خودگویی با میکروفون

شیدا راعی

آری، بدون تردید من تنها مسافری بیش نیستم. زائری بر روی زمین. آیا شما بیش از این هستید؟
گوته- ورتر

archive

نگاه اول: رو به آفتاب، همراه با لبخند


روایت اول
حسین رو آخرین بار ده سال پیش دیده بودم. معتاد بود، خرت و پرت‌هاش رو ریخته بود داخل یه گونی و با دو تا ساک آت و آشغال که همون وسایلش بود، رفته بود توی یه ده‌کوره، چوب می‌برید و ذغال درست می‌کرد. همه چیز رو پشت سر گذاشته بود، همه چیز رو از دست داده بود، زندگی رو. به جایی رسیده بود که توی جوب و بین کارتن‌ها می‌خوابید و با موچین از صندوق صدقات پول می‌دزدید. بارها تا خود مرگ کتک‌خورده بود، بارها تحقیر شده ‌و از طرف همه طرد شده بود. پدرش بدون اینکه حتی بهش نگاه کنه، بهش گفته بود «بهتره بری یه جا بمیری و دیگه دور و بر خانواده‌ پیدات نشه». اعتیاد باعث شده بود که هیچ افتضاحی رو نکرده باقی نذاره. هر جور آبرو ریزی‌ای که فکرش رو بکنی، حتی دزدی از خونه‌ی خواهر برادرهاش. و حالا بعد از ده سال دیدمش، با یه ماشین شاسی‌بلند و موهای دور شقیقه‌‌ش که سفید شده بود و این خوشتیپ‌ترش کرده بود. چند ساعتی رو با هم گپ زدیم. حالا دیگه مدت‌هاست اعتیاد رو ترک کرده، یه کارواش بزرگ داره، کارگرهای معتادش رو خودش با هزینه‌ی خودش می‌بره کمپ تا ترک کنند. ازدواج کرده و یه دختر ۴ ساله داره، عکسش رو هم نشونم داد. دختر ناز و دوست‌داشتنی‌ای بود. به این فکر کردم که چطور یه آدم تونسته اینطور از خاک بلند بشه؟ به اراده فکر کردم، به اینکه چطور یه نفر اراده می‌کنه برای تغییر زندگیش، با همه‌ی وجودش این خواستن رو صرف می‌کنه و از کف جوب می‌رسه به جایی که اینطور برای دیگران دست‌گیری کنه. 


روایت دوم
 زندگی احمد رو مرور کردم. کسی که از بچگی مادرش رو از دست داده و یتیم بزرگ شده، با پدری نه چندان مسئولیت‌پذیر و نامادری‌ای که از بودن احمد و خواهر برادرهاش چندان احساس خرسندی نمی‌کرده. از کسب و کارش اگر بخوام حرف بزنم، یه فروشگاه بزرگ داره و یه دفتر توی قشم برای صادرات و یه کارخونه که بیشتر وقتش رو توی همین کارخونه می‌گذرونه. از ۷ صبح تا ۹ شب. زندگی خانوادگی خیلی خوبی داره، دو تا دختر داره و به زودی قراره همگی به کانادا مهاجرت کنند. متأسفانه چند ماه پیش نزدیک ۱ میلیارد تومن شمش‌ِ مس از توی سوله‌‌هاش دزدیدند و همین باعث شد که از کارکردن توی ایران دل بکنه و تصمیم به رفتن بگیره. از ۱۴ سالگی کار کرده، آدم با اعتبار و بزرگی توی صنف و شغلش محسوب می‌شه. گاهی زندگی آدم‌های پولدار رو از بیرون می‌بینیم و حسرت می‌خوریم یا حتی قضاوت‌شون می‌کنیم ولی به این توجه نداریم که اون آدم چقدر توی کارش جدی بوده، چقدر سرسختی و تلاش به خرج داده که رسیده به این ثروت. به اراده فکر می‌کنم. 


