International Day of Persons with Disabilities
پارسال یا پیارسال بود که تصمیم گرفته بودم برای نیل به منزل، از وسیلهی نقلیهی پیادهروی استفاده کنم و از اونجا که راه (دو ساعت پیادهروی) طولانیتر از اون بود که استفاده از چنین وسیلهای رو منطقی جلوه بده، به شنیدن پادکست رو آورده بودم و خسته و به گا از این تصمیم انقلابی، در یک ایستگاهِ بوس (وقتی اون کوچیکا مینیبوسه، پس این بزرگا میشه بوس) لَختی جلوس کردم، هم به سبب رفع خستگی و هم از این جهت که اگر بوس اومد، ازش کام بگیرم و ادامهی راه رو با این وسیلهی نقلیهی سکسی طی طریق کنم.
به ناگاه ندایی از پشت سر نوا سر داد و رو که برگردوندم به سمت پیادهرو، آقایی رو دیدم طاس با موها و محاسن سپید، روی ویلچیر. و خانمی چادری که ازش دور میشد، گویی خودش تا این نقطه آقا رو مشایعت کرده بوده. آقا از من خواستند که کمکشون کنم و لَختی با ایشون هممسیر بشم. مسیر درخواستی ایشون عکس مسیر حرکت من بود با این حال از سر بزرگواری و نیکسیرتی و پاکسرشتی و دیگر خصایص نیکوی خودم از جمله روحیهی ورزشکاری و منش انقلابی و غیرت بسیجی، پذیرفتم.
بیش از یک ساعت با هم بودیم. به جاهای مختلفی توی همون خیابون سر زدیم، از جمله دفتر خدماتی برای درست کردن سیمکارت، نونوایی، خرید شارژ ایرانسل و غیره. این خیابون از جمله خیابونهایی بود که پیادهروهاش هنوز تجدید نشده بود. و اونجا برای اولین بار من متوجه سطح ناهموار پیادهروها شدم. ورودی هر کوچه، آسفالت یه شیب ملایم و گاه ناملایمی داشت که برای عابر پیاده اصلاً محسوس نبود اما من در حال حمل یه مرد چاق بودم، با ویلچیری که احتمالاً ارزونترین و نامرغوبترین نوع ویلچیر در بازار محسوب میشد. به علاوه اینکه تایرهاش هم باد نداشت و همهی این عوامل در کنار سطح شیبدار پیادهرو، کنترل و حرکت ویلچیر رو به کاری طاقتفرسا تبدیل میکرد. از طرفی، قسمت ماشینرو هم باریک بود و برای ویلچیر نه چندان مناسب.
مرد تأکید داشت که آخوند نیست، و روحانیه و منم عکسش با عبا و عمامه رو پشتِ کپیِ کارت ملیش دیده بودم و اگرچه فرق این دو تا رو نمیدونستم، ولی واکنشم طوری بود که اون مجاب بشه تفاوت این دو پدیده رو واقفم. این مشایعت زمان خوبی بود برای حرف زدن اما از اونجا که این متن حالا داره نوشته میشه، دقیق یادم نیست که در مورد چه چیزهایی صحبت میکرد، ولی یادمه که به بچههاش به سبب بیخیر بودنشون فحش میداد. و خیلی بهتر یادمه که بوی افتضاحی میداد. یقهی پیرهن کرمرنگش به قدری چرک بود که من سعی میکردم نگاه نکنم و شلوار کثیفش رو هم کامل نپوشیده بود و میشد حدس زد که به خاطر این معلولیت نتونه خودش به تنهایی شلوار بپوشه و به طور مشخص شلوار رو تا بالاتر از زانو بکشه بالا. همونطور که میشد حدس زد نمیتونه مثه من صبح به صبح دوش بگیره و خب فرض کن آدم کثیفی مثل من، به جای دوش صبحانه، به صورت ماهانه دوش بگیره، چه کثافت بوگندویی حاصل میشه؟ همون.
مقصد بعدی، کلانتری بود یا دفتر خدمات همراه اول یا نمیدونم چیچی که بحمدالله یه نفر با ماشین از من سؤال پرسید که کجا میخوای ببریش؟ و این بود که زد کنار و نمیدونم داوطلبانه و یا از روی آشنایی اومد که سوارش کنه و از این جا به بعد مشایعتش رو عهدهدار بشه. و من خوشحال از این که خداوند مهربان توفیق ادامهی این خدمت رو ازم سلب کردند، یه کشش به اندام ورزشکاری خودم علیالخصوص دستها و مچها و کتفها دادم که بدجور سرویس شده بود. آقا دستور دادند که شمارهشون رو توی گوشی ذخیره کنم. در حال تبعیت بودم که باز تأکید کردند روحانی هستند و نه آخوند و هر وقت که دنبال کار میگشتم یا قصد ازدواج داشتم، باهاشون تماس بگیرم تا فوراً کارم رو راه بندازند. سپس از هم خداحافظی کردیم.
عجب متن مریضی. یعنی برا من اینطور بود. اصن متوجّه شدم گهگاهی میام اینجا و گهگاهی از آن گهگاهها احساس سیک بودن دریافت میکنم.
در باب پست Love is Clockworks این رو بگم که بر فرض تضمین شدن زندگی مادی مناسب، بازم طرف غلط میکنه تولیدمثل کنه. کی این اختیار رو بهش داده که بیتوجّه به حق انتخاب موجودی ناموجود، موجودیت شکل بده؟ البته که طبیعت :| ولی منظورم این است که بسیار خودخواهانه است و باید تولید مثل را متوقف شد. ب
بعد آنکه نظر خصوصی رو بستی، شکنجه دارم میشم. عادته خُب. عادت.