی که توئی وی آینهٔ جمال شاهی که توئی
بیرون ز تو نیست هر چه در عالم هست در خود بطلب هر آنچه خواهی که توئی
در خود بطلب هر آنچه خواهی، حتی اگر این خواهش و خواسته حول و حوش مقعد تو باشد؛ چیزی که نمیتوان آن را به شکل مستقیم دید و ادراک کرد.
میل شدیدی دارد برای به لجن کشیدن، کشتن، ویران کردن. در عین حال انگار یک قطعه از پازل وجودیاش نیست. این فقدان مانع بالفعل شدن آن امیال میشود، بیش از حد احساساتی و شکنندهاش میکند و او برای محافظت از خودش، تهماندهی آن میل را به شکلی زننده از شوخطبعی تبدیل میکند. به همین دلیل است که حتی هنگام لودهبازی هم موجود تراژیکی میشود و هرگز نمیتوان به حرفها و شوخیهایش خندید، چرا که شوخیهایش بیش از حد جدی و واقعیست. به لوسترها نگاه میکند، نمیتوانند وزنش را تحمل کنند. مثل زندگی که وزن بودنش را. به علاوه، سقف اینجا برای دار زدن کوتاه است. برای دار زدن باید از ارتفاع خوبی رها شود که گردنش «تق» بشکند، همانطوری که در اعدامها اتفاق میافتد. آیا با نوشتن در مورد خودکشی تنها آن را به تعویق میاندازد؟ شاید برای انجام کاری، اصلاً نباید در موردش حرف زد. بیشتر از همه کنجکاو است بداند این بدن چطور خاموش میشود. همیشه دوست داشته خاموش شدن این کارخانهی چربیسازی را ببیند. پوسیدنش را، گندیدنش را. تجزیهشدن رانها و کون بزرگش را. همیشه دوست داشته بداند خونِ این بدن چطور در خاک فرو میرود. چطور میخشکد. چه بویی دارد، رنگ تیرهاش. غلیظ بودنش. چطور از بین میرود؟ آیا تبدیل شدن به خاک، تسلیبخشِ هستیِ لرزانِ او نیست؟
آری آری، زندگی زیباست
زندگی آتشگهی دیرنده پا برجاست
گر بیفروزیاش رقص شعلهاش در هر کران پیداست
ورنه خاموش است و خاموشی گناه ماست
زندگی را شعله باید برفروزنده
شعلهها را هیمه سوزنده
جنگلی هستی تو ای انسان
جنگل ای روییده آزاده
با استشمام بوی بدن فاسدش از خواب بیدار میشود. دوباره مثل یک آدم اسقاطی زندگی را ادامه خواهد داد. مثل چیزی که برای هزارمین بار سرهمبندی شده باشد. به شکرانهی این تولد دوباره، میشاشد. به سلامتیِ این شروع نو. بدون اینکه سوراخ کونش را وارسی کرده باشد. دوباره به ژیگو، ژامبون، ژانوالژان و واژن فکر خواهد کرد.
عنوان از شهرام شیدایی
صدای پسزمینه: Dying Serenade - Somewhere, Flowing Tears Gone Dry
با خودش فکر کرد که فرار کنه. همیشه توی زندگیش فرار کرده بود، هر حرکتی توی زندگیش از جنس فرار بود. چند شب قبل از تصمیمگیری برای رفتن به سربازی، خوابِ کتاب آزمون فرزانگان رو دیده بود. به نظرش خیلی عجیب بود که بعد از این همه سال، خواب چنین چیزی رو ببینه. مدتها بود که این مسئله رو فراموش کرده بود اما این خواب یادآوری میکرد که روح و روانش هنوز این مسئله رو رها نکرده. که حتی اگر این مسئلهی اصلی ناخودآگاهش نباشه، ولی همچنان جزوی از ادبیات ذهن ناهشیارشه. همونجا به فرضیهی «فراریِ همیشگی» قوام بیشتری داد. فهمید که فرار کردن رو از همونجا شروع کرده. از همون سالها، کتاب آزمون فرزانگان. عوض کردن مدرسه یه جور فرار بود و راه حل یا چگونگی این فرار عبارت بود از سازگار نشدن با مدرسه. از کشف این سناریو لبخند سردی به لبش نشست. چون همزمان چگونگی فرار بعدیش رو هم کشف کرده بود: سربازی. اونجا احتمالا دو تا مشکل بزرگ پیدا میکرد؛ یکی از دست رفتن استقلال شخصی و دیگری از دست دادن فرصت تنهایی و حریم شخصی. مشکلی با کتک خوردن، فحش شنیدن، گرسنگی، کار اجباری، نخوابیدن، یا خوردن غذاهای آشغال نداشت. ولی همون دو مورد اول یعنی نقض تنهایی و استقلال کافی بود که تعادل روانیش رو به کلی به هم بزنه. همهی این موارد رو روی کاغذ نوشت و در انتهای لیست، یه چیز دیگه هم اضافه کرد: خورشید.