روایت سوم
احسان چند سال پیش رفت آلمان و زندگیش از این رو به این رو شد. آدمی که توی خونه‌ای بزرگ شده بود که محرومیت رو با همه‌ی‌ وجود چشیده بود، حالا یکی از شناخته‌‌شده‌ترین آدم‌ها توی حیطه‌ی «میکروبیولوژی سلولی» دنیاست. وقتی دبیرستان بود، همیشه بابت تیره بودن پوستش توسط بچه‌ها مسخره می‌شد. و همیشه به خاطر ظاهرش شرم داشت. اما حالا یکی از بهترین‌ دانشمندهای رشته‌ی خودشه. اون بچه‌هایی که مسخره‌ش می‌کردند حالا کجا هستند و چیکاره‌اند؟ حتی زنده بودن‌ یا نبودن‌شون هم دیگه اهمیتی نداره. دیگه حتی فرصت دیدن احسان رو هم پیدا نمی‌کنند. 
برادر احسان هم مشکلات مشابهی داشت و اونم حالا پزشک عمومیه و قراره تا چند ماه دیگه بره آلمان و اونجا تخصص بگیره. داستان زندگی این دو برادر حیرت‌انگیزه. از یه خانواده‌ی‌ ضعیف، با تمام محدودیت‌هایی که ناشی از زندگی توی چنین طبقه‌ی اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی‌ای می‌شه، چنان پیشرفتی توی زندگی داشتند، که کمتر نمونه‌ای رو می‌شه واسه‌ش پیدا کرد. به اراده فکر می‌کنم.

 

 

 

نگاه دوم: پشت به آفتاب، سرد و ساکت


روایت اول از منظری دیگر
حسین با وجود اینکه از اون اعتیاد رها شده، ولی همچنان درگیر مسائلیه که اتفاقاً بی‌ربط به اعتیاد هم نیست. کسی که چنین اعتیادی رو تجربه کرده، یعنی شخصیتی آسیب‌پذیر و مشکلات زیادی برای زندگی داره. فاکتورهای روانی‌ای که اون رو به اعتیاد سوق داده، همچنان پابرجاست و براساس بعضی از رویکردها، امید چندانی هم نباید به تغییرش داشت. حسین زندگی جنسی، عاطفی و خانوادگی آشفته‌ای داره. روابط متعدد، اعتیاد به الکل و پروسه‌ی طلاق از همسرش فقط بخشی از مسائل زندگیشه. با اینکه کسب و کار خوب و درآمد بالایی داره، ولی به خاطر ریخت‌ و پاش‌هایی که با فاسق‌هاش داره، همیشه زیر بار بدهی و نزول کمر خم کرده. به تشخیص یه روانپزشک، مشکوک به اسکیزوفرنی شناخته شده و باید دارو مصرف کنه اما حسین زیر بار این حرف‌ها نمی‌ره. چند شب پیش در حالی که هوشیاری کاملی نداشته، ماشینش توسط پلیس متوقف می‌شه و بعد از بازرسی توی ماشینش یه اسلحه پیدا می‌کنند. شکایت زنش هم دقیقاً به خاطر همین چیزهاست. معلوم نیست داره چیکار می‌کنه، هیچوقت نفهمیده کدوم حرف‌هاش دروغه و کدوم راست. همه‌ی رفتارهاش مشکوکه و وقتی چند کلام حرف‌های توی دلش رو برات بزنه، حالت از فکرهایی که توی سرش داره به هم می‌‌خوره و از خودت می‌پرسی چرا ذهن این آدم انقدر مریضه؟ با این همه، عاشق دخترشه. هر چیزی که این بچه خواسته، براش تهیه کرده. به همین دلیل حالا تبدیل شده به یه بچه‌ی لجباز و لوس که هیچکس نمی‌تونه تحملش کنه. انقدر همسرش رو جلوی این بچه تحقیر کرده که بچه هم یاد گرفته همین رفتارها رو با مادرش داشته باشه. احتمالاً بچه‌ش بزرگ می‌شه، ازدواج می‌کنه و این سناریوی بدبختی رو ادامه می‌ده. به اراده فکر می‌کنم. به اینکه آدمیزاد چقدر امکان داره با اراده‌ی خودش زندگی خودش رو تغییر بده؟ این تغییر در چه بُعد و عمقی امکان‌پذیره؟ 


