«خندیدن در خانهای که میسوخت»
مدام به ژیگو، ژامبون، ژانوالژان و واژن فکر میکند و عجیب است که تا به اینجا، به هیچ نتیجهای نرسیده است.
وسط همین فکرها بود که احساس کرد کونش میسوزد یا درد میکند. مطمئن نبود که چیست، نمیتوان به صورت انتزاعی و مستقل «سوختن» یا «درد» را توضیح داد. شاید هم صرفاً او در توضیحِ تمایزِ این دو ناتوان باشد. واضح است که او زندگی را از دریچهی نازک نگاه خودش تفسیر و ترجمه میکند و از این دریچه، فقط یک خط مستقیم دیده میشود. بقیهی چیزها وجود ندارند، چون توسط او دیده نمیشوند. اگر چیزی متضاد با انگارههای تثبیتشدهی قبلی دیده شود، یا اگر چیز ناقص و مبهمی دیده شود، برای معنادار شدنِ این روزنهی باریکِ نگاه، برای آسیب ندیدن انگارههای تثبیتشده و جلوگیری از تشویش و اضطراب، نادیده گرفته میشود. زیرا که آدمی برای زندگی کردن به ثبات نیاز دارد و نه حقیقت. ثبات یعنی داشتن این تصور که یک اصول و اساسی هست و او نه تنها به آن آگاه است، بلکه زندگیاش در بستر یا پرتوی آن اصول، جاری و ساریست. پس با این تصورات واهی شروع به قدم زدن یا دویدن میکند. پیش به سوی موفقیت، پیش به سوی بهترین بودن و بهترینها را داشتن، پیش به سوی استانداردهای زندگی خوب، در عین حال نمیتواند تصور کند که با هر قدم، تنها به مرگ نزدیک شده است. ارابهی زندگی را با سرعت به سوی مرگ میراند و ناگهان با چهرهی خالیِ مرگ روبهرو میشود، با چشمانی به هم فشرده از ترس، با دهانی بسته و خشتکی در آستانهی کثیف شدن.
سعی کرد به حاشیهی سوراخ کونش دست بگذارد تا اگر زخمی چیزی وجود دارد، نسبت به هستیاش آگاه شود، ولی مشخص نبود. اگر نتوانیم چیزی را پیدا کنیم، آن را از هستی ساقط کردهایم؟ آیا ندیدن چیزی، نشانهی نبودن آن است؟ آیا وقت آن نیست که ایمان بیاوریم به نادیدهها؟
کشوها را به قصد آینه میگردد. باید آینه را روی زمین گذاشته و با فاصلهی ۱۰ سانتی بالای آن، فیگور نشستن (توالت فرنگی) به خود بگیرد. اینطوری میتواند به صورت واضح از اوضاع سوراخ کونش باخبر شود. آینه اما لج کرده، هر جایی که ممکن است قایم شده باشد را میگردد، حتی از خدا هم کمک میخواهد اما طبق معمول اتفاقی نمیافتد. شاید چون آن طور که باید، ایمان ندارد. شاید تنها با ایمان داشتن است که میتوان خدا را خلق، پیدا یا ادراک کرد.
حین گشتن با خود فکر میکند که چرا این خانه اینقدر وسیله دارد؟ خانهی شخصی و مورد علاقهی او احتمالا فقط یک رخت خوابِ نازک کفِ زمین دارد، زمینی که لُخت است، و خانهای که تهیست. معلوم است که در چنین خانهای نمیتوان زندگی کرد. حتماً باید یک لوستر محکم یا میله بارفیکس هم داشته باشد، اینطوری میتواند خودش را وسطش دار بزند. با یک یادداشت روی زمین، زیر پاهای آویزانش که نوشته؛
«آینه، آینه را پیدا نکردم.»
آینه اما پیدا شد، نباید که به این سادگیها، برای این مسائل جزئی خودکشی کرد. خودکشی دلایل بزرگتری میخواهد. برعکسِ زندگی که دلیل خاصی نمیخواهد. همینکه آینه را روی زمین گذاشت، یادش افتاد که میتوانسته به جای آینه از گوشی هم استفاده کند. میتوانسته از سوراخ کون خودش عکس بگیرد. عکس را زوم کند، ادیت کند، فیلترهای مختلف و قابلیتهای Beauty دوربین گوشی را روی آن Apply کند. چه کسی به جز او حاضر است این کارها را بکند؟ اصلاً چه کسی به جز او میتواند درد یا سوزش سوراخ کون او را احساس یا آنطور که شایسته و بایسته است، ادراک کند؟ شاید به همین دلیل است که به عناوین مختلف گفتهاند آدم باید همه چیز را در خودش جستوجو کند.
ای نسخهی نامهی الهی که توئی وی آینهٔ جمال شاهی که توئی
بیرون ز تو نیست هر چه در عالم هست در خود بطلب هر آنچه خواهی که توئی
در خود بطلب هر آنچه خواهی، حتی اگر این خواهش و خواسته حول و حوش مقعد تو باشد؛ چیزی که نمیتوان آن را به شکل مستقیم دید و ادراک کرد.
میل شدیدی دارد برای به لجن کشیدن، کشتن، ویران کردن. در عین حال انگار یک قطعه از پازل وجودیاش نیست. این فقدان مانع بالفعل شدن آن امیال میشود، بیش از حد احساساتی و شکنندهاش میکند و او برای محافظت از خودش، تهماندهی آن میل را به شکلی زننده از شوخطبعی تبدیل میکند. به همین دلیل است که حتی هنگام لودهبازی هم موجود تراژیکی میشود و هرگز نمیتوان به حرفها و شوخیهایش خندید، چرا که شوخیهایش بیش از حد جدی و واقعیست. به لوسترها نگاه میکند، نمیتوانند وزنش را تحمل کنند. مثل زندگی که وزن بودنش را. به علاوه، سقف اینجا برای دار زدن کوتاه است. برای دار زدن باید از ارتفاع خوبی رها شود که گردنش «تق» بشکند، همانطوری که در اعدامها اتفاق میافتد. آیا با نوشتن در مورد خودکشی تنها آن را به تعویق میاندازد؟ شاید برای انجام کاری، اصلاً نباید در موردش حرف زد. بیشتر از همه کنجکاو است بداند این بدن چطور خاموش میشود. همیشه دوست داشته خاموش شدن این کارخانهی چربیسازی را ببیند. پوسیدنش را، گندیدنش را. تجزیهشدن رانها و کون بزرگش را. همیشه دوست داشته بداند خونِ این بدن چطور در خاک فرو میرود. چطور میخشکد. چه بویی دارد، رنگ تیرهاش. غلیظ بودنش. چطور از بین میرود؟ آیا تبدیل شدن به خاک، تسلیبخشِ هستیِ لرزانِ او نیست؟
آری آری، زندگی زیباست
زندگی آتشگهی دیرنده پا برجاست
گر بیفروزیاش رقص شعلهاش در هر کران پیداست
ورنه خاموش است و خاموشی گناه ماست
زندگی را شعله باید برفروزنده
شعلهها را هیمه سوزنده
جنگلی هستی تو ای انسان
جنگل ای روییده آزاده
با استشمام بوی بدن فاسدش از خواب بیدار میشود. دوباره مثل یک آدم اسقاطی زندگی را ادامه خواهد داد. مثل چیزی که برای هزارمین بار سرهمبندی شده باشد. به شکرانهی این تولد دوباره، میشاشد. به سلامتیِ این شروع نو. بدون اینکه سوراخ کونش را وارسی کرده باشد. دوباره به ژیگو، ژامبون، ژانوالژان و واژن فکر خواهد کرد.
عنوان از شهرام شیدایی
صدای پسزمینه: Dying Serenade - Somewhere, Flowing Tears Gone Dry