خودگویی با میکروفون

شیدا راعی

آری، بدون تردید من تنها مسافری بیش نیستم. زائری بر روی زمین. آیا شما بیش از این هستید؟
گوته- ورتر

archive

۳۶ مطلب با موضوع «گل شعر» ثبت شده است

دختره همینطور غر میزد. حین حرفاش کسی رو مخاطب قرار نمیداد. اما جز من و یه مرد خسته، دیگه کسی نبود که حرفاش رو بشنوه.  مرد خسته خوابش برده بود. من تو گوشیم گل‌چرخ میزدم و تکیه داده بودم به دیوار. دختره هم حین حرف زدن با خودش، به در و دیوار و زمین و من و مرد خسته نگاه میکرد. بالاخره حوصله‌ش سر رفت و من رو مخاطب قرار داد و گفت؛ چرا این آقاهه (مرد خسته) انقد دهاتی و بدتیپ و کثیف و ناخوشه؟

 من گفتم؛ پنداری باید معتاد باشه. 

بعد پرسش دیگه‌ای رو مطرح کرد مبنی بر این که آیا حضورش در کنار ما، خطری داره؟

و من گفتم که «بی‌آزارتر از این بنده‌خدا این اطراف وجود نداره. اصلا شما از من بیشتر باید بترسی تا این بنده‌خدا.»


بعد از این حرف دیگه هیچی نگفت. نه با خودش حرف زد، نه غر زد. نه نک و ناله. فقط گاهی زیر چشمی نگاهم میکرد.

۲ comment موافقین ۰ مخالفین ۰ 27 October 16 ، 15:45
مرحوم شیدا راعی ..

به مندی گفتم «بیخیال شو. اینا همشون لات‌اند، میگیرن جر و واجرمون میکنند». مندی که مغلوب هیجان جوانی شده بود، گاز داد طرفِ یارو. یارو خودش رو پرت کرد جلوی ماشین و با لهجه گفت؛ «بیا پایین تا خارتو بگام بچه‌کونی.» یا یه همچین چیزی. مندی رفت پایین. دقیقا متوجه نشدم که چرا از ماشین پیاده شد. رفت که خارش رو بگان؟ یا رفت که نذاره خارش رو بگان؟  نمیدونم. بحث پیچیده‌ایه که فعلا مجال پرداختش نیست.

۱۱ comment موافقین ۰ مخالفین ۰ 26 September 16 ، 01:17
مرحوم شیدا راعی ..
هیچوقت توی کلاس حضور ذهنی نداشتم. از نظر نمره اغلب جزو ۱۰ نفر آخر کلاس بودم و فراری از درس. از سال دوم دبستان واسمون کلاس زبان گذاشته بودند و من حالم ازش به هم میخورد. سال پنجم، پنجشنبه‌ها(اون موقع مدرسه‌ها تعطیل نبود) واسمون بعد از ساعت مدرسه، کلاس تقویتی تست گذاشته‌بودند و من حالم از این کلاس‌ها بهم میخورد. بابام همیشه دعوام میکرد که چرا دفتر ریاضی‌م رو تمیز نمینویسم و من حالم از ریاضی به هم میخورد. یه کتاب وحشتناک داشتیم به نام آزمون فرزانگان. یه huge ass book بود و من حالم ازش... 

سال اول دبستان خانوممون که تازه از خارج برگشته بود، دفتر تمرینِ قطور من رو که پر از "بابا آب داد" و "باران" و "داس" و "اسد" و اینجور عبارات دشوار بود، پرت کرد وسط کلاس و خیلی سایکوتیک‌وار میخواست منو تیکه‌تیکه کنه. زنگ ورزش چندان باب میلم نبود. چون همکلاسی‌هام نمیفهمیدند که وقتی یارت داره میدوئه، توپ باید کمی جلوتر از یار پاس داده بشه تا سرعت بازی رو نگیره. نمیفهمیدند که من توی محله‌مون در حد "الکس دل‌پیرو" اعتبار دارم و از همه مهمتر، بازیکن ذخیره‌ی تیم «ب» نونهالان سپاهانم.

از معدود موقعیتای مفرحی که داشتم، موقع روخوانی درس سر کلاس بود. خانوممون به یکی میگفت از رو کتاب بخونه و بقیه باید به کتاب‌هاشون نگاه میکردند که اگه یه‌دفعه معلم گفت ادامه‌ش رو بخون، بدونن کجای متن و کدوم خط داشته خونده میشده. از اینکه بچه‌ها با گیر و تپق و مِن و مِن متن رو میخوندند، حالم به هم میخورد. آخه هیشکی نمیتونست مثه من متن‌ها رو تند و روون بخونه. به همین دلیل وانمود میکردم که حواسم نیست. مثلا به در و دیوار نگاه میکردم یا با مداد و جامدادی بازی میکردم ولی زیرچشمی حواسم به متن بود. معلم به خیال غافلگیرکردن من بهم میگفت ادامه‌ش رو بخونم. با اینکه اون موقع با کانسپتِ میدل‌فینگر آشنا نبودم، ولی به طور غریزی بهش اهتمام میورزیدم و خوشحال و پیروزمندانه شروع میکردم به خوندن متن.

۴ comment موافقین ۰ مخالفین ۰ 10 August 16 ، 10:06
مرحوم شیدا راعی ..

