خودگویی با میکروفون

شیدا راعی

آری، بدون تردید من تنها مسافری بیش نیستم. زائری بر روی زمین. آیا شما بیش از این هستید؟
گوته- ورتر

archive

۶۷ مطلب با موضوع «Ivory tower» ثبت شده است

امروز٬ نزدیک غروب٬‌ قشنگ‌ترین آسمون رو توی کشور٬ آسمونِ داهات ما داشت. و من مطمئنم که هیچکدوم از هم‌داهاتیای من این غروب رو به این قشنگی‌ که من دیدم٬ ندیدند. چون من خاص‌ترین نقطه‌ی شهر نشسته بودم- جایی که 6 ماه دوم سال٬ بهترین منظره رو برای دیدن غروب داره- و داشتم چایی می‌خوردم و هیچکسی رو هم اطراف خودم نمی‌دیدم. به همین دلیله که ادعا میکنم هیچکس اینطور که من دیدم٬ ندیده.

شگفت‌انگیز ترین اتفاق دنیا، هر شبانه‌روز، در هر نقطه از زمین که باشی، دوبار رخ میده. یکی در مغرب و یکی در مشرق. و عجیب اینکه؛ این تکرار مداوم هرگز خسته‌کننده و ملالت‌بار نیست و نمیشه.

دلیلش رو کازانتزاکیس اینطور توضیح میده؛

"هر روز صبح، دنیا بکارت خود را از نو کشف می‌کند. چنین می‌نماید که در همان لحظه از قلم صنع خدا بیرون آمده ‌است. آخر، خاطره‌ای ندارد. از این روست که چهره‌اش هیچگاه چین و چروک نمی‌یابد. نه به یاد می‌آورد که روز پیش چه کار کرده و نه درباره‌ی آن چه روز بعد انجام خواهد داد هیاهو راه می‌اندازد. لحظه‌ی حال را به صورت ابدیت احساس می‌کند. لحظه‌ی دیگری وجود ندارد. پیش و پس این لحظه، هیچ است."

+دوربین گوشی هرگز نمی‌تونه این واقعه‌ی هولناک رو به تصویر بکشه :(

۹ comment موافقین ۰ مخالفین ۰ 14 November 16 ، 01:31
مرحوم شیدا راعی ..

یه زمین اسکیت بود، خلوت، کم‌نور. دم غروب بود انگار. من نشسته بودم کنار پیست. ملک‌الموت داشت با اسکیت دور میزد. هر بار که به من میرسید، داد میزد؛ جلو پاتو نیگا کن. وقتی من سرم رو میاوردم پایین، یه تف مینداخت کف دستش و شَتَرَق... یه پس‌گردنی محکم به من میزد و میرفت. یه دوسه‌ساعتی همین بساط رو داشتیم؛ دور، تف کف دست، شَتَرَق پس گردن من.

آخرش اومد وایساد کنارم. گفت هوی

گفتم ها ملک؟

دوباره گفت؛ هوی

گفتم ها؟ بنال؟ گوشم با توئه.

گفت ای منگلِ آشفته...

[سرم رو انداختم پایین و با خجالت] گفتم؛ باز چه مرگته با ما؟ بدبخت‌تر از ما نیست تو هی بیای در گوشش یاسین بخونی؟ د بکش بیرون لامصب.

ملک غرید؛ فردا روزی میفهمی که باید سرتو، نگاهتو از آسمون میگرفتی، مینداختی جلو پات... آخرش که یه روز با مغز اومدی رو زمین، میفهمی که پرواز قشنگه، اما... فقط خیالش، دیدنش، توهمش. 

همونطور که داشتم مغزم رو از کف زمین اسکیت جمع میکردم، گفتم؛

لاکردار، بی مروت، تو اگه جای من بودی چیکار میکردی؟ خوش به حال کسی که راهش رو تو زندگی پیدا کرده و عمرش رو داره صرف کاری میکنه که بهش علاقه داره. خوش به حال کسی که علاقه‌ش رو پیدا کرده. خوش به حال کسی که طعم تلاش(صرفا تلاش و نه موفقیت) برای رسیدن به خواسته‌ش رو تجربه کرده. خوش به حال کسی که تونسته به انجام کاری راضی بشه. خوش به حال کسی که دلیل قانع‌کننده‌ای داره واسه کاری که انجام میده، خوش به حال کسی که چیزی رو دوست داره(هر قدر مبتذل، هر قدر پوچ، هر قدر تخمی). خوش به حال کسی که مثل منِ بدبخت نیست...[ دیگه اینجا اشکم در اومده بود، با هق هق نشستم کف زمین اسکیت و گریه پشت گریه]

ملک هم وقتی دید سرم پایینه و پس گردنم مهیاست، دوباره یه تف انداخت کف دستش و یه پس‌گردنی دیگه کوبید پس گردنم.