میدونست که هیچ چیزی نمیتونه مثل آفتاب، در کوتاهمدت عصبی و در بلندمدت افسردهش کنه. با همون لبخند برگه رو نگاه کرد و تصمیم گرفت برای پر کردن دفترچهی اعزام به خدمت اقدام کنه. وقتهایی که میخواست فرار کنه، ذهنش خیلی سازمانیافتهتر و راحتتر کار میکرد. شاید چون از معدود موقعیتهایی بود که میدونست دقیقاً داره چه کاری انجام میده. با همین برنامهریزی اعزام شد، با این امید که اونجا سرخوردهتر از همیشه میشه و این سرخوردگی بهش این انگیزه رو میده که بالاخره کاری که درسته رو انجام بده.
وقتهایی که اسلحه به دست بود، فکرش فقط معطوف به یک مسئله میشد و پیش از این هرگز تمرکز ذهنی رو با این کیفیت تجربه نکرده بود. همین یک مورد باعث میشد زندگی رو بیش از پیش شیرین و دوستداشتنی ببینه، این یکی از معدود چیزهایی بود که همیشه توی زندگی آرزوش رو داشت. و این پارادوکسی دشوار بود. بعد از چند روز فهمید که نباید زیاد وقت رو تلف کنه، چون ممکنه به همه چیز عادت کنه. عادت این سرخوردگی رو تعدیل میکرد. روز ۱۴ام ماه رو برای انجام این کار انتخاب کرد و تا چند روز به چیزی جز عدد ۱۴ فکر نکرد. میدونست که هر قدر نزدیکتر بشه، احتمال مداخلهی ذهنی، ترس، تغییر نظر و پشیمونی بیشتر میشه: «هر فکری، فقط یه بازی هدایتشده توسط ذهنه برای بقا، و من این اجازه رو بهش نمیدم، چون دیگه تحملش رو ندارم».
روز ۱۴ام خیلی زود از راه رسید. برای انجام کار آماده بود. برای تموم کردن این داستان یا برای بیدار شدن از این کابوس. اسلحه به دست، تیغ آفتاب توی چشمش و حرارتی که از زمین بلند میشد و یادآور جهنمِ زندگی بود. همه چیز آماده بود اما فکرها مثل باد توی ذهنش زوزه میکشیدند. آیا باید پیش چشم دیگران ماشه رو بچکونه؟ آیا بهتر نیست قبل از اینکار چند تا آدم مزخرف دیگه رو هم به درک واصل کنه؟ واقعاً این بهترین راه انجام این کاره؟ آیا باید به کسی حرفی بزنه؟ آیا بهتر نیست یه دستنوشته توی جیبش داشته باشه که بفهمند این یه خودکشی ارادی بوده و خبری از قتل یا تصادف یا خرابی اسلحه یا هر چیز ناخواستهی دیگهای نبوده؟ به این فکر کرد که اصلاً دوست نداره بره جزو آمار پژوهشی که بعدها قراره خودکشی سربازها رو بررسی کنه، چرا که دوست نداشت با یه مشت احمقِ دیگه توی یه جامعهی آماری مسخره قرار بگیره. با خودش گفت آیا بهتر نبود که به کسی توضیحی در مورد علت کارم میدادم؟ چه توضیحی میخواست ارائه کنه؟ چرا میخواست خودکشی کنه؟ این سؤالی بود که قبلاً هرگز با این ادبیات مسخره از خودش نپرسیده بود. چون جوابش انقدر بدیهی بود که بیانش در قالب کلمات رو دشوار میکرد. با خودش فکر کرد شاید چون بلد نیستم زندگی کنم، منظورش یه زندگی عادی و یه روزمرگی ساده بود. با خودش گفت تنها مشکل من همینه، نمیتونم زندگی کنم و فکر هم نمیکنم این چارهای داشته باشه. چون بحرانی در کار نیست، این منم که مدام تبدیل به بحران خودم میشم و تنها راه خارج شدن از بحران، حذفِ عامل بحرانه. میدونست که احترام نسبت به خودش و زندگی رو از دست داده و کسی که برای خودش احترام قائل نباشه، نمیتونه برای دیگران هم احترامی قائل باشه. با از دست رفتن احترام، اون فرد دیگه قابل اعتماد نیست و میتونه به راحتی به دیگران آسیب برسونه. چون دیگه عامل بازدارندهای وجود نداره و جدای از این حرفها، با چنین اوضاعی زندگی کردن اصلاً ممکن نیست. ماهها بود که این غیرقابل اعتماد بودن رو در خودش میدید. وقتی با چند نفر دیگه توی ماشین وسط جاده بود و این فکر حتی یک لحظه هم از ذهنش بیرون نمیرفت که با همون سرعت بالا، فرمون ماشین رو بچرخونه سمت بیرونِ جاده و تنها چیزی که بازدارندهی این فکر بود، نه زندگیِ بقیهی سرنشینها که فرضیهی تغییر اوضاعِ زندگیِ خودش بود. و حالا مدتها بود که این فرضیه در ذهنش بیاعتبار شده بود و میل به ویرانی هر روز بیشتر از قبل همهی وجودش رو پر کرده بود و به همین دلیل هم بود که این اواخر ترجیح میداد از همه فاصله بگیره. اینجا بود که فهمید واقعاً شخص خاصی وجود نداره که بخواد این چیزها رو بهش توضیح بده و اصلاً چه فرقی میکنه که این مسئله رو به دیگران توضیح بده یا نه؟ به خصوص که معمولاً اعلام تصمیم خودکشی، فقط یک جور فریاد کمکخواهیه و این اصلاً و ابداً چیزی نیست که بهش علاقهای داشته باشه. تنها کاری که باید میکرد همین بود که نوک اسلحه رو بذاره زیر گلوش، رو به بالا، و همه چیز رو تموم کنه. نباید به ذهنش اجازه میداد که بازی در بیاره. دیگه حوصلهش از همه چیز و بیشتر از همه، از خودش سر رفته بود.
زانو زده، اسلحه زیر گلو و چشمهایی که از انباشت اشک چیزی رو نمیدید و گوشهایی که از هجوم فکر صدایی رو نمیشنوید و ناگهان، قنداق اسلحهای که توی صورتش کوبیده شد. آدمهای زیادی اونجا جمع شده بودند و این ضربهی یکی از فرماندهها بود، بعد از اینکه دیده بود هیچ گوش شنوایی برای شنیدن تهدیدها و اجرای دستوراتش توسط این سرباز، مبنی بر برداشتن اسلحه از زیر گلو و گذاشتنش روی زمین وجود نداره. همهی تنش خیس عرق شده بود و خونی که سر، صورت، گردن و به خصوص پلک چشمهاش رو پوشونده بود، بهش کمک میکرد کمی احساسِ پنهان بودن داشته باشه، پنهان بودن از پیش چشم آدمهایی که اونجا دورهش کرده بودند. همینطور که روی زمین افتاده بود و احساس سرخوردگی و رقتانگیز بودن رو در بالاترین سطح ممکن تجربه میکرد، با خودش گفت که حداقل از این به بعد علت خودکشیش رو اینجا نوشته و در تلاش بعدی دیگه نیاز نیست نگران این مسئله باشه.