شانس مردم؛

گلستان سعدی حکایتی داره (click) با این شروع که؛ "یاد دارم در جوانی گذر داشتم به کویی و نظربارویی. در تموزی که حَرورش دهان بجوشانیدی و... " بعد ادامه میده که از گرمای ظهر داشته تلف میشده و در حال انتظار بوده که یکی یه لیوان آب دستش بده و حالش رو جا بیاره که یهو از دهلیز یه خونه، صاحب جمالی فتانه، پیداش میشه و یه شربت تگری بهش میده و ... سعدی اخر حکایت میگه؛ خرم آن فرخنده طالع را که چشم/ برچنین روی افتد هر بامداد.


 ماشین نمیدونم چه مرگش شده‌بود. ظهر بود و هوا گرم. گوشی‌م خاموش شده بود. حالش رو نداشتم برم تا سر خیابون. به علاوه اینکه اصلا نمیدونستم باید چیکار کنم.  زنگ یکی از خونه‌ها رو زدم که تلفن بزنم کسی بیاد دنبالم یا بپرسم ماشین رو چیکار کنم. اولین خونه کسی جواب نداد. دومین خونه رو که زنگ زدم، باز کسی جواب آیفون رو نداد ولی صدای در پارکینگ اومد، سرمو برگردوندم و دیدم یه پهلوان دومتری، لخت، لای در ایستاده و میگه بله؟ در اولین نگاه به ممه‌هاش خیره شدم. در دومین نگاه لای ابهت سیبیلاش محو شدم. در سومین نگاه بالاخره به چشماش نگاه کردم و به کلی یادم رفت میخواستم چی بگم. به جاش همینطور تخماتیکی پرسیدم؛ اشکالی که نداره ماشینمو بذارم کنار اون دیوار؟(جایی که ماشین پارک بود، 20 متر با خونه ی یارو فاصله داشت)

اونم یه نگاه تخماتیکی به من و ماشین و دیوار انداخت و درو بست. 

خرم آن فرخنده طالع را که چشم، بر چنین دیوی...

۳ comment موافقین ۰ مخالفین ۰ 28 July 16 ، 03:45
مرحوم شیدا راعی ..

تازه با عیال رفته بودیم سر خونه و زندگیمون. اوایل خردادماه بود و هوا تازه گرم شده بود.

روز جمعه بود و ما که تنها چندروز از عروسیمون میگذشت، خونه ی پدرزن ومادر زنمون مهمون بودیم. حاج خانم گفت؛ "هوففف. هوا چقدر گرم شده. نمیخواین کولر رو راه بندازین؟"

حاج آقا نچ و نیچ کرد و گفت: " آخه حالا که نمیشه زن...  بذار فردا" برادرزن های گردن کلفتم هر کدوم به نوعی یابو آب دادند. اینجا بود که من برای اثبات تواناییها و ارزشهای خودم، گفتم؛ "مادرجان اجازه بدید من میرم پشت بوم و همه چیزو درست میکنم. "

عیال با دیده‌ی تحسین به من نگاه میکرد. مادرزنم گفت؛ "نور به قبرت بباره پسرم."  پدر زنم گفت؛ "رحمت به شیری که تو را خورد." برادرزن‌های گردن‌کلفتم لبخندی برادرانه به سمتم پرتاب میکردند و به طور کلی، در میان به‌به و چه‌چه حضار درحالی که از حجب و حیا سرخ شده بودم و فرق سرِ کچلم خیس عرق شده بود، از وسطشون رد شدم.

 با زیر شلواری آبی و خوشرنگم به پشت بوم رفتم و حدود یک ساعت زیر تیغ آفتاب مشغول جان بخشی به کولر شدم.  تا اینکه بالاخره لحظه‌ی موعود فرا رسید. سر کچلم زیر تیغ افتاب برشته شده بود و ز هر چاک گریبانم عرقی روان بود. داد زدم که "حاج آقا ...حاج خانم... کولر آماده ست. بنوازیدش."

وقتی برگشتم به خونه، دیدم که همه حضار در حال سرفه‌کردن و جان دادن‌اند. و از دریچه‌های کولر طوفان خاک و شن به وسط خونه جریان داشت. کولر صدای مرگ میداد و به طور کلی جهنمی به پا شده بود.

محو این بلوا و آشوب بودم تا اینکه یکی از گردن‌کلفت‌ها کولر رو خاموش کرد. 

بعد از چند ثانیه، یکی دیگه از گردن‌کلفت‌ها کاشف رو به عمل آورد که من یک ساعت زیر تیغ آفتاب با این سر کچل و زیر شلواریِ آبیِ خوشرنگم، کولر خونه‌ی همسایه رو جان‌بخشی میکردم.


۳ comment موافقین ۰ مخالفین ۰ 10 June 16 ، 02:04
مرحوم شیدا راعی ..

+وای کاترین. 

تو هم دست چپی؟

-اره 

+وای پس چرا این همه سال من نفهمیدم که دست چپی

-چطور مگه؟ چیز مهمیه؟

+خیلی مهمه. میتونه یه تصور رایج رو به کلی نقض کنه

-چه تصوری رو؟!

+اینکه دست چپا باهوشند 

۴ comment موافقین ۰ مخالفین ۰ 02 June 16 ، 16:40
مرحوم شیدا راعی ..