طفولیت من از ۷ سالگی تا ۱۵ سالگی توی یه مجموعه آپارتمان گذشت که محیط بزرگ و خوبی برای بازی داشت. ۷ - ۸ تا ساختمان بود توی اون محوطه و من حداقل ۱۰ تا دوست همسن داشتم و حدود ۱۰ تا دوست با اختلاف یکی دو سال. تا یه سنی، حتی دخترها هم بهمون ملحق میشدند، ولی با ورود به دنیای بلوغ و ممهدرآوردن، همچنین افزایشِ اختلاف در توان فیزیکیمون، دیگه از ما جدا شدند. این جمعیت باعث میشد که ما همیشه فرصت بازی کردن رو داشته باشیم. بازیهای گروهی که کمتر کسی از همنسلها و همشهریهای من با این کیفیت میتونست تجربه کنه. گرگی قلعهای، فوتبال، آقای گل، اسکیت، دوچرخه، استخر، رابط (که بازی بینهایت جذابی بود) و زو (شبیه به کبدی) و هزارتا فعالیت دیگه از جمله کارتبازی که خودش شامل بازیهای مختلفی میشد، هفتسنگ و لیلی و غیره. امروز اتفاقی از طریق تگهای عکس یکی از دوستان مدرسه، وارد صفحهی یه پسرِ بور و ریقو شدم و داشتم بلافاصله ازش خارج میشدم که یهو یه چراغ بالای سرم روشن شد. دوباره عکسهاش رو مرور کردم و فهمیدم که عه، این ممد باقره.
توی بچگی هم یه پسر لاغرِ بور و ریقو بود. فوتبالش هم خوب بود اما مهمترین ویژگی ممدباقر باباش بود! ذهن من اگر بخواد چهرهی چنگیزخان مغول رو تصویر کنه، چیزی شبیه به بابای ممدباقر رو میسازه. پدری با قد و قوارهی نه چندان بلند، صورتی همیشه اصلاح کرده و برافروخته، که همیشه قرمز به نظر میرسید، ابروها و چشمهایی که حتی وقتی میخندید هم به نظر عصبانی و ترسناک میرسید. نمیدونم به خاطر حالت چهرهش بود یا چون عصبانی شدنهاش تماشایی بود، این حالت عصبانیش توی ذهنم حک شده. اتفاق عجیب و در عین حال معمولی این بود که به هر بهونهای، ممد باقر از باباش کتک میخورد. اصلاً پسر بدی نبود، همیشه مرتب و تر و تمیز بود و برعکس من بیخبر از مجموعه خارج نمیشد و همیشه سروقت میرفت خونه، ولی مدام کتک میخورد، حتی گاهی با کمربند.
برای وصف مسخرهبودن دلایل کتک خوردنش فقط به بازگویی یک خاطره بسنده میکنم. یه بار توپمون افتاده بود توی اُپتیک که دیوار به دیوار مجموعهی شهرک ما بود. اپتیک یه کم حالت امنیتی داشت به این معنی که روی دیوارهاش سیمخاردار بود و با دوربین نظارت میشد. من رفته بودم لبهی دیوار تا به یکی که رد میشه (معمولاً سربازها) بگم توپمون رو بندازه این طرف دیوار، که کارِ نسبتاً معمولی محسوب میشد واسه ما. ولی برعکس معمول، هیچکس رد نشده بود یا محل نذاشته بود و آویزون شدن ما به دیوار کمی طولانی شده بود. چند دقیقهی بعد یه جیپ و دو تا نظامی اومده بودند توی مجموعه تا ببینند کی رفته روی لبهی دیوار. بابای ممدباقر هم از دور دیده بود که یه جیپ اومده و دواندوان اومده بود به سمت ما و ممد باقر رو تا خودِ خونهشون زده بود. بی اینکه کاری کرده باشه.
همیشه این معما واسهمون وجود داشت که آیا بابای ممدباقر موجیه؟ مریضه؟ یا که چی؟ چون خیلی وقتها مهربون به نظر میرسید. با بقیهی بچهها و آدمها آروم بود، میگفت و میخندید. البته که ما بچهها همه ازش میترسیدیم. یکی دیگه از سؤالهام این بود که ممد باقر حالا کجاست و چه شکلی شده؟ کسی که این همه بیدلیل کتک میخورد، توی نسلی که کتک خوردن رو منسوخشده میدید، الان چطوریه؟
توی عکسهاش که مثل قبل خندان و بشاش بود، بور و لاغر و ریقو.