افسردگی یعنی چه؟
یعنی هر روز که از خواب بیدار میشی، احساس میکنی دیروز روز آخری بوده که میتونستی از سر جات بلند بشی، روز آخری بوده که میتونستی بعد از بیدار شدن دوش بگیری و مسواک بزنی و روتین زندگیت رو انجام بدی. دیروز آخرین روزی بوده که انرژی زنده بودن و ادامه دادن داشتی. دیروز روز آخری بوده که میتونستی از سر جات بلند بشی و این احساس پایدار هر روز چیزی از تو کم میکنه، به تدریج بدنت این ناتوانی رو باور میکنه و ضعف، همهی وجودت رو میبلعه و تو، پخش میشی روی تخت و کار که بالا میگیره، تصویر جنازهای رو میبینی که چند روزه توی یه دستشویی مخروبه رها شده. تصویر سگی که لاشهی متعفنش رو خودت وسط ناکجا خاک کردی و از پسِ سالها هنوز بوی وحشتناکش میپیچه توی سرت و میتونی همهی چیزهایی که این چند روز نخوردی رو روی خودت بالا بیاری. یه صورت له شده روی آسفالتِ سرد و خونهایی که تا چندمتری پخش شده، درست مثل بدن تو، که هر لحظه بیشتر روی تخت پخش میشه. داری زندهزنده تجزیه شدن خودت رو احساس میکنی، کابوسهایی که همیشه با نشستن یک کلاغ روی سینهت و نوک زدن توی چشمهات به پایان میرسه و تو هر بار به تلافی این کور شدنها، کابوس بعدی رو با بریدن سرِ بچههای کوچیک شروع میکنی، گردنهای نازک و ظریفی که به اشارهای شکافته میشن و این تصاویر، که واقعیتر از زندگی روزمره تکرار میشه و تو، همچنان به پخش شدن روی تخت ادامه میدی.
براش مینویسی: بالاخره دارم میمیرم.
و بلافاصله پاسخ میاد: یس یسسسس.
و در نهایت میتونی دوباره، برای یک روز دیگه هم که شده، از سر جات بلند بشی و موقتاً به نوشتن داستان خستهکنندهی زندگیت، که بیاعتنا به خط زمان روایت میشه، ادامه بدی.
دستم بنده.
میگه گوشیت داره زنگ میخوره. میگم خب جواب بده.
میگه آخه روش نوشته Don't answer. میگم خب پس به حرفش گوش کن. میگه آخه چجوری اینو میگه؟ کاترین بهش میگه «احمق اسم یارو رو Don't answer ذخیره کرده». میگه آها، آخه یه لحظه این احساس رو منتقل کرد که واقعاً گوشی داره دستور میده. بعد میپرسه گوشیت چجوری باز میشه؟ میگم قُلف و زنجیر نداره. pick up کنی، خودش باز میشه. امتحان میکنه و با خنده میگه؛ چقدر جنده. از این کلمه خوشم نمیاد. جدای از بیمعنا بودنش، به نظرم آوای خیلی خشنی داره. میپرسه اینکه قفل نداره، به این معنیه که گشتن و چرخیدن توش اشکالی نداره دیگه؟ میگم میتونه به معنی بیاهمیت بودن دیگران هم باشه. بستگی داره توی چه سطحی تفسیرش کنی. میگه جواب دندانشکنی بود. کاترین میگه این (من) توی یه دنیای دیگه زندگی میکنه. کانتکتا رو ببین. یه اسم آدموار توش پیدا نمیکنی.
«توی یه دنیای دیگه زندگی میکنه».
و من با شنیدن این جملهی مزخرف حس میکنم که باید چیزی بنویسم، باید چیزی بنویسم.
گزارشها حاکی از اونه که تا دو سالگی فقط یا خواب بودم و یا گریه میکردم. به عبارت دیگه، خوابیدنم فقط یه جور آمادگی برای گریهی بعدی بوده. بچهی غیر قابل تحملی بودم، چون همیشه حلقم باز بوده و اعصاب همه رو به گه میکشیدم و هیچ دکتری هم نمیفهمیده که این تخمسگ چه مرگشه که انقدر عر میزنه و گریه میکنه. بعد از دو سال، به تدریج میشم همین مرد متین و محترمی که حالا هستم. گاهی فکر میکنم زندگی وحشتناکم، احساسات وحشتناکم و به طور کلی کثافتی که داخلش هستم و هیچ قدرتی در رابطه با تغییرش ندارم، مربوط به همون دو سال طلایی بوده. شاید قصد فرار کردن از مسئولیتپذیری رو دارم ولی نمیتونم انکار کنم که در حال حاضر بزرگترین خواسته و نهایت آرزوم اینه که ذبح بشم. این تصویر که خون با دلدل کردن از گلوم خارج میشه و هر لحظه هوشیاریم کاهش پیدا میکنه، موجب تسکین خاطرم میشه. چیزی که آرومم میکنه همینه که سرم بریده بشه، پوستم جدا، گوشتم قطعهقطعه و بعد برسه به دست نیازمندانی که این روزها توان خرید گوشت ندارند. بیشترین گوشت رو باسن و رونهام دارند، البته که بخشیش صرفاً چربیه، ولی فکر میکنم لذیذترین گوشت مربوط به همین نواحی باشه. با این مقدار گوشت میشه چندین نفر رو سیر کرد. اینطوری میتونم زندگیم رو به شکلی معنادار ادراک کنم و با روحی خرسند ابراز کنم که رسالتم رو به انجام رسوندم. در نهایت باید با این مسئله کنار بیام که به شکل مدفوع در رگهای فاضلاب شهری جاودانه میشم. داستان فوقالعادهایه. ولی این زندگی منه و با رسیدن به پایان داستان، اگر چه فقط یک داستان معمولی برای شما به پایان رسیده، اما این زندگی من بوده که نیست شده. و داستانها هیچوقت انقدر جدی و پرهزینه نبودند.