روایت دوم از منظری دیگر
یکی از ویژگی‌های احمد اینه که ذهنش همیشه در حال چرتکه انداختنه. هر گفت‌و‌گویی با این مرد به این منتهی می‌شه که فلان کار چقدر سود داره یا فلان چیز چقدر می‌ارزه. به سختی می‌شه باهاش گفتگویی -بی‌ربط به پول یا کار- داشت. اگه کمی بیشتر توجه کنی، ممکنه متوجه بشی که آدم‌ها رو هم مثل یه کالا ارزیابی می‌کنه که گاهی بدردبخور هستند و گاهی بدردنخور. دوگانه‌ی سود و زیان چشم‌هاش رو پوشونده. چند شب پیش توی باغ خودش بودم که بهم گفت یه ویلای کوچیک داره که حتی زن و بچه‌هاش هم از وجودش خبر ندارند، مشخصاً چون لیاقتش رو ندارند و بی‌شعورند. عکس‌های ویلا رو نشونم داد، یه ویلای خیلی شیک، با استخر و جکوزی و تجهیزاتی که زیر ساختمون داشت و نماهایی که به شکل اگزجره‌ای سعی در ابراز و تظاهر ثروت داشتند. گفت که یه زن دیگه هم داره که توی همین ویلا زندگی می‌کنه. وقتی توی چشم‌های این مرد ثروتمند و دنیادیده نگاه می‌کنی، یه جور دل‌مردگی می‌بینی. انگار که مدت‌هاست زنده نبوده و چیز قشنگی توی زندگی ندیده. و این همه تلاش خستگی‌ناپذیر، آدم رو یاد فرار می‌ندازه. انگار احمد چاره‌ای نداره جز اینکه هر روز ۷ صبح بزنه از خونه بیرون، بره توی کارخونه‌ای که کلی کار و گرفتاری روی سرش ریخته و بعد آخر شب مثل یه جنازه برگرده خونه و بخوابه. به اراده فکر می‌کنم، شاید این ترس‌ها و اضطراب‌های ما هستند که اراده‌ی ما رو به کنش و تلاش در جهت خاصی و یا حتی انفعال در بی‌جهتی (چیزی که نگارنده بهش مبتلائه) وادار می‌کنند. شاید اون احساس بی‌کسی و ناامنی‌ای که احمد به خاطر یتیم بودن تجربه کرده، اون رو به سمت داشتن و بدست آوردنِ هر چه بیشترِ پول (یکی از نمادهای امنیت در بزرگسالی) سوق می‌ده. وقتی کودک نتونه یه رابطه‌ی امن رو تجربه کنه، مدام احساس خطر می‌کنه و به جای تمرکز روی خودش، نگرانه که نکنه محیط آسیبی بهش برسونه. پس تلاش می‌کنه به این شرایط کنترل پیدا کنه. هر قدر این ترس بیشتر باشه، کودک بیشتر خودش رو فراموش می‌کنه. وقتی دنیا بی‌رحم و تهدیدکننده معنا بشه، یکی از سناریوهای محتمل تلاش برای تسلط بر این دنیای بی‌رحمه. پس وسط این جنگ، فقط خوب جنگیدنه که مهمه، نه اینکه من واقعاً چه کسی هستم. 


روایت سوم از منظری دیگر
احسان اخیراً بچه‌دار شده، این در حالی بود که تا همین چند سال پیش می‌خواست از همسرش جدا بشه. در کل زندگی خانوادگی خوبی نداره. شاید تحقیر شدن به خاطر پوست تیره، سطحی‌ترین انگیزه‌ی احسان برای جبران احساس فقدان رضایتِ درونی نسبت به خودش بوده. شاید از وقتی چشم‌ باز کرده، احساس بی‌ارزش بودن یا دوست‌داشته نشدن رو تجربه کرده‌. و این دانشمندِ برتر شدن نه فقط به خاطر احساس بدی که از موقعیت خانوادگی یا ظاهر خودش گرفته، بلکه اساسی‌تر و ابتدایی‌تر از این مسائله. احسان هنوز هم درگیر این بی‌ارزشی درونیه. مادرش با اینکه دو تا پسر موفق داره، ولی با چیزهایی که از زندگی‌ خصوصی‌شون می‌دونه، هرگز معتقد نیست که پسرهاش خوشبخت‌اند. برادر احسان هم که قراره چند ماه دیگه بره آلمان و اونجا به تخصصش ادامه بده، اوضاع نسبتاً مشابهی رو تجربه می‌کنه‌. با کسی ازدواج کرده که باهاش مثل یه برده رفتار می‌کنه، شاید خیلی‌ها باور نکنند که یه پزشک ۳۰ ساله مدام از زنش که اون هم یه پزشک ۳۰ ساله‌ست کتک می‌خوره، کتک‌هایی که بدنش رو کبود می‌کنه. و این به تنهایی نیست. مشابه این اتفاقات حتی توی ۴ سال دوران عقد هم وجود داشته و برادر احسان نمی‌دونه چرا زندگیش اینطوریه و از همه جالب‌تر اینکه ظاهراً علاقه‌ای هم به واکاوی این مسائل نداره‌‌.
 افراد و مکاتب مختلفی به این ایده پرداختند: چیزی که به عنوان اراده‌ی انسان در فرهنگ عمومی ازش یاد می‌شه، معمولاً چندان در حیطه‌ی اختیار و کنترل افراد نیست. این اراده گاه کارکرد تکاملی داره و گاه مربوط به آسیب‌های دوران کودکی ما می‌شه. بیمار بودن این اراده گاهی ظاهر ساده‌ای داره مثل کسی که با اعتیاد در جهت بدبخت کردن خودش حرکت می‌کنه ولی گاهی هم ظاهری آراسته و غلط‌انداز داره و با موفقیت همراهه و فقط با مراجعه به دنیای درونی افراد می‌شه بهش آگاه شد. رنج و اضطرابی که این آدم‌ها پشت فعالیت‌هاشون تجربه می‌کنند. به خصوص که معیارهای خوشحالی و خوبی در دنیای امروز مدام در حال تأیید سطح زندگی و دستاوردهای اون‌هاست. 

 



+ البته که این روایت‌ها می‌تونه با نگاه‌های متفاوت‌تر و بیشتری دیده و فهمیده بشه. البته که هر پیشرفت یا هر سقوطی رو نباید تنها به این اراده‌های جبری نسبت داد. مثلاً گاهی هم شانس و تصادفه که زندگی آدم‌ها رو تغییر می‌ده. و البته که این اراده همیشه هم بیمار نیست‌ و نباید هر تلاشی رو ناشی از اون دونست. ولی اگر کسی کمی در موردش کنجکاو بشه، نمونه‌هاش رو زیاد می‌بینه. ناهنجاری (اختلال) توی علوم رفتاری تعریف پیچیده‌ای داره، توی این متن فقط یکی از ملاک‌ها لحاظ شده و اون ناراحتی و رنج درونیه (Distress).

موافقین ۱ مخالفین ۰ 20/12/10
مرحوم شیدا راعی ..

cm's ۱

10 December 20 ، 20:02 مرحوم شیدا راعی ..

با مرور نوشته‌های صفحه‌ی اول دریافتم که دارم مثل این پیرمردها می‌شم که فقط یه مشت حرف تکراری رو نشخوار می‌کنند. به هر حال این پست آخرین پست در این رابطه و مضمونه. انشالاح که کامل‌ترینش هم باشه. 

شِــیدا:
حتماً یه جور اراده‌ی جبری داره تو رو به نوشتن این پست‌های تکراری و خسته‌کننده سوق می‌ده. نَمَخای بری دکتر؟

comment

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی