بادمجون عشق
مشحسین آقا عاشق شده بود. عشقی پاک و به دور از هوس. شبها با یاد محبوب چشم بر هم میگذاشت و صبحها با یاد محبوب چشم باز میکرد. دل و دینش شده بود محبوب. با این حال چیزی مشحسینآقا رو آزار میداد. صبحها همزمان با یاد محبوب، یه بادمجون گنده هم بین پاهاش سبز میشد. لب میگزید، حرص میخورد، ذکر میگفت و شرمگین بود. ولی حتی خدا هم میدونست که بین مشحسین آقا و محبوبش تنها عشقی پاک و به دور از هوس جریان داره. تعجب مشحسین آقا این بود که این بادمجون از کجای این عشق پاک سبز میشه؟ لب میگزید، حرص میخورد، ذکر میگفت و غمگین بود.
هر وقت محبوب خودش رو در حال بوسیدن و نوازش تصور میکرد، بوسهها و نوازشهایی عاشقانه و پاک و به دور از هوس، بادمجون دوباره بین پاهاش سبز میشد و مشحسینآقا که بادمجون رو دوست نداشت، بین بادمجون و عشقی متعالی منافاتی میدید، لب میگزید، حرص میخورد، ذکر میگفت و سرافکنده بود.
بعد تر که وصال محبوب ممکن شد، شور و شوق وصال گذشت و زندگی معمولی شد، همچنان بادمجون قصهی ما مشحسین آقا رو اذیت میکرد. این بار نه تنها مشحسین آقا غمگین و شرمگین و سرافکنده بود، بلکه محبوب هم بسیار از دست مشحسینآقا و بادمجونش عصبانی بود. با هر نوازش و هر آغوشی، نگاهی، بادمجون مشحسین آقا بین پاهاش سبز میشد و محبوب شوکه میشد که این مشحسین آقا چه مرگشه که راهبهراه بادمجون هوا میکنه.
روزگار سختی بود خلاصه.
قصهی ما به سر رسید، مشحسین آقا اما به سِر (راز) بادمجونش نرسید. هی لب میگزید، ذکر میگفت و حرص میخورد و هوا میکرد.
حالا هر دفعه یاد بادمجون میفتم
خدایا :))))))