آقای بغلدستی میپرسد که چطور باید توی اینستاگرام استوری گذاشت. من کمی به صفحهی موبایلش خیره میشوم و میگویم ببخشید تا حالا استفاده نکردهام، و بلد نیستم. چپچپ نگاهم میکند و میگوید که من یعنی جوان هستم و باید این چیزها را بلد باشم. و چند دقیقه بعد میپرسد که این باسن بزرگ چیست که من دارم و چرا یک فکری به حالش نمیکنم و من یعنی جوان هستم و باید بدنم اوستا باشد. چرا یک اقدامی، یک تلاشی، یک حرکتی در جهت کوچک کردن این زشتیِ بزرگ که در کنار قامت کوتاهم (154cm) بزرگتر هم مینماید، نمیکنم؟ من میگویم که باید زندگی را مثل طرح یک فرش دید. خطوط کج و رنگهایی که به نظر ما زیبا نمیآیند، جزوی از یک طرح کلی هستند و ما باید آن کل را ببینیم. هر دقتی روی جزئیات به تکثر منجر میشود و تکثر به مقایسه میانجامد و قیاس به طبقهبندی و یعنی همین که شما کون بزرگ مرا زشت میپندارید و قد بلند این بانوی زیبا را زیبا. آقای بغلدستی که به نظر فیلسوفی ناکام است، اصلاً تحت تأثیر استدلالم قرار نمیگیرد و میگوید تا کی میخواهم با این حرفها خودم را تسکین دهم؟
و شما که غریبه نیستید، این حرفها هیچوقت مرا تسکین نداده است. آقای بغلدستی غافل از تنشها و تلاشهای من میپرسد که چرا یک فکری به حال کون بزرگم نمیکنم. و البته این حرفش از روی نیکخواهی است اما به خاطر عدم آشنایی با ظرافتهای بیانی و قدرت کلمات، جملاتش آزارنده و تند و تیز به نظر میرسند. و همهی اینها مرا وادار میکند که هر چه بیشتر به تصمیم بزرگم مبنی بر خاتمه دادنِ این داستان فکر کنم. تا به امروز راههای زیادی را امتحان کردهام، تلاش اخیرم عبارت بود از دیدن زندگی به عنوان یک بازی. بازی را نباید زیاد جدی گرفت و از طرفی خیلی هم نباید بیخیال بود. برای لذت بردن از بازی زندگی باید جایی بین جدی گرفتن و بیخیالی مقیم شد. این انعطاف باعث میشود در برابر شکستها دوام بیاوریم. من تلاش کردم که کون بزرگم را جدی نگیرم. خیلی هم تلاش کردم ولی نتوانستم. زیرا که این بخشی از من است و مستلزم این است که خیلی جاها خودم را هم جدی نگیرم. و من نتوانستم. پس این بازی تماماً باخت بود. فرمولِ زیاد جدی نگرفتنِ زندگی شاید برای یک زندگی عادی مفید باشد، ولی برای من که قرار است همیشه نقش بازنده را بازی کنم، نه.
تنها راه حل باقیمانده، خارج شدن از بازیست.
واسهشون قصه تعریف کردم. من همیشه قصه تعریف میکنم. تفت میدم. حتی گاهی برای خودم هم قصه تعریف میکنم. گفتم که یه بار ما میخواستیم خودکشی کنیم... انگار که یه بار مثلا یکی بخواد بره نون بگیره، یا یکی بخواد بره زیارت، یا هر چیزی. منظورم اینه که خودکشی کردن ما هم یه چیزی توی همین مایهها بود. یعنی مسئلهی خاص و مهمی نبود. خیلی معمولی، تو یه روز عادی. خب؟
بعد یه رفیقی هم داشتیم، نشستیم مغزهامون رو ریختیم رو هم و گفتیم به چه روشهایی میشه خودمون رو بکشیم؟ خودمون رو که نه، فقط من رو. با اینکه مغزهامون روی هم چیز زیادی نشده بود، ولی تصمیم گرفتیم خودمون رو از بالای یه صخره بندازیم پایین. بعد سر تابوندیم ببینیم دور و برمون کجا کوه هست. بعد رفتیم سمتش. یعنی رفتم سمتش، تنهایی. رسیدم و یه کم نگاش کردم و دیدم خیلی پیادهروی داره ولی چارهای نبود. به هر حال خودکشی سخته دیگه. هر طوری بود، یه صخره-درهی کُشنده پیدا کردیم و ازش رفتیم بالا. خیلی خسته شدیم. خسته شدیم همون خسته شدمه. برای اینکه احساس تنهایی نکنم، از ضمایر جمع استفاده میکنم. وگرنه هیچ وقت احساس اتحاد و همبستگی بین خودم و دیگران حس نکردم که بتونم از «ما» استفاده کنم. رها کنم، بالا که رسیدیم دیدیم اصلاً حس و حال خودکشیمون نمیاد. گفتیم لابد به خاطر اینه که زیاد راه رفتیم، خسته شدیم. با خودمون گفتیم فردا میایم کارو تموم میکنیم. برگشتیم و ماجرا رو واسه رفیقمون تعریف کردیم. فردا صبح دوباره خداحافظی کردیم و عازم صخره- دره شدیم که کارو واسه همیشه تموم کنیم. ولی باز وقتی رسیدیم بالا دیدیم اصلاً حس و حال کشتنمون نمیاد. هر چی میرفتیم لبهی صخره که بپریم، میدیدیم نمیشه. نه که بترسیما. نه، ترس واسه کسیه که چیزی داشته باشه. ما چیزی واسه از دست دادن نداشتیم. ولی نمیشد. گفتیم شاید عیب از صخرهست. شروع کردیم به پیدا کردن صخرههای بلندتر و بهتر و کُشندهتر، درههای عمیقتر. اما هر بار میرسیدیم لب پرتگاه، میدیدیم حس و حال پریدن نداریم. اومدیم پیش رفیقمون گفتیم قضیه اینطوریاست. یه نگاه کرد و گفت اخیرا خودت رو تو آینه دیدی؟ نگاه تو آینه کردیم و دیدیم بز شدیم، بز کوهی.
رفیقمون گفت توی ارتفاع و طبیعت یه چیزی هست به اسم پرانا. توی بدن هم یه چیزی هست به اسم اندورفین که موقع بالارفتن از شیب توی مغزت ترشح میشه. این دوتا باعث میشن نتونی خودتو بندازی پایین. بهش گفتیم تو میدونستی اینارو؟ تو یعنی رفیقی؟ چرا این کارو با من کردی؟ من به تو اعتماد کرده بودم. سرش رو انداخت پایین و هیچی نگفت. از در خونهش اومدیم بیرون و خواستیم بریم خودمون رو بندازیم زیر تریلی. اما یادمون افتاد که دیگه بز شدیم و بزها خودکشی نمیکنند. در عوض توی کوه با چرا کردن سؤال درست میکنند.
قصهگفتنم که به اینجا رسید، یکیشون که کنجکاوتر از بقیه بود گفت: عجب رفیقی. الان هنوزم با هم دوستید؟ گفتم نه. چندسال پیش خودکشی کرد. با چشمهای وقزده پرسیدند چرا؟ چجوری؟ گفتم که خودم بردم یه دره عمیق نشونش دادم که هیچ شانسی برای زنده موندن نداشته باشه. انقدر عمیق که حتی تا دو هفته هیچکس نتونه جنازهش رو پیداش کنه.
گفتند آخه چطوری؟ پس پرانا و اندورفین چی شد؟ گفتم آره، اون نمیتونست بپره. ولی منم باهاش رفته بودم، خودم هلش دادم پایین.