خودگویی با میکروفون

شیدا راعی

آری، بدون تردید من تنها مسافری بیش نیستم. زائری بر روی زمین. آیا شما بیش از این هستید؟
گوته- ورتر

archive
Thursday, 23 December 2021، 11:21 PM

جنگجوی اژدها (Suicide Notes in Reverse)

امروز از صبح تا شب حال افتضاحی داشتم. درست مثل روزها و هفته‌های قبل. بدون اینکه بحران خاصی (چیزی که عنوان مشخص، دقیق و معناداری داره) توی زندگیم داشته باشم. به عنوان مثال هیچکس زن و بچه‌هام رو به گروگان نگرفته. پدر، مادر، همسر، همسایه یا دوست روانی‌ و مریضی ندارم که زندگی رو بر من سخت کرده باشه. بیماری خاصی توی بدنم ندارم. پول هم ندارم که ترس از دست دادنش رو داشته باشم و بابتش آرامشم خدشه‌دار بشه. در عین حال می‌تونم بدون هیچ اغراقی بگم که خودم و زنده بودنم بُحرانی به تمام معناست. و از همین روئه که حال افتضاحی دارم و مجموعه‌ای غنی و متنوع از هیجانات ناگوار رو در زندگی تجربه می‌کنم. و حتی به یه روایت دیگه؛ همیشه تجربه کردم. تعمیم این تجربه به «همیشه» رو با مرور دو تا از چت‌های تلفن مادرم فهمیدم که سال‌ها پیش هنگام توضیحِ من برای دیگریِ متخصص و مشورت با ایشان، خودکشی کردن رو برای من کاملا محتمل در نظر گرفته بود. و این محتمل در نظر گرفتن، من رو یک مقدار دچار شرمندگی کرد، که نکنه باید این کار رو می‌کردم و نکردم؟ زشت نباشه که هنوز منابع این کره‌‌ی خاکی رو به ناحق هدر می‌دم؟ 
با همه‌ی این احوال، حین دوچرخه‌سواری چیز قشنگی به ذهنم رسید که متاسفانه حالا که دارم می‌نویسم، فراموشش کردم و نمی‌تونم به همون قشنگی که موقع تماس کونم با زین دوچرخه بهش فکر می‌کردم، تعریفش کنم. چون دارم با چند هفته تاخیر می‌نویسم‌. اون چیز قشنگ این ایده بود:

 «من یک جنگجوی واقعی هستم».

اما چطور؟ 
چند روز پیش اسم یه موزیک رو دیدم که به ویرجینیا وولف و نحوه‌ی خودکشیش اشاره داشت. و بعد احساس مسرت فوق‌العاده‌ای داشتم که هنوز خودکشی نکردم. سپس از هرگونه محتوایی که پیرامون آگاهی و قرابتش با خودکشی وجود داره، اعلام برائت کردم. من هیچ علاقه‌ای به مطالعه‌ی ذهن آدم‌هایی که دانسته‌هاشون برای زندگی کردن به دردشون نخورده و تصمیم گرفتند که به زندگی‌شون خاتمه بدن، ندارم. بعدتر احساس کردم که چقدر شجاع بودم که تا به حال از جنگیدن دست نکشیدم. از ذکر مصادیقِ دلیری و شجاعتم همین بس که حالا با یک سری آدم مرده مثل خانم وولف در افتادم و برای خودم شعر می‌بافم و همه‌شون رو قیمه‌قیمه می‌کنم و به عنوان آدم‌هایی بازنده‌ و بی‌اهمیت ازشون یاد می‌کنم. 
درسته که داستان زندگیم هیچ اوج و درخشش و هیجانی نداره و نمی‌شه ازش کلیپ انگیزشی یا فیلم اکشنِ گیشه‌پسندی ساخت ولی همیشه لباس رزمم به تنم بوده و هیچوقت دست از این جنگیدن بر نداشتم. درسته که توی این جنگ‌ها همیشه صرفاً عقب‌نشینی کردم و چیزهای ناچیزی که داشتم رو از دست دادم و روز به روز مناطق تحت تصرفم رو اندک‌تر دیدم، ولی اگر هم پیوسته در حال فرار کردن بودم، این کار رو با لباس رزم انجام دادم. همیشه مثل یک جنگجوی ترسو اما مغرور زندگی کردم. درسته که به واسطه‌ی بی‌حالی و بی‌برنامگی ذاتی یا اکتسابی‌ای که داشتم، نتونستم کار چندانی توی زندگیم انجام بدم، ولی همه‌ی عمر از نظر ذهنی توی جنگ بودم. با خودم، با این وضعیت که چه چیزهای خوبی رو به جای داشتن، دارم از دست می‌دم، با اینکه چه لذت‌های ساده‌ای رو نمی‌تونم تجربه کنم و غیره. 
با وجود استمرار این فرایندها که از نظر روحی آدم رو فرسوده می‌کنه، همچنان دارم به جنگیدن ادامه می‌دم. وقتی شما یک عمر در حال عقب‌نشینی باشی دیگه حتی نمی‌تونی توی تخیلاتت هم تصور تجربه‌ی متفاوتی جز شکست رو ترسیم کنی. و من حتی با دیدنِ محدود شدنِ تصوراتِ خودم هم، دست از جنگیدن بر نداشتم. حتی وقتی به عینه می‌بینم که روز‌به‌روز در ارتباط با خودم ساکت‌تر و خسته‌تر می‌شم.
 بله، شیدا راعی هنوز در حال جنگیدنه. شاید روزی برسه که دیگه چیزی از تار و پود این لباس‌های کثیف و پاره‌پوره باقی نمونه، ولی فعلا هستم، توی میدون جنگ، با همین لباس‌های جنگی، مشغول فرار از همه چیز، به خصوص دیدن خودم. 

موافقین ۳ مخالفین ۰ 21/12/23
مرحوم شیدا راعی ..

cm's ۵

24 December 21 ، 13:04 یاسی ترین

احسنت!

من فکر میکنم، خیلی چیزها از همون ابتدا دست خودمون نبوده‌. مثلا خانواده و فرهنگی که توش به دنیا اومدیم، بیوشیمی مغزمون، اختلالات روانی و شخصیتی پدر مادرمون. اما من فکر میکنم از یه جایی به بعد که متوجه این شرایط شدیم میتونیم بجنگیم و کنترلمون رو روی چیزهایی که دست خودمون نبوده ببریم بالا. 

نمی‌دونم تجربه‌ی قرص خوردن داری یا نه، ولی تجربه‌ی من میگه قرص مثل کلید برق میمونه گاهی که ما به شدت تحت تاثیر اضطراب و افسردگی هستیم و انگار گرفتار یک جور تاریکی، قرص که بخوری یکهو انگار چراغ‌ها روشن میشن.

شِــیدا:
گاهی هم قرص شبیه به یه کلید برق می‌مونه که کلا همه چیزو خاموش می‌کنه. نه تنها اضطراب و اینا رو، بلکه کل مغزو. 

بهت افتخار می‌کنم و دلم برات تنگه همیشه.

شِــیدا:
من اخیرا حس می‌کنم «دوست‌ داشته شدن» اونقدرا که به قیافه‌ش میاد، حیاتی نیست. شاید هم این گنده‌گوزی ناشی از اینه که چندان با فقدانش روبه‌رو نیستم. نظر شما که انقدر مهربونید و به من لطف دارید چیه؟ 

تو غیرقابل توقفی

تو یه پورشه بدون ترمزی

شِــیدا:
:)))

obviously با نظرت مشکلی ندارم و فکر می‌کنم درست گفتی. به جز قسمتی که گفتی اطلاعات مغز کسی که آخرش با خودکشی از دنیا رفته نمی‌تواند مفید باشد. حالا اینها مهم نیست. مهم این است که تو بلاخره خودت را با دید مثبت دیدی. چطور؟! البته خوددرگیریت هنوز هم در این نوشته مشخص است و راستش این دید مثبت بیشتر شبیه یک backhanded compliment است. ولی nevertheless, it is a compliment. از خواندنش یک کمی، یک ذره دلم به آینده‌ی نویسنده گرم شد :)

+ چند سال پیش در یکی از پست‌هایم دو سه کلمه انگلیسی نوشته بودم. کلمات خیلی پیش پا افتاده. مثل نوشتن ویکند به جای آخرهفته. تذکر دادی و گفتی اینطور نوشتن برای دیگران مهم نیست، اما اگر راه انگلیسی به نوشته‌های فارسی ِمن باز شود کم کم در نوشتنم انگلیسی بر فارسی غالب میشه. خیلی تذکر به جایی بود. من هنوز، هر بار در وقت نوشتن میخواهم از کدام کلمه‌ی انگلیسی استفاده کنم حرف تو یادم میاید و به دنبال معادل فارسی کلمه می‌گردم. این کامنت را نصفه انگلیسی و نصفه فارسی نوشتم چون لجم گرفته از اینکه حرفهای تو روی من اثر می‌کنند. و عصبانیم از اینکه تویی که روانشناسی میخوانی مرا بخاطر اینکه نمی‌توانستم بخوابم حقیر دیدی.

+ هنوز عکس بالای صفحه به نظر من شبیه نقشه‌ی افغانستان است.

+ من باز آمدم که دنبال آن نوشته‌ایی که نوشته بودی و دوست داشتم بگردم. همانی که سرباز روی جنازه‌ی کسی جیش میکرد. یا همچین چیزی. اگر یادت آمد که کدام نوشته بود و پیدا کردنش راحت بود لطفا لینکش را با من شریک شو. یک نوشته‌ی دیگر هم داشتی که غمگین‌ترین نوشته‌ات بود. یک قسمتش گفته بودی فکر میکنی آزادی شبیه کبوتر است اما قسم میخوری که مطمئن نیستی. میدانی منظورم کدام نوشته است؟ اگر پیدا کردنش سخت نیست لطفا برایم پیدایش کن.

 

 

 

شِــیدا:
من پیش الا واقعا شرمنده‌ام، برای خودم بابت فکرهایی که نسبت به تو اومد توی مخ پوکم متاسفم، به همین دلیل هم ابرازشون کردم که متاسف‌تر بشم، یادم نره تا دیگه اینطور وقیحانه چنین اتفاقاتی تکرار نشه. و خوشحالم که این اجازه رو بهم دادی که دوباره اینجا التماس بخشش کنم. یادته در مورد مکانیسم بخشیدن و لزومش حرف زده بودیم؟ اون روز فکرشو نمی‌کردم که یه روز خودم اینطور محتاج عملی شدنِ پیشنهادهایی  که بهت کرده بودم بشم. ولی حالا و احتمالا تا همیشه هستم. 
همچنین متاسفم که حرف‌هام که معمولا هم بدردنخوره، روی دیگران به خصوص آدم‌های فوق‌العاده‌ای مثل تو اثر گذاره‌. 
+ نوشته‌های قدیمی بعد از مرور ممکنه توسط جنگجوی اژدها پاک بشه. به خاطر سادگی و خامیِ آزاردهنده‌ای که داشته. 
مورد اول تببین خامی از حملات تروریستی ۲۰۱۶ پاریس بود: کلیک
مورد دوم رو اصلا نفهمیدم که کدوم رو می‌گی ولی من مطمئنم که اینجا چیز بدردبخوری برای مرور کردن وجود نداره. به خصوص برای شما :))

این ایستادگی در عین خنسی رو گمونم می‌فهمم. مثل ایمان سنت آگوستینه توی سالهای 300 و 400 میلادی. در اون سالها، که می‌گن غوغای رواقی‌گری(که روی دیگۀ سکۀ شهوت‌پرستی بود) و لبریزی خلاء روحی انسان‌ها بود، آگوستینِ جوان و عیاش توی کارتاژ مشغول معاصی و مسکرات بود که یک رساله از سیسرو پیدا می‌کنه و همون منقلبش می‌کنه و می‌افته دنبال حقیقت، همین اتفاق نهایتاً بازگشتش به ایمان رو رقم زد که از کودکی از جانب مادر مسیحیش در جانش کاشته بود. البته از احوال روانی آدمی که 1600 سال پیش زندگی کرده نمی‌شه اخبار موثق بدی(حتی اگر طرف هزاران صفحه اعترافات نوشته باشه!) ولی این داستان معروف رو آوردم چون به نظرم وضعیت روانی ما آدمها رو خوب نشون میده. اگوستین از اول ایمان رو توی دلش داشت، حتی وقتی شهوت می‌راند(!) باز همون احساس دل‌آشفتگی که داشت شکل دیگه‌ای از ایمان بود(وگرنه بسیار آدم هست که هیچ حس خلائی در خودش نداره و دیندار هم نیست) اگر متعلق به ایمان باشی نهایتاً یه جایی ورق برمی‌گرده و تمام شهوت‌هات بدل به پرهیزگاری می‌شه.

این ایستادگی در عین خنسی هم شاید یک جور انتظار برای اون لحظه چرخیدن سکه‌ست، برگشتن به مرحلۀ رونق و پرواری. درحقیقت این خوددرگیری(که جا افتاده بهش بگن کمالگرایی) یک جور اطمینان از اینه که اون «خواست قدرت» آدمی از بین نمی‌ره. سلاح آدم رو روشن نگه میداره ولو به بهای تکه پاره کردن خود آدم. فقط یک لحظه سرنوشت‌ساز مثل خوندنِ رساله چیچرو نیازه تا نفسِ آدم آتشبار رو از روی خودش برداره و دوباره اونو به سمت آینده بگیره و دوباره فتح کنه و خلاق بشه. چه بسا هیچ وقت هم این اتفاق رخ نده. اما گمونم این تاکتیک لااقل تضمین میکنه که آدمیزاد موقع مرگ دچار شکنجۀ حسرت نشه. شاید هم نه.

به هرحال روان آدمیزاد چیز شگفت‌انگیزیه، که حتی اگر آدم توش و توان تماشا و فتح جهان رو نداشته باز میشه توی روان خودت بگردی و حتی روان خودت رو فتح کنی. بهش که فکر میکنم شخصاً یاد عبارتی که از خود سیسرون باقی مونده می‌افتم:

 alios ego vidi ventos. alias prospexi animo procellas

 i have seen other winds, i have inspected storms of soul

توی این چندسالی که چراغ خاموش یا روشن این وبلاگ رو می‌خونم همیشه چیزایی بوده که نکته های روشن و تیز روانشناسی‌ای بوده که یاد بگیرم. خوشحالم همچنان می‌نویسی.

شِــیدا:
مرسی از حسن نظر و حسن تعبیرت برادر یا خواهرِ گرامی 
امید است که روزی دل‌های آشفته‌مان به نورِ ایمان آرام بگیرد. لحنم نمی‌دونم چرا اینطوری شد، ولی شد. مرسی در کل. 

comment

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی