زیر تخت، وقتی فرش رو کنار بزنی، سرامیک سوم از سمت دیوار.
یه راه زیرزمینی کندم که میتونه ما رو از اینجا بیرون ببره.
فقط میمونه یه مسئله، اینکه چجوری به هم ملحق بشیم. یا من باید بیام به خواب تو، یا تو باید بیای. اگه تو بیای، میتونیم یکراست از زیر تخت من فرار کنیم.
نظرت چیه؟
واسهت توی خوابم علامت میذارم؛ هر جا که چاقو یا خنجری دیدی، فوراً بردار و توی سینهی من فرو کن. همهی استخونهای قفسهی سینهم رو بشکن و قلبم رو برای همیشه زیر خاک دفن کن.
فقط یادت باشه وقتی از راه زیر تختم به هم ملحق شدیم، حتما بریم قلبم رو از جایی که دفن کردی، پیداش کنیم. حواست باشه که زیاد وقت نداریم.
زود بیا
قربانت، شیدا.
مدام به ژیگو، ژامبون، ژانوالژان و واژن فکر میکند و عجیب است که تا به اینجا، به هیچ نتیجهای نرسیده است.
وسط همین فکرها بود که احساس کرد کونش میسوزد یا درد میکند. مطمئن نبود که چیست، نمیتوان به صورت انتزاعی و مستقل «سوختن» یا «درد» را توضیح داد. شاید هم صرفاً او در توضیحِ تمایزِ این دو ناتوان باشد. واضح است که او زندگی را از دریچهی نازک نگاه خودش تفسیر و ترجمه میکند و از این دریچه، فقط یک خط مستقیم دیده میشود. بقیهی چیزها وجود ندارند، چون توسط او دیده نمیشوند. اگر چیزی متضاد با انگارههای تثبیتشدهی قبلی دیده شود، یا اگر چیز ناقص و مبهمی دیده شود، برای معنادار شدنِ این روزنهی باریکِ نگاه، برای آسیب ندیدن انگارههای تثبیتشده و جلوگیری از تشویش و اضطراب، نادیده گرفته میشود. زیرا که آدمی برای زندگی کردن به ثبات نیاز دارد و نه حقیقت. ثبات یعنی داشتن این تصور که یک اصول و اساسی هست و او نه تنها به آن آگاه است، بلکه زندگیاش در بستر یا پرتوی آن اصول، جاری و ساریست. پس با این تصورات واهی شروع به قدم زدن یا دویدن میکند. پیش به سوی موفقیت، پیش به سوی بهترین بودن و بهترینها را داشتن، پیش به سوی استانداردهای زندگی خوب، در عین حال نمیتواند تصور کند که با هر قدم، تنها به مرگ نزدیک شده است. ارابهی زندگی را با سرعت به سوی مرگ میراند و ناگهان با چهرهی خالیِ مرگ روبهرو میشود، با چشمانی به هم فشرده از ترس، با دهانی بسته و خشتکی در آستانهی کثیف شدن.
سعی کرد به حاشیهی سوراخ کونش دست بگذارد تا اگر زخمی چیزی وجود دارد، نسبت به هستیاش آگاه شود، ولی مشخص نبود. اگر نتوانیم چیزی را پیدا کنیم، آن را از هستی ساقط کردهایم؟ آیا ندیدن چیزی، نشانهی نبودن آن است؟ آیا وقت آن نیست که ایمان بیاوریم به نادیدهها؟
کشوها را به قصد آینه میگردد. باید آینه را روی زمین گذاشته و با فاصلهی ۱۰ سانتی بالای آن، فیگور نشستن (توالت فرنگی) به خود بگیرد. اینطوری میتواند به صورت واضح از اوضاع سوراخ کونش باخبر شود. آینه اما لج کرده، هر جایی که ممکن است قایم شده باشد را میگردد، حتی از خدا هم کمک میخواهد اما طبق معمول اتفاقی نمیافتد. شاید چون آن طور که باید، ایمان ندارد. شاید تنها با ایمان داشتن است که میتوان خدا را خلق، پیدا یا ادراک کرد.
حین گشتن با خود فکر میکند که چرا این خانه اینقدر وسیله دارد؟ خانهی شخصی و مورد علاقهی او احتمالا فقط یک رخت خوابِ نازک کفِ زمین دارد، زمینی که لُخت است، و خانهای که تهیست. معلوم است که در چنین خانهای نمیتوان زندگی کرد. حتماً باید یک لوستر محکم یا میله بارفیکس هم داشته باشد، اینطوری میتواند خودش را وسطش دار بزند. با یک یادداشت روی زمین، زیر پاهای آویزانش که نوشته؛
«آینه، آینه را پیدا نکردم.»
آینه اما پیدا شد، نباید که به این سادگیها، برای این مسائل جزئی خودکشی کرد. خودکشی دلایل بزرگتری میخواهد. برعکسِ زندگی که دلیل خاصی نمیخواهد. همینکه آینه را روی زمین گذاشت، یادش افتاد که میتوانسته به جای آینه از گوشی هم استفاده کند. میتوانسته از سوراخ کون خودش عکس بگیرد. عکس را زوم کند، ادیت کند، فیلترهای مختلف و قابلیتهای Beauty دوربین گوشی را روی آن Apply کند. چه کسی به جز او حاضر است این کارها را بکند؟ اصلاً چه کسی به جز او میتواند درد یا سوزش سوراخ کون او را احساس یا آنطور که شایسته و بایسته است، ادراک کند؟ شاید به همین دلیل است که به عناوین مختلف گفتهاند آدم باید همه چیز را در خودش جستوجو کند.
ای نسخهی نامهی الهی که توئی وی آینهٔ جمال شاهی که توئی
بیرون ز تو نیست هر چه در عالم هست در خود بطلب هر آنچه خواهی که توئی
در خود بطلب هر آنچه خواهی، حتی اگر این خواهش و خواسته حول و حوش مقعد تو باشد؛ چیزی که نمیتوان آن را به شکل مستقیم دید و ادراک کرد.
میل شدیدی دارد برای به لجن کشیدن، کشتن، ویران کردن. در عین حال انگار یک قطعه از پازل وجودیاش نیست. این فقدان مانع بالفعل شدن آن امیال میشود، بیش از حد احساساتی و شکنندهاش میکند و او برای محافظت از خودش، تهماندهی آن میل را به شکلی زننده از شوخطبعی تبدیل میکند. به همین دلیل است که حتی هنگام لودهبازی هم موجود تراژیکی میشود و هرگز نمیتوان به حرفها و شوخیهایش خندید، چرا که شوخیهایش بیش از حد جدی و واقعیست. به لوسترها نگاه میکند، نمیتوانند وزنش را تحمل کنند. مثل زندگی که وزن بودنش را. به علاوه، سقف اینجا برای دار زدن کوتاه است. برای دار زدن باید از ارتفاع خوبی رها شود که گردنش «تق» بشکند، همانطوری که در اعدامها اتفاق میافتد. آیا با نوشتن در مورد خودکشی تنها آن را به تعویق میاندازد؟ شاید برای انجام کاری، اصلاً نباید در موردش حرف زد. بیشتر از همه کنجکاو است بداند این بدن چطور خاموش میشود. همیشه دوست داشته خاموش شدن این کارخانهی چربیسازی را ببیند. پوسیدنش را، گندیدنش را. تجزیهشدن رانها و کون بزرگش را. همیشه دوست داشته بداند خونِ این بدن چطور در خاک فرو میرود. چطور میخشکد. چه بویی دارد، رنگ تیرهاش. غلیظ بودنش. چطور از بین میرود؟ آیا تبدیل شدن به خاک، تسلیبخشِ هستیِ لرزانِ او نیست؟
آری آری، زندگی زیباست
زندگی آتشگهی دیرنده پا برجاست
گر بیفروزیاش رقص شعلهاش در هر کران پیداست
ورنه خاموش است و خاموشی گناه ماست
زندگی را شعله باید برفروزنده
شعلهها را هیمه سوزنده
جنگلی هستی تو ای انسان
جنگل ای روییده آزاده
با استشمام بوی بدن فاسدش از خواب بیدار میشود. دوباره مثل یک آدم اسقاطی زندگی را ادامه خواهد داد. مثل چیزی که برای هزارمین بار سرهمبندی شده باشد. به شکرانهی این تولد دوباره، میشاشد. به سلامتیِ این شروع نو. بدون اینکه سوراخ کونش را وارسی کرده باشد. دوباره به ژیگو، ژامبون، ژانوالژان و واژن فکر خواهد کرد.
عنوان از شهرام شیدایی
صدای پسزمینه: Dying Serenade - Somewhere, Flowing Tears Gone Dry
چهارشنبه روزی، در ایام پیوسته و ناتمام سال، مرد یا زنی طلوع خواهد کرد و خود را آخرین فرستادهی خدا و منجی عالم بشریت خواهد خواند.
پیامی که بیانگر نزدیک شدن به خط پایان این دنیاست. رویدادی که قرنهاست در رابطه با آن نظریهپردازی، داستانسرایی و خیالبافی شده است و اینک، آخرالزمان با قهرمان موعودش، در آستانه قرار دارد.
نسبت به زمانهی حضورِ پیامبر قبلی، جهان تغییرات گستردهای را به خود دیده است. در آن اعصار، زنها بنا به فرهنگ زمانه و رسوم اجتماعی و تصورات بشر، عمدتاً موجوداتی عقبمانده بودند و امکان نداشت که پیامبری زن از سوی خداوند متعال به زمین فرستاده شود. امروزه اما زنها (بخشی از ایشان) این عقبماندگی را جبران کرده و خود را از زیر سایهی مردانِ سلطهجوی زمانهی خویش بیرون کشیدهاند. امروزه صحبت از جنس و جنسیت پیچیدهتر از همیشه شده است و به همین دلیل منجی یا آخرین پیامبر میتواند «زن یا مرد» و یا حتی همزمان «زن و مرد» باشد.
چهارشنبه روزی در ایام پیوسته و ناتمام سال، مرد یا زنی طلوع خواهد کرد و خود را آخرین پیامبر خدا و منجی عالم بشریت خواهد خواند. در زمانهای که دوربینها همه چیز را و به بیان دقیقتر، هر آنچه را که بخواهند ثبت و ضبط میکنند. و هیچ چیز از دیدهها پنهان نمیماند (البته اگر صاحبان آن دوربینها (آن چشمها) بخواهند چیزی را پنهان کنند، به آسانی پنهان میکنند).
چهارشنبه روزی در ایام پیوسته و ناتمام سال است و منجی یا آخرین پیامبر در آستانه ایستاده، از پسِ قرنها، کولهبار جهالت نسلها بر دوش، آه مظلومان در سر، کلیدهایی بزرگ و سنگین در دست، خسته، با نگاهی آکنده از تردید، بیگانه با ملزومات و واقعیات این جهان. چگونه باید رسالت خود را در جهان Post truth، اعلام کند؟ در جهانی که تمایز راستی و درستی، حق و باطل، در دریای بیکران فریب و دروغ بیحاصل مینماید.
ناچاراً تصمیم میگیرد که یک اکانت در Instagram و یک اکانت در Twitter بسازد و آمدن خود را به جهانیان که غرق در تاریکیِ نورهای LED و نئونی هستند، اعلام کند. چه کاری به غیر از این از منجی در این عصر و زمانه ساخته است؟ چگونه و در چه بستری باید رسالتش را اعلام کند؟ در جهانی که ماتحت یک Actress یا شیرینکاری یک ناقصالعقل در کمترین زمان ممکن میلیونها بازخورد و مشاهده را دریافت میکند، اعلام آمدن منجی با اکانتهایی که نه کسی آنها را دنبال میکند و نه کسی اسم و رسم آنها را شنیده و دیده، چه نتیجهای خواهد داشت؟
احتمالا چند هفته بعد یک نوجوان که به شکل اتفاقی این اعلام جهانی را دیده، به تمسخر برایش چیزی مینویسد، چند ایموجی خندان، و تمام.
بیشک Instagram از او در مورد علایقش میپرسد. لیست متنوعی از علایق را برای دنبال کردن به او پیشکش میکند؛ یک بازیگر، یک فوتبالیست، یک قهرمان تنیس، یک خواننده یا موسیقیدان، یک سیاستمدار و غیره. این است توصیف حال و روز منجی و آخرین فرستادهی خدا در آستانه.
مشحسین آقا عاشق شده بود. عشقی پاک و به دور از هوس. شبها با یاد محبوب چشم بر هم میگذاشت و صبحها با یاد محبوب چشم باز میکرد. دل و دینش شده بود محبوب. با این حال چیزی مشحسینآقا رو آزار میداد. صبحها همزمان با یاد محبوب، یه بادمجون گنده هم بین پاهاش سبز میشد. لب میگزید، حرص میخورد، ذکر میگفت و شرمگین بود. ولی حتی خدا هم میدونست که بین مشحسین آقا و محبوبش تنها عشقی پاک و به دور از هوس جریان داره. تعجب مشحسین آقا این بود که این بادمجون از کجای این عشق پاک سبز میشه؟ لب میگزید، حرص میخورد، ذکر میگفت و غمگین بود.
هر وقت محبوب خودش رو در حال بوسیدن و نوازش تصور میکرد، بوسهها و نوازشهایی عاشقانه و پاک و به دور از هوس، بادمجون دوباره بین پاهاش سبز میشد و مشحسینآقا که بادمجون رو دوست نداشت، بین بادمجون و عشقی متعالی منافاتی میدید، لب میگزید، حرص میخورد، ذکر میگفت و سرافکنده بود.
بعد تر که وصال محبوب ممکن شد، شور و شوق وصال گذشت و زندگی معمولی شد، همچنان بادمجون قصهی ما مشحسین آقا رو اذیت میکرد. این بار نه تنها مشحسین آقا غمگین و شرمگین و سرافکنده بود، بلکه محبوب هم بسیار از دست مشحسینآقا و بادمجونش عصبانی بود. با هر نوازش و هر آغوشی، نگاهی، بادمجون مشحسین آقا بین پاهاش سبز میشد و محبوب شوکه میشد که این مشحسین آقا چه مرگشه که راهبهراه بادمجون هوا میکنه.
روزگار سختی بود خلاصه.
قصهی ما به سر رسید، مشحسین آقا اما به سِر (راز) بادمجونش نرسید. هی لب میگزید، ذکر میگفت و حرص میخورد و هوا میکرد.