Suicide Notes 1
واسهشون قصه تعریف کردم. من همیشه قصه تعریف میکنم. تفت میدم. حتی گاهی برای خودم هم قصه تعریف میکنم. گفتم که یه بار ما میخواستیم خودکشی کنیم... انگار که یه بار مثلا یکی بخواد بره نون بگیره، یا یکی بخواد بره زیارت، یا هر چیزی. منظورم اینه که خودکشی کردن ما هم یه چیزی توی همین مایهها بود. یعنی مسئلهی خاص و مهمی نبود. خیلی معمولی، تو یه روز عادی. خب؟
بعد یه رفیقی هم داشتیم، نشستیم مغزهامون رو ریختیم رو هم و گفتیم به چه روشهایی میشه خودمون رو بکشیم؟ خودمون رو که نه، فقط من رو. با اینکه مغزهامون روی هم چیز زیادی نشده بود، ولی تصمیم گرفتیم خودمون رو از بالای یه صخره بندازیم پایین. بعد سر تابوندیم ببینیم دور و برمون کجا کوه هست. بعد رفتیم سمتش. یعنی رفتم سمتش، تنهایی. رسیدم و یه کم نگاش کردم و دیدم خیلی پیادهروی داره ولی چارهای نبود. به هر حال خودکشی سخته دیگه. هر طوری بود، یه صخره-درهی کُشنده پیدا کردیم و ازش رفتیم بالا. خیلی خسته شدیم. خسته شدیم همون خسته شدمه. برای اینکه احساس تنهایی نکنم، از ضمایر جمع استفاده میکنم. وگرنه هیچ وقت احساس اتحاد و همبستگی بین خودم و دیگران حس نکردم که بتونم از «ما» استفاده کنم. رها کنم، بالا که رسیدیم دیدیم اصلاً حس و حال خودکشیمون نمیاد. گفتیم لابد به خاطر اینه که زیاد راه رفتیم، خسته شدیم. با خودمون گفتیم فردا میایم کارو تموم میکنیم. برگشتیم و ماجرا رو واسه رفیقمون تعریف کردیم. فردا صبح دوباره خداحافظی کردیم و عازم صخره- دره شدیم که کارو واسه همیشه تموم کنیم. ولی باز وقتی رسیدیم بالا دیدیم اصلاً حس و حال کشتنمون نمیاد. هر چی میرفتیم لبهی صخره که بپریم، میدیدیم نمیشه. نه که بترسیما. نه، ترس واسه کسیه که چیزی داشته باشه. ما چیزی واسه از دست دادن نداشتیم. ولی نمیشد. گفتیم شاید عیب از صخرهست. شروع کردیم به پیدا کردن صخرههای بلندتر و بهتر و کُشندهتر، درههای عمیقتر. اما هر بار میرسیدیم لب پرتگاه، میدیدیم حس و حال پریدن نداریم. اومدیم پیش رفیقمون گفتیم قضیه اینطوریاست. یه نگاه کرد و گفت اخیرا خودت رو تو آینه دیدی؟ نگاه تو آینه کردیم و دیدیم بز شدیم، بز کوهی.
رفیقمون گفت توی ارتفاع و طبیعت یه چیزی هست به اسم پرانا. توی بدن هم یه چیزی هست به اسم اندورفین که موقع بالارفتن از شیب توی مغزت ترشح میشه. این دوتا باعث میشن نتونی خودتو بندازی پایین. بهش گفتیم تو میدونستی اینارو؟ تو یعنی رفیقی؟ چرا این کارو با من کردی؟ من به تو اعتماد کرده بودم. سرش رو انداخت پایین و هیچی نگفت. از در خونهش اومدیم بیرون و خواستیم بریم خودمون رو بندازیم زیر تریلی. اما یادمون افتاد که دیگه بز شدیم و بزها خودکشی نمیکنند. در عوض توی کوه با چرا کردن سؤال درست میکنند.
قصهگفتنم که به اینجا رسید، یکیشون که کنجکاوتر از بقیه بود گفت: عجب رفیقی. الان هنوزم با هم دوستید؟ گفتم نه. چندسال پیش خودکشی کرد. با چشمهای وقزده پرسیدند چرا؟ چجوری؟ گفتم که خودم بردم یه دره عمیق نشونش دادم که هیچ شانسی برای زنده موندن نداشته باشه. انقدر عمیق که حتی تا دو هفته هیچکس نتونه جنازهش رو پیداش کنه.
گفتند آخه چطوری؟ پس پرانا و اندورفین چی شد؟ گفتم آره، اون نمیتونست بپره. ولی منم باهاش رفته بودم، خودم هلش دادم پایین.