شانس مردم؛
گلستان سعدی حکایتی داره (click) با این شروع که؛ "یاد دارم در جوانی گذر داشتم به کویی و نظربارویی. در تموزی که حَرورش دهان بجوشانیدی و... " بعد ادامه میده که از گرمای ظهر داشته تلف میشده و در حال انتظار بوده که یکی یه لیوان آب دستش بده و حالش رو جا بیاره که یهو از دهلیز یه خونه، صاحب جمالی فتانه، پیداش میشه و یه شربت تگری بهش میده و ... سعدی اخر حکایت میگه؛ خرم آن فرخنده طالع را که چشم/ برچنین روی افتد هر بامداد.
ماشین نمیدونم چه مرگش شدهبود. ظهر بود و هوا گرم. گوشیم خاموش شده بود. حالش رو نداشتم برم تا سر خیابون. به علاوه اینکه اصلا نمیدونستم باید چیکار کنم. زنگ یکی از خونهها رو زدم که تلفن بزنم کسی بیاد دنبالم یا بپرسم ماشین رو چیکار کنم. اولین خونه کسی جواب نداد. دومین خونه رو که زنگ زدم، باز کسی جواب آیفون رو نداد ولی صدای در پارکینگ اومد، سرمو برگردوندم و دیدم یه پهلوان دومتری، لخت، لای در ایستاده و میگه بله؟ در اولین نگاه به ممههاش خیره شدم. در دومین نگاه لای ابهت سیبیلاش محو شدم. در سومین نگاه بالاخره به چشماش نگاه کردم و به کلی یادم رفت میخواستم چی بگم. به جاش همینطور تخماتیکی پرسیدم؛ اشکالی که نداره ماشینمو بذارم کنار اون دیوار؟(جایی که ماشین پارک بود، 20 متر با خونه ی یارو فاصله داشت)
اونم یه نگاه تخماتیکی به من و ماشین و دیوار انداخت و درو بست.
خرم آن فرخنده طالع را که چشم، بر چنین دیوی...