«با وجود تمام تلاشهای دولت مدرن برای به حاشیه راندن مرگ و به نمایش گذاشتن زندگی مصرفی و زیبایی و نامیرایی آدمها، بمبگذاری انتحاری با نمایش مرگ در ملأعام، پوچیِ همهی آن نمایش دولت مدرن را به نمایش میگذارد. گویی معنای همهی آن مصرفگرایی چیزی جز این لحظه نیهیلیستی نیست که در آن زندگی به شکلی تراژیک و غیرقابل انتظار به پایان میرسد. به عبارت دیگر برای دولتهای نئولیبرال و مدرن بمبگذاری انتحاری به چالش کشیدن اساس هویت وجودی و فلسفه وجودی شان است.»
بعد از حملهی تروریستی حضرت داعش به مجلس شورای غیراسلامی ایران و متعاقبا واکنش موشکی n کیلومتری سپاه پاسداران و متعاقبانهتر؛ واکنش مردم غیور این مرز و بوم، مدام دنبال این میگشتم که مضحک بودن این واکنشها رو یه جایی، به یه نحوی بیان کنم. اما طبق معمول بلد نبودم بنویسمش. تا اینکه این مقاله از «محسن آزموده» و سایت «میدان» حرف دلم رو زد. بررسی ترورریسم در حیطهی فردی و اجتماعی. نقش دولتها و سودمندی تروریسم برای دولتها!!! و یه سری تحلیل دیگه٬ از موضوعاتی هستند که توی این مقاله بهش پرداخته شده.
+ بعد از این حادثه، وقتی مردم در فضای مجازی رگ ناسیونالیستی خودشون رو متورم میکردند و در مورد این موضوعات واکنشهای احساسی خودشون رو ابراز میکردند، حالت تهوع بهم دست میداد. آخر این مقاله متوجه مسخره بودنِ این نوع واکنش به تروریسم هم خواهیم شد.
لینک دسترسی به این مقاله، از سخنرانی فاطمه صادقی؛
میشه این رو شنفت و بعد حینش این رو تورق کرد.
میلان استرای به شدت ایالت کاتالونیا و قلمرو باسک را مورد حمله قرار داد و گفت که «اینها سرطانهایی در پیکر ملت هستند. فاشیسم که سلامت را به اسپانیا باز خواهد گرداند، خوب میداند که چگونه باید- همانطور که یک جراح مصمم و دور از هرگونه احساس همدردی کاذب عمل میکند- این سرطان را ببُرد و از بدن خارج کند.»
از ته آمفیتئاتر، یک نفر شعار مورد علاقهی ژنرال را که «زنده باد مرگ» بود، فریاد زد. و آنگاه میلان استرای کلام مهیج خود را که «اسپانیا» بود به زبان آورد.
تمام چشمها به اونامونو دوخته شده بود. او آهسته برخاست و گفت؛
همه در انتظار سخنرانی هستید که من بر زبان خواهم راند. شما مرا میشناسید و میدانید که نمیتوانم سکوت کنم. در بعضی شرایط خاموش ماندن، دروغ گفتن است، چون سکوت ممکن است علامت تأیید و تصدیق تلقی شود. من میخواهم کلامی چند به سخنرانی ژنرال میلان استرای که همینجا در میان ماست، اضافه کنم. از ناسزاگویی او علیه باسکها و کاتالانها که یک توهین شخصی نسبت به من بود بحث نکنیم. من در بیلبائو زاده شدهام و اسقف نیز(در اینجا اونامونو اشاره به رهبر کلیسای سالامانک که در کنار او به لرزه افتاده بود کرد) چه راضی باشد چه نباشد، یک کاتالان اهل بارسلون است.
[سکوتی وحشتناک در آمفیتئاتر حاکم بود. هرگز سخنانی چنین بر زبان کسی نیامده بود. آیا رئیس دانشگاه دیگر چه خواهد گفت؟]
در اینجا من فریادی مرگبار و بیمعنا شنیدم: «زنده باد مرگ».
و من که زندگیام را با ساختن و پرداختن اصطلاحات و عباراتی گذراندهام که پیوسته خشم کسانی را که به معنای آنها پی نمیبردهاند، برانگیخته است، باید به عنوان یک کارشناس به شما بگویم که این کلامِ غیرعادی و دور از تمدن را نفرتانگیز مییابم. ژنرال استرای، انسان علیلیست. این را بدون هیچگونه قصد بیاحترامی بیان کنیم. او معلول جنگیست و سروانتس نیر چنین بود. بدبختانه امروز در اسپانیا، بیش از حد معلول وجود دارد و اگر خداوند به کمک ما نشتابد، به زودی تعداد اینها باز هم بیشتر خواهد شد. من از این اندیشه در رنجم که مبادا ژنرال استرای قدرت آنرا بیابد که بنیانهای نوعی روانشناسی تودهای را استوار سازد چون یک فرد معلول و ناقص که از عظمت سروانتس نیز بینصیب است، معمولا آرامش روحی خود را در معلول ساختن کسانی مییابد که در اطراف اویند.
[به اینجا که رسید، میلان استرای دیگر نتوانست تحمل کند و فریاد زد؛ «مرگ بر روشنفکران- زندهباد مرگ» غوغایی که برخاست نشان آن بود که فالانژیستها از او حمایت میکنند. با این حال، اونامونو ادامه داد:]
این دانشگاه معبد روشنفکری است و من کاهن بزرگ آنم. این شمایید که صحن مقدس آن را آلوده ساختهاید. شما پیروز میشوید زیرا بیش از حد ضرورت، نیروی خشونت در اختیار دارید. لیکن افکار را تسخیر نخواهید کرد. زیرا برای تسخیر عقاید باید دیگران را به خود معتقد و مؤمن سازید و برای برانگیختن ایمان، آن چیزی لازم است که شما ندارید: منطق و حق در نبرد. میبینم که برانگیختن شما به اینکه در اندیشهی اسپانیا باشید، بیهوده است. سخنان خود را پایان میدهم.
+ این آخرین کنفرانس اونامونو بود و او پس از آن درخانهاش تحت نظر گرفته شد و بیتردید اگر ترس از واکنش بینالمللی در میان نبود، رهبران ناسیونالیست او را اعدام میکردند.
++ این سخنرانی مربوط میشه به بعد از سقوط حکومت دیکتاتوری اسپانیا در سال ۱۹۳۰ و تشکیل حکومت جمهوری اسپانیا. که بعد از اون به جنگهای داخلی اسپانیا منجر شد. اونامونو به عنوان یه شخصیت مطرحِ بینالمللی٬ هم مخالف حکومت دیکتاتوری و هم مخالف حکومت جمهوریِ تازه تأسیس اسپانیا بود.
برای چندمین باره که این خوابو میبینم؛ «دارم واسه خودم راه میرم. دوتا پلیس یا لباسشخصی بهم میگن که برم نزدیکشون. نزدیک که میرم یکیشون دستبند در میاره و اون یکی٬ دستم رو میگیره. خیلی سریع اتفاق میفته. منم دستم رو میکشم، میزنم، هُل میدم و شروع میکنم به دویدن. از روبهرو چندنفر رو میبینم که بیسیم به دست سمتم میان. از هر طرفی که میرم همین آدما نزدیکم میشن. معمولا روی یه ساختمون نیمهکاره، روی یه بلندی گیرم میندازند. جایی که دیگه هیچ راه فراری ندارم و شروع میکنم به داد زدن».