و رفت.

۴ comment موافقین ۰ مخالفین ۰ 04 November 16 ، 08:41
مرحوم شیدا راعی ..

استاد بزرگ پس از مدت‌ها مراقبه از حجره‌ی خود بیرون آمد. قدم‌هایش سنگین و جسمش سبک بود. در و دیوار و پنجره از ثقل حضورش بیتاب بودند اما از شکوه حضورش، فقط به نظاره سکوت کرده بودند. نور بود که از دخمه‌ی تاریک بیرون می‌آمد. به لب در که رسید، آهسته قدم برداشت و به بالا نگاه کرد. شب بود و تاریک.

 استاد بزرگ بر دهانه‌ی در ایستاد و با صدای گرم و خشن خود (انگار) خطاب به سالکینِ راه حق گفت؛


به عقل ایمان ندارم. به کند بودن و ضعیف بودنش قسم خورده، و به ناقص بودنش اقرار خواهم کرد. جسم برایم نماد اضمحلال و مرگ است. صورت‌های زیبا را کنار میزنم، گندیدگی و پوسیدگی سالهای بعد را میبینم. از این میرایی، نفسم تلخ میشود و روحم میگرید، برای پروازی که از یاد برده‌ است. ذهن و روان برایم نماد ابتذال و بزدلی‌ست. اتکا به ذهن و روان به سان غرق شدن در یک کاسه‌ی آب است. مضحک...


به اینجا که رسید، از حرف‌هاش خنده‌اش گرفت و چادری که به دور خود پیچیده بود( تا مثل رهبانان ساکن در صومعه‌ی سن‌فرانسیس شود) را باز کرد و دور انداخت. چراغ را روشن کرد و به آشپزخانه رفت. دوتا تخم‌مرغ کف ماهیتابه شکست و نون داغ کرد و نشست به خوردن. در حین خوردن، مدام به حرفهای خودش میخندید. پرید بیخ گلویش، آب خورد و دوباره قهقهه سر داد. آروغ هم زد یه دونه که ما به دلیل ضیق وقت از گفتنش صرف نظر میکنیم.


لپ مطلب؛ این قدیس نورانی، به درجه‌ای از عرفان رسیده بود، که به فکرهای خودش هم میخندید.

۳ comment موافقین ۰ مخالفین ۰ 17 September 16 ، 19:06
مرحوم شیدا راعی ..

خم میشم روی سینی‌ای که کنار دستمه. با بینی میکشم بالا این رفیقِ قدرتمند رو. بین به یاد آوردن چندثانیه قبل و تصور چندثانیه بعد، خودم رو گم میکنم، زمان رو گم میکنم. و این یعنی آزادی.

 ازاین لحظه همه چیز شروع میکنه به زیبا شدن. همه‌ی دنیا آب میشه، با سرعت دلهره‌آوری میره به سمت سعادت. دیوار کاهگلی طویله‌ای که توش افتادم، میشه نقطه صفر خلقت یا حداقل، چیزی شبیه تجلی حق.

لاهوت؛ قبلا خدا تصویر نمیشد، توصیف نداشت. لا اسم له و لا رسم له. ولی حالا. پسربچه‌ای کنار جوب نشسته و گل بازی میکنه. همه سر و صورتش کثیف شده. جریانِ سعادت با سرعت دلهره‌آورش میاد و پسربچه رو آب میکنه. سرم سوت میکشه از این تصویر موهومی. سقف اتاق شروع میکنه به چرخیدن. همه‌ی دنیا میچرخه. پوستین زیر تنم رو محکم چنگ میزنم. انگار دنیا رو از جایی پرت میکنند پایین٬ انگار من رو از این صحنه پرت ‌میکنند پایین‌. به سمت سعادت؟!

[چندساعت بعد]

صورتم چسبیده به خاک. 

نفس میکشم. بوی خاک میپیچه توی بینی. چشم باز میکنم و به دیوار کاهگلی رو‌به‌رو نگاه میکنم. قطره اشکی که تازه از گوشه‌ی چشم متولد شده رو با کف دست روی پوستم دفن میکنم. 

این ناسوتِ غم انگیز.

۱۰ comment موافقین ۰ مخالفین ۰ 28 August 16 ، 16:20
مرحوم شیدا راعی ..

چه کسی که توی ارتفاعات هیمالیا به مشکل برمی‌خوره و رد پای مرگ رو پشت‌سر خودش می‌بینه و چه کسی که با سرطان کُشتی می‌گیره و هر روز بوی مرگ رو بیشتر از روز قبل استشمام می‌کنه و چه هر کس دیگه‌ای که تجربه‌ی نزدیک به مرگ رو داشته، همه‌شون به درک واحدی از مفاهیمی مثل ترس، امید، تنهایی و غیره می‌رسن که دیگران از درکشون عاجزاند. 

فرض کن که چندسال بعد از مرگت، یا چندسال بعد از مفقودالاثر شدنت، یا چندسال بعد از اینکه زندگیت رو توی کما سپری کردی، زنده بشی و برگردی. همه از برگشت تو متعجب و خوشحال‌اند. آدم‌ها وقتی بوی مرگ به دماغشون بخوره، اهلی‌تر و مهربون‌تر می‌شن. ولی بعد از یه مدت متوجه می‌شی با اینکه عزیز هستی، دیگه عدم حضورت کسی رو آزرده نمی‌کنه. گذشت زمان تو رو برای اون‌ها رقیق کرده و پازل زندگیشون با چیزهای دیگه پر شده. عدم حضور شما ابتدا باور شده و بعد عادت. در نتیجه بود و نبودت اصلا فرقی نمی‌کنه. ولی نگران نباش، چون چیزهای بزرگتری برای نگرانی وجود داره.

باید با مشکلات مهم‌تری روبه‌رو بشی. به نظر همون آدم سابق میای ولی همه چیز عوض شده. چیزهایی رو دیدی که دیگران ندیدند. احساس تنهاییِ عمیق اجتناب‌ناپذیره. دلزده‌شدن از هر گفتگویی، طبیعیه. جهان‌بینی گذشته‌ نابود شده و بی‌معنی. در عین حال به هیچ بینش جدیدی هم نرسیدی. چون فقط یه پرده از نمایش رو کنار زدی و نه بیشتر. لذت‌های سابق دیگه لذت نیستند و در عین حال لذت جدیدی هم پیدا نمی‌کنی. ناراحتی‌های مردم، دغدغه‌هاشون واسه‌ت خسته‌کننده و پوچ می‌شه. شادی‌ها‌شون خسته کننده‌تر و پوچ‌تر. چون تو همه چیز رو در امتداد مرگ می‌بینی و همینه که خیلی چیزها رو بی‌معنی می‌بینی.

درست مثل زلزله‌ای که، همه چیز رو نابود می‌کنه و تو، شهردار مغروری هستی که نشسته روی یکی از دیوارهای خرابه‌ی شهر و به مفهوم زندگی، مرگ و زمان فکر می‌کنه و با آشفته‌بازاری که جلوی چشمش می‌بینه، نمی‌تونه دوباره مثل قبل به زندگیش ادامه بده. نمی‌تونی مثل قبل به زندگی ادامه بدی. به چیز جدیدی نیاز داری، چیزی که این ناپایداری وحشتناک رو توجیه کنه. دلیل بزرگتری نیاز داری برای راه‌رفتن و دوییدن. تصمیم می‌گیری تا آخر همونجا بشینی و فقط نگاه کنی. ممکنه گاهی به آجرها لبخند بزنی و در گوششون بگی؛ «می‌دونی چقدر بی‌اهمیتی؟»

۹ comment موافقین ۰ مخالفین ۰ 18 August 16 ، 05:04
مرحوم شیدا راعی ..

عباس‌قلی تازه مرده بود. 

از صبح تا شب توی قبر حوصله‌ش سر میرفت. فقط توی اون یه ذره جا واسه خودش می‌لولید. 

تا اینکه کسی اومد زد به سنگ قبرش؛ +کیه؟  -فرشته‌ام!. عباس‌قلی کنجکاو و خوشحال اومد بیرون. دید فرشته‌ی نه‌چندان زیبایی با شکم برآمده بیرون ایستاده. بهش گفت شما فرشته‌اید؟ فرشته خندید و گفت بله. موقعی که میخندید، شکمش تکون میخورد. توجه عباس‌قلی به ناف بزرگ فرشته جلب شد و گفت؛ پس چرا من همیشه فکر میکردم فرشته‌ها باریک و ظریف‌اند؟ فرشته جوابش رو نداد. فقط خندید. موقع خندیدن توجه عباس‌قلی به دندونای فرشته جلب شد. طیف رنگیِ زرد و سیاه، بین دندوناش مشهود بود. عباس‌قلی گفت تو فرشته نیستی. به ما یاد دادند فرشته‌ها خوشگل‌اند اما تو...فرشته گفت یعنی من رو نمیخوای؟ عباس‌قلی گفت نه. فرشته رفت. 

عباس‌قلی هم چون حوصله نداشت، باز رفت توی قبرش بخوابه. 

چند دقیقه بعد دوباره صدای ضربه به سنگ قبر اومد. +کیه  -فرشته‌ام. صداش خیلی ظریف و قشنگ بود. عباسقلی کنجکاو اومد بیرون و دید یه فرشته‌ی شاخ‌دارِ‌ هوس‌انگیز و بزک‌کرده با کفشهای پاشنه‌بلند و پاهای shaved بیرون ایستاده. عباس‌قلی گفت اوفففف... و خواست فرشته رو هُل بده توی قبر و لباساشو در بیاره و... اما یهو فرشته‌ی بزک‌کرده عباس‌قلی رو با یه حرکت تکنیکی دمرو انداخت توی قبر. در حالی که به خاطر فریب‌دادنِ عباس‌قلی قهقهه میزد، دندونای سفید و ردیفش برق میزدند. هیکل شیطانیش رو انداخت روی عباس‌قلی... فوقع ماوقع.

عباس‌قلی 8 ماه بعد زایید. اسم بچه شد عنوان پست. 


اگه بیکار یا علاقه‌مندید٬ روی continue کلیک کنید.

۷ comment موافقین ۰ مخالفین ۰ 07 August 16 ، 10:27
مرحوم شیدا راعی ..

قبل‌تر مثل سنگ بودم؛ محکم. قوی و متعاقبا بیشعور.

یه بار بزرگی ازم پرسید که ایا تا به حال شده چیزی در نظرم با شکوه یا زیبا یا قابل ستایش بیاد؟ و من اون زمان چیزی به ذهنم نرسید. گفتم نه. ولی اهمیتی نداشت، چون من قوی بودم. قدرت ذهنیِ زیادی داشتم، از همه مهمتر؛ اراده داشتم. 

اما یه روز که از خواب پا شدم، دیدم که چیزی از اون سنگِ محکم نمونده. آروم‌آروم شروع کردم به فرار کردن. از همه چیز، از خودم، بیزار شدم. دیگه هیچ کدوم از اون قدرتها نبود. جنون، توهم، حقارت، دارایی‌های جدیدم بود و یه مهمونِ همیشگی؛ ضعف.

یه بخشی از زندگی یعنی از دست دادن. یعنی شکست.  یعنی مردن. و من نمی‌فهمیدم. نمی‌پذیرفتم. نمی‌تونستم باور کنم. مدتی گذشت... نمیدونم چجوری ولی یه روز دیگه که از خواب پا شدم، دیدم دیگه قرار نیست بمیرم. هیچکس نمیدونه. به هر حال، کلمه‌هایی مثلِ عقل، منطق، قدرت، هدف زندگی، احترام، جایگاه خودشون رو توی ذهنم از دست دادند. و این تغییر بزرگی بود. بعدترش مثل شیشه شدم. ضعیف و شکننده. با هر چیزی خراش برمیداشتم. هر چیزی رو میتونستم تو خودم ببینم. همه چیز واسم زیاد بود و غلیظ. هر صدایی بلندبود، هر طعمی دلم رو میزد. بهترین نور نورِ ماه بود. بهترین صدا صدای آب بود. همه چیز عجیب بود. همه چیز جدید بود. کوه و دریا پر از عظمت و شکوه بودند. میتونستم محوشون بشم. سکوت، عمیق بود. تاریکی، مهربون. من منگ بودم و با تحیر دردناکی به دنیا نگاه میکردم. یکی میگفت؛ "مجنون شدی". یکی دیگه میگفت؛ "بچه شدی و عقلتو از دست دادی". یکی دیگه، قشنگ‌تر از همه میگفت؛ "زاییدی. آدم که نباید انقد کم طاقت باشه". 

ولی حالا حس خوبی دارم. روزگارم بدنیست. با یه بزمجه‌ی قهوه‌ای ازدواج کردم و خدا سه تا بزمجه‌ی ناز  بهمون هدیه داده.  روزگارمون هم بد نیست. بالاخره یه ملخی، کِرمی، سنجاقکی چیزی پیدا میشه که بخوریم. اگرم نشد، هیچ اشکالی نداره. از صبح تا شب میشینیم یه قل‌دوقل بازی میکنیم. و زبون‌هامون رو از گرما آویزون میکنیم و خدا رو شکر که سنگ هست٬ که ریگ هست٬ یه قل دو قل هست٬میگذره... اقا خدا رو شکر.

خب، تو داستانتو بگو ببینم چجوری از اینجا سر دراوردی؟


 position؛ در حال گپ زدن با یه خرمگسِ گوآتمالایی

 location؛ نوک زبونم

۸ comment موافقین ۱ مخالفین ۰ 16 July 16 ، 01:37
مرحوم شیدا راعی ..