پارسال یا پیارسال بود که تصمیم گرفته بودم برای نیل به منزل، از وسیلهی نقلیهی پیادهروی استفاده کنم و از اونجا که راه (دو ساعت پیادهروی) طولانیتر از اون بود که استفاده از چنین وسیلهای رو منطقی جلوه بده، به شنیدن پادکست رو آورده بودم و خسته و به گا از این تصمیم انقلابی، در یک ایستگاهِ بوس (وقتی اون کوچیکا مینیبوسه، پس این بزرگا میشه بوس) لَختی جلوس کردم، هم به سبب رفع خستگی و هم از این جهت که اگر بوس اومد، ازش کام بگیرم و ادامهی راه رو با این وسیلهی نقلیهی سکسی طی طریق کنم.
به ناگاه ندایی از پشت سر نوا سر داد و رو که برگردوندم به سمت پیادهرو، آقایی رو دیدم طاس با موها و محاسن سپید، روی ویلچیر. و خانمی چادری که ازش دور میشد، گویی خودش تا این نقطه آقا رو مشایعت کرده بوده. آقا از من خواستند که کمکشون کنم و لَختی با ایشون هممسیر بشم. مسیر درخواستی ایشون عکس مسیر حرکت من بود با این حال از سر بزرگواری و نیکسیرتی و پاکسرشتی و دیگر خصایص نیکوی خودم از جمله روحیهی ورزشکاری و منش انقلابی و غیرت بسیجی، پذیرفتم.
بیش از یک ساعت با هم بودیم. به جاهای مختلفی توی همون خیابون سر زدیم، از جمله دفتر خدماتی برای درست کردن سیمکارت، نونوایی، خرید شارژ ایرانسل و غیره. این خیابون از جمله خیابونهایی بود که پیادهروهاش هنوز تجدید نشده بود. و اونجا برای اولین بار من متوجه سطح ناهموار پیادهروها شدم. ورودی هر کوچه، آسفالت یه شیب ملایم و گاه ناملایمی داشت که برای عابر پیاده اصلاً محسوس نبود اما من در حال حمل یه مرد چاق بودم، با ویلچیری که احتمالاً ارزونترین و نامرغوبترین نوع ویلچیر در بازار محسوب میشد. به علاوه اینکه تایرهاش هم باد نداشت و همهی این عوامل در کنار سطح شیبدار پیادهرو، کنترل و حرکت ویلچیر رو به کاری طاقتفرسا تبدیل میکرد. از طرفی، قسمت ماشینرو هم باریک بود و برای ویلچیر نه چندان مناسب.
مرد تأکید داشت که آخوند نیست، و روحانیه و منم عکسش با عبا و عمامه رو پشتِ کپیِ کارت ملیش دیده بودم و اگرچه فرق این دو تا رو نمیدونستم، ولی واکنشم طوری بود که اون مجاب بشه تفاوت این دو پدیده رو واقفم. این مشایعت زمان خوبی بود برای حرف زدن اما از اونجا که این متن حالا داره نوشته میشه، دقیق یادم نیست که در مورد چه چیزهایی صحبت میکرد، ولی یادمه که به بچههاش به سبب بیخیر بودنشون فحش میداد. و خیلی بهتر یادمه که بوی افتضاحی میداد. یقهی پیرهن کرمرنگش به قدری چرک بود که من سعی میکردم نگاه نکنم و شلوار کثیفش رو هم کامل نپوشیده بود و میشد حدس زد که به خاطر این معلولیت نتونه خودش به تنهایی شلوار بپوشه و به طور مشخص شلوار رو تا بالاتر از زانو بکشه بالا. همونطور که میشد حدس زد نمیتونه مثه من صبح به صبح دوش بگیره و خب فرض کن آدم کثیفی مثل من، به جای دوش صبحانه، به صورت ماهانه دوش بگیره، چه کثافت بوگندویی حاصل میشه؟ همون.
مقصد بعدی، کلانتری بود یا دفتر خدمات همراه اول یا نمیدونم چیچی که بحمدالله یه نفر با ماشین از من سؤال پرسید که کجا میخوای ببریش؟ و این بود که زد کنار و نمیدونم داوطلبانه و یا از روی آشنایی اومد که سوارش کنه و از این جا به بعد مشایعتش رو عهدهدار بشه. و من خوشحال از این که خداوند مهربان توفیق ادامهی این خدمت رو ازم سلب کردند، یه کشش به اندام ورزشکاری خودم علیالخصوص دستها و مچها و کتفها دادم که بدجور سرویس شده بود. آقا دستور دادند که شمارهشون رو توی گوشی ذخیره کنم. در حال تبعیت بودم که باز تأکید کردند روحانی هستند و نه آخوند و هر وقت که دنبال کار میگشتم یا قصد ازدواج داشتم، باهاشون تماس بگیرم تا فوراً کارم رو راه بندازند. سپس از هم خداحافظی کردیم.
هوی اسمورودینکا
عیار عشق چیه و کجاست؟ چطور میتونیم بگیم که اسم این احساسات عشقه یا کشک؟ بیشتر یه سری تعریف سلبی داریم ازش. اینکه چه چیزهایی عشق نیست. آیا لازمه که حتما تعریفی داشته باشیم؟ باید به سبک متدهای علمی یا فلسفی، تعریفی دقیق ارائه کنیم که جامع و مانع باشه؟ آیا این کار باعث نمیشه که عشق رو دستنیافتنی یا با فرمتهای محدود جلوه بدیم و تجربهناشدنی؟
بعضی از مدرسان عشق ما رو از این فیگورهای مهندسی برحذر داشتند. مثلا مولانا. ولی نمیشه که بی هیچ تحلیلی، فقط اونچه که بهش میل وجود داره رو انجام داد. به خصوص وقتی ماهیت چیزی که درگیرش هستیم رو نمیدونیم. به صلاح نیست که بیتدبیر دست به عمل بزنیم. چون ما مولوی نیستیم، نهایتاً بتونیم توی خیابونش قدم بزنیم.
همین یارو شیدا راعی رو نگاه کن. آیا تا به حال به این فکر کرده که چرا اسمورودینکا؟ این سؤال اگر چه خیلی سادهست ولی تکلیف خیلی از مدعیان عشق رو مشخص میکنه. حتی میشه دوست داشتن رو باهاش سنجید. اگه از یه دختر بچه بپرسی «چرا بابات رو دوست داری؟» طبیعیه که بگه «چون باهام مهربونه، منو خیلی دوسم داره، برام تیتیش و پفک میخره و غیره». نکتهای که توی این دلایل وجود داره اینه که همهش معطوف به خود و نیازهای خودشه. البته برای یک دختر بچه که به اقتضای سنش، ظرفیت دیدن دنیا از چشم دیگری رو نداره، پاسخ بدی نیست. ولی اگر دقت کرده باشی، خیلی از آدمبزرگها هم با همین نگرش به دنیا و آدمهاش نگاه میکنند. البته که سرزنشی در کار نیست. حتماً این گیرافتادگی در ذهنِ خود، معلولِ اتفاقات و شرایطیه که به فرد تحمیل شده. با این حال نگاه خیلی از آدمبزرگها به دوست داشتن هم مثل نگاه همین دختربچهست. ولی میشه اسمش رو عشق گذاشت؟ یه معاملهی دوطرفه و موفق میتونه عشق باشه؟ من به تو هیجان میدم، تو به من امنیت، قبوله؟ ولی اگه روزی برسه که دیگه هیجانانگیز نباشم چی؟ اگه روزی رسید که واسهم امن نبودی چی؟ به خاطر مهریه یا قراردادهای دست و پاگیری که بینمون جاری شده باید زیرآبی بریم و دروغ بگیم، وانمود کنیم، ادا در بیاریم، مثل بقیهی ابعاد زندگیمون. مثل اکثر آدمها. اصلاً عشق چه نسبتی با ازدواج داره؟
بذار اینطوری بهش نگاه کنیم: ما همه حاصل نوعی خودخواهی هستیم و اتفاقاً این ویژگی از نظر تکاملی برای بقای گونهی پاک و شگفتانگیزِ بشر لازم بوده. پدر و مادر شدن یکی از بزرگترین خودخواهیهای دنیاست. که اتفاقاً مدام به مفهوم عشق پیوند زده میشه. زن و مرد به خاطر دل یا زیرِ دلِ خودشون موجودی جدید رو درست میکنند و تلاشهای بعدیشون برای رسیدگی به اون بچه رو عشق نامگذاری میکنند. آیا زمانی که به فکر تولید اون بچه هستند، به این توجه دارند که هیچ تضمینی وجود نداره که زندگیش پر از زجر یا نارضایتی نباشه؟ زن و مردی که نه در مرحلهی کاشت (ژنتیک) و نه مراحل رشدی اون کودک نمیتونند نسبت به خیلی از مؤلفهها کنترلی داشته باشند، چطور حاضر میشن این قمار بزرگ رو برای زندگی یک نفر انجام بدن؟ این سؤال به خصوص برای یه جامعهی جهان پنجمی مثل ایران ملموستره. وارد کردن یک کودک به این جامعهی کوتاهمدت و بیآینده چه توجیهی داره؟
به نظر من پاسخ فقط میتونه خودخواهی اونها باشه، منظور این نیست که بچهدار شدن گناهه یا خودخواهی کار بدیه. مقصود اینه که اگه یه کم به زندگیهامون نگاه کنیم، میبینیم خودخواهی چه نقش بزرگی رو داره ایفا میکنه. احتمالاً لایقترین آدمها برای رشد و تربیت فرزند، همونهایی هستند که فکر میکنند به اندازهی کافی برای تولید و تربیت فرزند آماده نیستند.
مشکلی نیست، ولی شاید بهتر باشه این موارد رو از دوست داشتن و عشق حذف کنیم. شاید هم کار درستی نباشه. ممکنه کسی بپرسه؛ اگر عشق و دوست داشتن نباید معطوف به رفع هیچ نیازی باشه، پس چه دلیلی داره، چه عاملی باعث میشه که ما به سمت دیگری حرکت کنیم؟
به خاطر همین سؤالهاست که از قیدهای «شاید» و «احتمالاً» زیاد استفاده میکنم. به همین دلیله که حرفهام رو با سؤال بیان میکنم. به عنوان کسی که بیش از یک ساله که عشق به موضوع اصلی کنجکاویش تبدیل شده و دونستن و خوندن در موردش اولویت اول علایقش بوده، هرگز نمیتونم ادعا کنم که چیز خاصی در مورد عشق میدونم.
اما این یارو شیدا راعی رو ببین که چه های و هویی هوا کرده. آیا هرگز به این فکر کرده که اگر فردا روزی اسمورودینکا به خاطر سرطان مجبور به تخلیهی یکی از سینههاش بشه، چه تغییری توی علاقهش ایجاد میشه؟ یا اگر به خاطر سرطان فک یا یک سانحه، صورت اسمورودینکا از ریخت بیفته، همچنان محبوب شیدا راعی باقی میمونه؟ چه چیزهایی باید از اسمورودینکا حذف بشه تا دیگه اسمورودینکای محبوبِ شیدا راعی نباشه؟ اصلاً آیا این امکانپذیره که آدمها رو به مجموعهای از صفات تقلیل بدیم؟ آیا ما به افرادی جذب میشیم که ویژگیهای مورد علاقهی ما رو دارند؟ اگر کسی همچین نگاهی به عشق داره، احتمالاً داره براساس فنون دیجیتال مارکتینگ یا با یه نگاه کاسبمنشانه آدمها رو میفهمه. مؤلفههای دیگهای توی دوست داشتنِ بیقصد و غرض وجود داره که معمولاً بر آگاهی شخص عاشق پوشیدهست.
البته که نباید فراموش کرد این حرفها اونقدرا هم به واقعیت زندگی مربوط نیست. زندگی بیشتر شبیه به شهوت میمونه تا فکر و منطق. مثل سبز شدن همون علفه وسط تختهسنگ.