تو بدبختتری یا من؟
همهی ظرفها رو میریزه کف دستشویی، درست کنار کاسهی توالت، میشینه روی زمین و تمیز میکنه. گاهی به سوراخ توالت نگاه میکنه، فکر میکنه که حالت تهوع داره، ولی نداره، یه جور تلقینه. اون متعلق به همنیجاست، کف توالت، متخصص شستن این ظروف چرک که محتوای بعضیش مربوط به بیش از ۱۲ ماه پیش بوده، چه کثافتی. میره توی یه فلافلی و میشینه جلوی یه کارگر دیگه، که مثل حیوونها در حال غذا خوردنه، پر سر و صدا، با ولع. و طوری که نفهمه، ازش عکس میگیره، صداش رو ضبط میکنه. صورتش نیم متر با صورت یارو فاصله داره، گاهی بهش لبخند میزنه، یارو از ساندویچی که میخوره بهش تعارف میکنه. و اون به دستهای زمخت و پهن و بزرگ این مرد نگاه میکنه. اسمورودینکا، به نظر تو، این دستهای بزرگ و قوی، سکسی نیست؟ کارگر از قوطیهای روی میز زیادی استفاده میکنه، نمک، فلفل یا هر چی که هست، میریزه و میخوره. اصلاً چیزی از طعمش میفهمه؟ اضافه کردن اینها به ساندویچ، تغییری توی مزهی چیزی که داره میخوره ایجاد میکنه؟ دوس داره ازش بپرسه،
«به نظرت، تو بدبختتری یا من؟»
ولی نمیتونه خودش رو متقاعد کنه به ولع این مرد سکسی، اون هم برای همچین سؤالی، خدشه وارد کنه. هی خودش رو زور میکنه که اینها رو ببینه، خودش رو توی این موقعیتها قرار میده، مجبور میکنه که ببینه، تماس داشته باشه، که مثل شماها احمق نباشه. که مغزش با چیزهای بیخود و خستهکننده پر نشه. میشینه کف توالت به تمیز کردن این ظرفها و عصبانیه که با وجود دیدن اینها، هیچ اتفاقی واسهش نمیافته. حالش از زیست دوگانهش به هم میخوره. صبح باید نقش یه آدمحسابیِ دانا رو بازی کنه، حرفهای دقیقی بزنه و ایدههایی مطرح کنه تا دیگران رو تحت تأثیر قرار بده، چه کثافتی. و عصر و بعد از ظهر، میاد اینجا کف توالت میشینه گههایی که توی این ظرفها چسبیده رو میشوره. باید لحن حرف زدنش رو عوض کنه، کنار آدمهایی که نمیدونند صبح کجا بوده و چه کسی هست، چون اهمیتی نداره، چون درست مثل اونها هیچکس نیست. همین دو تیکه بودنشه که حالش رو به هم میزنه. آدمی که تیکه تیکه باشه نمیتونه به شکلی راحت احمق باشه، تبدیل میشه به یه احمق ناراحت.
و همهی اینها، این دیدنها، این بودنها هیچ تغییری در اون ایجاد نمیکنه. و همینه که حالش از زندگیش به هم میخوره.
میشکنه، به خاطر کاری که ظهر کرده، که درگیر چه چیزهاییه، که چقدر ناتوانه، و عقلش دیگه به جایی راه نمیده. نیاز به خلوت داره ولی اینجا همهش آدم رد میشه، در عوض مینویسه اینها رو. و هر کس که بخواد باهاش حرف بزنه، سرش داد میکشه و میگه؛ «خفه شو».
به سوسک گندهای که چند دقیقه پیش له کرده فکر میکنه، حتما در حال ایفای نقشی توی زندگی بوده. همینکه اینطور تقلا میکرد، گواه این ادعاست. و خیلی ناراحتکنندهست که هیچوقت نتونسته این احساس رو تجربه کنه، که نقشی داره. که هست. بالهای مورچهی بالدار رو از هم باز میکنه، بعد از تنش جدا میکنه، میشه یه مورچهی معمولی. شاید نکته همینجاست؛ بالهاش، شاید باید از شر بالهاش خلاص بشه.
پس از خوندن عنوان: تو.