بازگشت قهرمان
مدت زمان زیادی بود که کسی به او نگفته بود که خوب است، که کافیست، که هست. مدتها بود که کسی نگفته بود او را میبیند یا به او توجه دارد، که او خوب است. خیلی وقت بود که کسی به او نگفته بود که دوستداشتنیست، که اگر نباشد، دل دیگران حتما برایش تنگ میشود.
از آخرین باری که او برای چیزی تشویق یا تأیید شده بود، مدت زمان زیادی میگذشت. آنقدر که هیچکس خاطرهای از آن نداشت. آنچنان که میشد از اساس حتی به وجود چنین خاطرهای شک کرد.
و او نبود.
مدتها بود که با این احساسِ نبودن، بودن را از پی خود میکشید.
شبی قبل از بستن چشمهایش، به نظرش رسید که مدتهاست خوشحال یا راضی نبوده. آنقدر که دیگر نمیداند خوشحال یا راضی بودن چگونه است. آدمهایی که خوشحال هستند، شکل به خصوصی دارند؟
فکر غریبی از پی این فکرها آمد؛
چیزی که تجربه میکرد، زندگی بود؟ یعنی دیگر آدمها هم قبل از بستن چشمهاشان، در مورد اینکه خوشحال بودن یا راضی بودن چگونه است، دچار تردید و فراموشی میشدند؟
زندگی همین بود؟
ماهها به دنبال پاسخ این سؤالات بود. همین بود که میتوانست صدای زندگی را تحمل کند. تحمل صدای زندگی؟ بله، برای کسی که از عهدهی نواختن ساز خودش برنمیآید، صدای زندگی چندان قابل تحمل نیست. آخرین امیدها را به آخرین تلاشها پیوند میزد، برای دیدن نوری که هر روز دیدنش ناممکنتر مینمود.
تا اینکه از پی این جستوجوها بالاخره با مفاهیم جدیدی آشنا شد. مثلاً همینکه این جستوجو، این تشنگی، معطوف به معناییست و بودن در پی این معنا همان رضایت و خوشحالی اصیل را به ارمغان میآورد. علاوه بر این فهمید که باید سؤالاتش را تغییر دهد. چرا که برخی سؤالات، از آنجا که زاییدهی کجفهمی هستند، هرگز جوابهایی درست و کاربردی نخواهند داشت. فهمید که به جای فکر کردن در مورد اینکه آخرین بار کِی خوشحال بوده یا کِی به خاطر چیزی تأیید شده، باید به آخرین باری که دیگری را تشویق کرده یا آخرین باری که باعث شده دیگری احساس بهتری نسبت به خودش داشته باشد، فکر کند. فهمید که باید از خودش بپرسد «آخرین بار چه زمانی به خاطر داشتن یا نداشتن، در موضع سپاسگزاری بودهام؟». یاد گرفت که با بیرون آمدن از اشباح گذشته، در سپاسگزاری خودانگیختهتر میشود. که سپاسگزاری نشانهی آن است که در حالِ به پایان رساندن کارهای نیمهتمامِ آسیبهای گذشته است. که بهترین دارو، سپاسگزار بودن از چیز یا موقعیتیست که ما را زخمی کرده. که موفقیت یعنی به چیزی که در گذشته منبع خشم یا آزار ما بوده، اِبراز سپاسگزاری کنیم. رضایت حقیقی که او نمیتوانست در لذتهای مادی، پیشرفت کاری یا دیگر موضوعاتِ نزدیک به ذهن بیابد، از «بیرون رفتنِ از خود» حاصل میشد. باید نگاهش را به چیزی فراتر از خودش معطوف میکرد. و اینها قدمهای بزرگی بود. قرار بود با همینها زندگیاش را دگرگون کند تا زندگی رنگهای جدیدش را به او نشان دهد.
فردای همان روز به جای اینکه، به رسم چندین سالهاش، قبل از بستن چشمها به سقف اتاق خیره شود و بدبختیهایش را مرور کند، پنجره را باز کرد تا هوایی تازه و خنک پردههای اتاق را نوازش کند و بعد از آن، با چیزهای جدیدی که پیدا کرده بود، خودش را از پنجره به پایین پرت کرد.
آخ دقیقا تو همون برهه ام که گفتی :/