جنگجوی اژدها (Suicide Notes in Reverse)
امروز از صبح تا شب حال افتضاحی داشتم. درست مثل روزها و هفتههای قبل. بدون اینکه بحران خاصی (چیزی که عنوان مشخص، دقیق و معناداری داره) توی زندگیم داشته باشم. به عنوان مثال هیچکس زن و بچههام رو به گروگان نگرفته. پدر، مادر، همسر، همسایه یا دوست روانی و مریضی ندارم که زندگی رو بر من سخت کرده باشه. بیماری خاصی توی بدنم ندارم. پول هم ندارم که ترس از دست دادنش رو داشته باشم و بابتش آرامشم خدشهدار بشه. در عین حال میتونم بدون هیچ اغراقی بگم که خودم و زنده بودنم بُحرانی به تمام معناست. و از همین روئه که حال افتضاحی دارم و مجموعهای غنی و متنوع از هیجانات ناگوار رو در زندگی تجربه میکنم. و حتی به یه روایت دیگه؛ همیشه تجربه کردم. تعمیم این تجربه به «همیشه» رو با مرور دو تا از چتهای تلفن مادرم فهمیدم که سالها پیش هنگام توضیحِ من برای دیگریِ متخصص و مشورت با ایشان، خودکشی کردن رو برای من کاملا محتمل در نظر گرفته بود. و این محتمل در نظر گرفتن، من رو یک مقدار دچار شرمندگی کرد، که نکنه باید این کار رو میکردم و نکردم؟ زشت نباشه که هنوز منابع این کرهی خاکی رو به ناحق هدر میدم؟
با همهی این احوال، حین دوچرخهسواری چیز قشنگی به ذهنم رسید که متاسفانه حالا که دارم مینویسم، فراموشش کردم و نمیتونم به همون قشنگی که موقع تماس کونم با زین دوچرخه بهش فکر میکردم، تعریفش کنم. چون دارم با چند هفته تاخیر مینویسم. اون چیز قشنگ این ایده بود:
«من یک جنگجوی واقعی هستم».
اما چطور؟
چند روز پیش اسم یه موزیک رو دیدم که به ویرجینیا وولف و نحوهی خودکشیش اشاره داشت. و بعد احساس مسرت فوقالعادهای داشتم که هنوز خودکشی نکردم. سپس از هرگونه محتوایی که پیرامون آگاهی و قرابتش با خودکشی وجود داره، اعلام برائت کردم. من هیچ علاقهای به مطالعهی ذهن آدمهایی که دانستههاشون برای زندگی کردن به دردشون نخورده و تصمیم گرفتند که به زندگیشون خاتمه بدن، ندارم. بعدتر احساس کردم که چقدر شجاع بودم که تا به حال از جنگیدن دست نکشیدم. از ذکر مصادیقِ دلیری و شجاعتم همین بس که حالا با یک سری آدم مرده مثل خانم وولف در افتادم و برای خودم شعر میبافم و همهشون رو قیمهقیمه میکنم و به عنوان آدمهایی بازنده و بیاهمیت ازشون یاد میکنم.
درسته که داستان زندگیم هیچ اوج و درخشش و هیجانی نداره و نمیشه ازش کلیپ انگیزشی یا فیلم اکشنِ گیشهپسندی ساخت ولی همیشه لباس رزمم به تنم بوده و هیچوقت دست از این جنگیدن بر نداشتم. درسته که توی این جنگها همیشه صرفاً عقبنشینی کردم و چیزهای ناچیزی که داشتم رو از دست دادم و روز به روز مناطق تحت تصرفم رو اندکتر دیدم، ولی اگر هم پیوسته در حال فرار کردن بودم، این کار رو با لباس رزم انجام دادم. همیشه مثل یک جنگجوی ترسو اما مغرور زندگی کردم. درسته که به واسطهی بیحالی و بیبرنامگی ذاتی یا اکتسابیای که داشتم، نتونستم کار چندانی توی زندگیم انجام بدم، ولی همهی عمر از نظر ذهنی توی جنگ بودم. با خودم، با این وضعیت که چه چیزهای خوبی رو به جای داشتن، دارم از دست میدم، با اینکه چه لذتهای سادهای رو نمیتونم تجربه کنم و غیره.
با وجود استمرار این فرایندها که از نظر روحی آدم رو فرسوده میکنه، همچنان دارم به جنگیدن ادامه میدم. وقتی شما یک عمر در حال عقبنشینی باشی دیگه حتی نمیتونی توی تخیلاتت هم تصور تجربهی متفاوتی جز شکست رو ترسیم کنی. و من حتی با دیدنِ محدود شدنِ تصوراتِ خودم هم، دست از جنگیدن بر نداشتم. حتی وقتی به عینه میبینم که روزبهروز در ارتباط با خودم ساکتتر و خستهتر میشم.
بله، شیدا راعی هنوز در حال جنگیدنه. شاید روزی برسه که دیگه چیزی از تار و پود این لباسهای کثیف و پارهپوره باقی نمونه، ولی فعلا هستم، توی میدون جنگ، با همین لباسهای جنگی، مشغول فرار از همه چیز، به خصوص دیدن خودم.
احسنت!
من فکر میکنم، خیلی چیزها از همون ابتدا دست خودمون نبوده. مثلا خانواده و فرهنگی که توش به دنیا اومدیم، بیوشیمی مغزمون، اختلالات روانی و شخصیتی پدر مادرمون. اما من فکر میکنم از یه جایی به بعد که متوجه این شرایط شدیم میتونیم بجنگیم و کنترلمون رو روی چیزهایی که دست خودمون نبوده ببریم بالا.
نمیدونم تجربهی قرص خوردن داری یا نه، ولی تجربهی من میگه قرص مثل کلید برق میمونه گاهی که ما به شدت تحت تاثیر اضطراب و افسردگی هستیم و انگار گرفتار یک جور تاریکی، قرص که بخوری یکهو انگار چراغها روشن میشن.