بعد یه نفر باید بیدارم کنه تا سر و صدام رو خفه کنه. و اگه کسی نباشه، داد زدنم شبیه به ناله و التماس میشه. در هر صورت وقتی بیدار میشم کاملاً از لحاظ انرژی تحلیل رفتم. / کلیک / / / \
میلان کوندرا در مورد ناف حرف میزد. میگفت : «آلن همونطور که توی خیابونها راه میرفت٬ غالبا بیآنکه خودش را بابت تکرار ناراحت کند و حتی با سماجت غریبی٬ به ناف فکر میکرد». میکل آنژ داشت برای ونگوگ میگفت؛ «مجسمه توی سنگ ایستاده بود٬ من فقط خردهسنگهای چسبیده به بدنش را تکاندم». آبراهام مزلو در گوشم گفت؛ «اگر آگاهانه طرحی درافکندهای که از آنچه در توان توست کمتر باشی٬ به تو هشدار میدهم که تا آخر عمرت ناشادمان خواهی بود٬ الاغ». سهراب رو دیدم که خم شده بود کنار یه آب باریکه. خیره به آب. دهن و بینی و اعضای صورتش محو شده بود. سراسر وجودش چشم و تماشا بود. چند دقیقه به حیرتش نگاه کردم. گفتم چیکار میکنی؟ گفت به لحظه نگاه میکنم. از پشت سر صدایی شنیدم. برگشتم و یه دشت بزرگ دیدم با یه درخت کوچیک و یه سنگ قبر. یه نفر زیر سایهی درخت نشسته بود. داد زد؛ «سعی نکن». گفتم چی؟ دوباره تکرار کرد؛ «سعی نکن». بوکوفسکی بود؟
کافکا با هیجان دستم رو کشید و گفت: «حقیقت چهرهای زنده و دگرگونشونده دارد.» و بعد با سرعت ازم دور شد. چشمم افتاد به پشت سر کافکا. پرندهها دور سنفرانسیس آسیزی حلقه زده بودند. صحنهی با شکوهی بود. لائوتسه در کنارش آروم میگفت؛ «در جستجوی دانش هر روز چیزی به تو افزوده میشود. در جستجوی حکمت٬ هر روز چیزی از تو کاسته خواهد شد و در نهایت به بیذهنی خواهی رسید؛ فرزانه ذهنی از خود ندارد. هر چه بیشتر بدانی٬ کمتر درک خواهی کرد». صدای air از باخ توی گوشم پیچید. اینبار وسط یه دشت بزرگ و خالی بودم. بدون هیچ درختی. من اسب بودم و سراسر شوق دویدن. از خودم و از بودنم فرار میکردم و چه شوقی داشت دویدن و اسب بودن و فرار کردن. نمنم بارون.
کازانتزاکیس با یه کولهپشتی از روبهرو به سمتم اومد و گفت؛ «این وظیفهی ماست که ورای عادتهای راحت و دلچسب٬ فراتر از وجودمان٬ هدفی برای خود تعیین کنیم. فقط در این صورت است که زندگی به اصالت و یگانگی دست مییابد». بهش گفتم؛ «جوانی بیستوپنج ساله و در کمال عافیت باشی؛ شخص به خصوصی را٬ اعم از مرد یا زن، دوست نداشته باشی؛ پای پیاده و تنها با کولهباری بر دوش از این سر تا آن سر ایتالیا سفر کنی؛ بهاران هم باشد و سپس تابستان و آنگاه پاییز- آرزوی سعادتی بزرگتر از این، گستاخی است». خندید و گفت درسته. خندیدم و محو شدنش رو دنبال کردم. به آخر دشت رسیده بودم. آخر دشت، شروع یه دشت دیگه بود. از دویدن خسته شدم. یه بطری آب معدنی دستم بود. همهی آبهاش رو خالی کردم. بلافاصله به طرز عجیبی تشنهم شد. اما دیگه آبی در کار نبود. دیگه اطرافم کسی نبود. هیچکس حرفی نمیزد. به کف دستهام نگاه کردم. یه چکش دستم بود. به روبهرو نگاه کردم. شبیه یه کارگاه بود. من یه کارگر روزمزد بودم. زندگی من همین بود. از کارگاه اومدم بیرون گشتی تو شهر بزنم. فکرهام رو نگاه کردم. روز شلوغم رو مرور کردم. خسته شدم. رفتم لب دریا. دریا همرنگ آسمون بود. هر چی پایین میرفتم، بیشتر به آسمون نزدیک میشدم.
+ آلت جنسی یک مرد میتونه بهش اعتماد به نفس زیادی القا کنه یا اعتماد به نفسش رو ازش سلب کنه. در هنگام برقراری رابطهی جنسی، همهی ذهن و روان فرد معطوف به بخش محدودی از جسمش میشه. ذهن کاملا همسو با میل جنسی، از همهی دنیا فارغ میشه. دردهای جسمی و درگیریهای ذهنی برای مدت کوتاهی فراموش میشه تا اینکه اورگاسم انجام بشه و ذهن و بدن به حالت معمولشون برگردند.
+ من اینجام، چندثانیه تا انزال فاصله دارم. کنار این لکاته که ۱۰ سال از خودم بزرگتره و بوی بدی توی خونهش و روی تختش میاد. چندثانیه قبل از انزال، یعنی زمانی که هیچکس نمیتونه به چیزی فکر کنه، یه جملهی کوتاه و عجیب از ذهنم رد میشه؛
«بشر به خدا نیاز داره، به ساخت و پردازش و تعریف خدا نیاز داره، چون تنهاست.»
حالا دیگه کار تموم شده. من روی زمین، به تخت تکیه دادم و لکاته روی تخت دراز کشیده. به جملهای که چند لحظه قبل از انزال به ذهنم حمله کرده بود فکر میکنم. چه دلیلی داره همچین مزخرفی توی اون لحظه از ذهن من رد شه؟
از خونهی لکاته میزنم بیرون. توی این خونهها احساس آرامش نمیکنم. همش میترسم یه نفر آشنا از در وارد شه و بهم بگه؛ «توی این سگدونی چیکار میکنی؟» حتی خودم هم گاهی این سوال رو میپرسم؛ «من اینجا چیکار میکنم؟»
برمیگردم به خونهی خودم و دوش میگیرم. لباسهای بهتری میپوشم و دوباره میزنم بیرون. برای خودم یه ساندویچ میخرم و بعد از خوردن دوتا لقمه، پرتش میکنم توی سطل آشغال و یا اگر سطل آشغالی نبینم، میندازمش توی خیابون. هیچوقت واسم فرقی نداشته که چی میخورم. چه غذای یه سگپزی کثیف باشه و چه غذای بهترین رستوران شهر. در هر صورت حالم رو به هم میزنه. من از ابتداییترین لذتهایی که یه انسان میتونه تجربه کنه، محرومم.
+ فهمیدن همیشه خوب نیست. به خصوص وقتی یه فهمیدنِ ناقص باشه. ما توی احمقانهترین دورهی تاریخ زندگی میکنیم. بشر خرافه و مذهب و خدا رو کنار زده، تهی کرده، بیاعتبار کرده و به لجن کشیده و حالا با یه تنهایی بزرگ روبهرو شده. برای فراموش کردن این تنهایی، برای پر کردن نیازش به ماوراءالطبیعه، به هیاهو و شلوغی متوسل شده. خودش رو غرق در تصاویر میکنه.
امروزه زندگی خوب رو تصویر میکنند. آزادی رو تصویر میکنند. زیبایی رو تصویر میکنند. سبک زندگی و پول و شکل بدنها رو با این تصاویر ارزشگذاری میکنند. با این تصاویر دنیا رو تعریف میکنند. تراژدی داستان اینجاست که کسی زندگی رو با این تصاویر تفسیر کنه. برای زندگی کردن یا باید به تصاویری که واست تعریف میکنند نگاه کنی و یا برای کجدهنی به این جریان، تصویر خودت رو خلق کنی. مثل من که دارم توی این اتاقِ تاریک، انزوای خودم رو به تصویر میکشم.