اینجا تمرکز کار مشکلیه. میخوام در مورد ایرنئو فونس (Ireneo funes) بنویسم.
«... به یاد میآورم چهرهی اخموی سرخپوستیاش را که پشت سیگارش به طور غریبی در دوردستها بود. ایرنئو تا قبل از آن شب بارانی که یک اسب ابلق واژگونش کند، همان چیزی بود که تمام مؤمنان دیگر هستند: کور، کر، بیعقل و فراموشکار. وقتی به هوش آمد٬ زمان حال و پیش پا افتادهترین خاطرات برایش آنقدر غنی و آشکار شده بودند که نمیشد تحملشان کرد. او میتوانست تمام رویاها را بازسازی کند. دو یا سه بار یک روز کامل را بازسازی کرده بود. هرگز تردید نکرده بود ولی هر بازسازی یک روز کامل وقت گرفته بود. او از تصور مُثل کلی افلاطون تقریباً عاجز بود. حتی این مسئله آزارش میداد که سگِ ساعت سه و چهارده دقیقه همان اسمِ سگ ساعت سه و ربع را داشته باشد. چهرهی خودش در آینه و دستهای خودش هر دفعه متعجبش میکرد. فونس دائماً پیشرفت آرام فساد، پوسیدگی و خستگی را تشخیص میداد. متوجه پیشرفت مرگ و رطوبت میشد. خوابیدن برای او بسیار مشکل بود. خوابیدن، جداشدن از دنیاست. بیهیچ زحمتی انگلیسی و فرانسه و پرتغالی و لاتینی را یادگرفته بود. با این حال شک دارم که او قادر به اندیشیدن بوده باشد. اندیشیدن فراموش کردن تفاوتهاست و کلی کردن و تجرید. در دنیای انباشتهی فونس فقط جزئیات تقریباً آنی وجود داشتند».
اینجا تمرکز کار مشکلیه. چهارتا دندون عقلِ نهفته و بیعقل دارم که نیاز به جراحی داره. دوتاش کاملا عمود به ردیف دندونها قرار داره. علت این پدیده، کوچیک بودن فک آدمه. به عبارتی، اگه دهن گشادی داشته باشید، این اتفاق واسهتون رخ نمیده. البته جراحی مهم و خاصی نیست و حیوانات زیادی به این مشکل دچارند. حالا منتظرم که نوبتم بشه. این قسمت از کلینیک، مربوط به کودکانه و دقیقاً نمیدونم که دکترِ من (جراح فک و دهان) توی این بخش چیکار میکنه. به هر حال، در و دیوار پر از رنگ و نقاشی و گل و بلبل و ستارهست و فضا٬ مالامال از مامان و بچه. عدم توانایی من برای تمرکز، به خاطر وجود بچهها نیست. انقدر که مامانها سر و صدا میکنند، بچهها شلوغ نمیکنند. به عنوان یه نمونهی جامع و بزرگ، میشه خانم بغلدستی رو توصیف کرد. این بانوی محترم، پشتش رو کرده به من و با باسن عظیمش به حریم صندلی من تجاوز کرده. در کل تاریخ بشریت، این اولین مورده که «باسن» نقش فاعل رو در یک تجاوز ایفا میکنه و امیدوارم مورخان این اتفاق نادر رو برای آیندگان ثبت کنند. بانوی متجاوز تا حالا هزارتا خاطره از دندونپزشکیرفتن تعریف کرده و بیوگرافی و سوابق پزشکی تمام افراد قبیلهش رو با دیگر همتایان خودش به اشتراک گذاشته و یگانه پرسش من در این لحظه اینه که چرا خسته نمیشه؟ چرا برای رضای خدا هم که شده، یه کم دهنش رو نمیبنده؟
البته بانوان دیگهای هم هستند که درگیر فعالیتهای گروهی نشدند و آلودگی صوتی و دیاکسیدکربن ایجاد نمیکنند. همچنین یه پدر و پسر تنها هم درست روبهروی من حضور دارند که توصیفشون خالی از لطف نیست. من از دیدن حوصلهی این پدرِ جوان سخت شگفت زدهام. بدون اینکه هیچ خستگی و بیحوصلگیای از جفتکپرونیهای پسرش نشون بده، با مهربونی تمام باهاش بازی میکنه. توی این راهروی باریک و بین این همه زن پر حرف، رفتارش فوقالعادهست. از طرز نشستنش گرفته تا طرز نگاهش به اطراف، همهش باعث میشه من توی کتگوری مردهای جذاب قرارش بدم. توی این بیست دقیقه حداقل ده تا بازی مختلف انجام دادند. بازیهای ساده با انگشتهای دست، بدون سر و صدا یا تحرک خاصی. فقط واسه اینکه بچهی پرانرژیش رو سرگرم کنه تا حوصلهش سر نره و آروم باشه. محیط شلوغ اینجا نمیذاره با تمرکز داستانم رو بخونم. به خصوص که مثل ایرنئو٬ حافظهم دوست داره همه چیز رو زنده و غلیظ٬ به دقیقترین شکل ممکن ثبت کنه. بارها شده که زمان زیادی رو صرف نگاه کردن به یه جمله یا متن ساده کنم و نفهممش. تصاویر شلوغ ذهنم رو آزار میده٬ چون نمیتونه مثل ذهن بقیهی افراد نسبت به تکثر جزئیات بیتفاوت باشه. تمرکز ناخواسته و بیمارگونه به جزئیات٬ فکر و اندیشیدن رو مخدوش میکنه. و همینه که خیلی وقتها از فهم چیزهای ساده عاجزم میکنه و به واسطهش احساس احمق بودن میکنم. همینه که میتونم ساعتها به یه منظره یا حتی یه دیوار خیره بشم و هرگز حوصلهم سر نره. هر نقطهی دیوار با بقیهی نقاطش فرق داره. هر لحظه با لحظهی قبل.
«... روشنایی بیرمق سپیدهدم از حیاط خاکی به درون آمد. آنگاه چهرهی صدایی را دیدم که سراسر شب حرف زده بود. ایرنئو نوزده سال داشت. در سال 1868 به دنیا امده بود. در نظرم همچون پیکرهای برنزی باشکوه جلوه کرد٬ قدیمتر از مصر و مقدمتر از پیامبران و اهرام. فکر میکردم هر یک از کلمات من (هر یک از حالات من) در حافظهی سرسخت او ثبت خواهد شد. از ترس افزایش حرکات بیهودهام سست شدم.
ایرنئو فونس در سال 1889 بر اثر احتقان ریوی درگذشت.»