خسی در میقات و پیوست
شیش ماه اخیر هر جای خونه رو که نگاه میکردی یه چندتا کتاب در مورد حج بود. حضرات مثلاً میخواستند با بینش و آگاهی کافی رهسپار این سفر باشند و همهی دراسات و تتبعات متفرقه رو تعطیل کرده بودند و جاست فوکِس آن دِ حج. و من هر بار چشمم به جلد این کتابها میافتاد، میگفتم: «این دریوریا چیه میخونین؟» و بهشون میگفتم که با رفتن به این سفر، به طور مستقیم در قتل عام مردم یمن با عربستان و آمریکا همکاری میکنند. اونها هم این حرفم رو (مثل بقیهی حرفهام و به درستی) زرت و پرت تلقی میکردند و چیزی نمیگفتند. به برکتِ وجودِ مبارکِ من، اکثر تابوها تو خونهی ما شکسته شده. از تمسخر و شوخی با اعتقادات دینیشون گرفته، تا حرف زدن در مورد مسائل جنسی و همهی مزخرفاتی که معمولاً توی خانوادهها به عنوان خط قرمز تلقی میشه و کلیشهای به نام حیا مانع از مطرح شدنش میشه. و حالا والدینم در ۵۰-۶۰ سالگی، به نسبت دیگر همقطاران خودشون آدمهای واقعاً باز و انعطافپذیری هستند. و شاید این تنها اثر غیرمنفیِ حضورِ بیبرکتِ من توی این خونه بوده باشه.
بین چیزهایی که این مدت دستشون میدیدم، «خسی در میقات» آلاحمد هم بود. و دوست داشتم که به خاطر اسم جذابش هم که شده یه نگاهی بهش بندازم. واسهم جالب بود که آدمی مثل آلاحمد به حج بره. آدمی که میونهای با مذهب نداره و به قول خودش نماز خوندن رو هم یادش رفته، تصمیم میگیره بره به حج و نه برای انجام فریضهی الهی و زیارت، که باز به قول خودش؛ «این سفر را بیشتر به قصد کنجکاوی آمدهام. عین سری که به هر سوراخی میزنم. به دیدی، نه امیدی. و این دفتر، نتیجهاش. هر یک از این تجربههای ساده و بیماجرا، گرچه بسیار عادی، مبنای نوعی بیداری. و اگر نه بیداری، دست کم یک شک. به این طریق دارم پلههای عالم یقین را تکتک با فشار تجربهها، زیر پا میشکنم. و مگر حاصل یک عمر چیست؟ این که در صحت و اصالت حقیقتهای بدیهی و اولیه شک کنی. و یکیکشان را از دست بدهی. دیگر این که اگر اعتراف است یا اعتراض یا زندقه یا هر چه که میپذیری، من در این سفر بیشتر به جستوجوی برادرم بودم -و همهی آن برادران دیگر- تا به جستجوی خدا. که خدا برای آنکه به او معتقدست، همه جا هست.»
با تموم شدن کتاب پیش خودم فکر کردم که منم نیاز دارم این «نیست شدن در جمع» رو تجربه کنم و شاید ۱۰-۱۵ سال دیگه که مرد میانسالی شدم، به همچین رویدادی سرک بکشم. نه برای زیارت و انجام فریضهی الهی، که به قول آلاحمد به عنوان «برهی گمشدهای که حالا بدل به بزِ گری شده که میخواهد خودش را بیشتر گم کند.»
پیوست؛ پروازشون ساعت ۲ نیمهشبِ نهم مرداد بود. خودم رسوندمشون فرودگاه. موقع خداحافظی آخر، مادرم فاز عمیقی برداشته بود. انگار که تصویر پر شوری از وداع توی ذهنش داشته باشه؛ اینکه من رو بکشه کنار و در حالی که همدیگه رو محکم در آغوش گرفتیم، یه سری حرفهای خیلی مهم رو بهم بگه. همونجا به نظرم رسید که اختلاف قدیمون توی این سالها زیاد شده. چون مجبور شده بودم خم بشم که بتونه بغلم کنه. چندبار خودم رو ازش جدا کردم و گفتم داری تو گوشم فوت میکنی و اون همچنان اصرار داشت که حرفهای (به زعم خودش) مهمش رو تو گوش من زمزمه (فوت) کنه. انگار که این یه وداع مهم و باشکوه باشه. خسته بودم و دلم میخواست این مسخرهبازی زودتر تموم بشه و برگردم خونه. زیاد به حرفهاش گوش نمیکردم ولی انگار در مورد اینکه «هر کسی ممکنه اشتباه کنه» حرف میزد که ظاهراً آخرش هم منجر شد به طلب بخشش کردن و حلالیت گرفتن و در ادامه جملاتی که با عبارات «اگه ما برنگشتیم» و «اگه من برنگشتم» همراه بود. بیحوصلهتر از این بودم که با شوخی و مسخرگی همیشگیم جواب حرفهاش رو بدم. انگار براساس یه آرکیتایپ ۱۴۰۰ ساله، احتمال برنگشتنِ کسی که به سفر حج میره، جدیتر در نظر گرفته میشه. و همچنین براساس یه آرکیتایپ خیلی قدیمیتر و جهانیتر، آدمها فکر میکنند که برنگشتن و نبودنشون توی زندگی اتفاق مهمیه و باید برنامه و تمهیدات خاصی رو در موردش داشته باشند. و هی گریه و گریه و گریه. و طلب بخشش، شاید چون فکر میکنه که من ازش کینه دارم. به نظر من مجازات کردن آدما به خاطر اشتباهاتشون خیلی کار منطقیای نیست.
پسر ۱۸ سالهای رو تصور کنید که توی محلههای حاشیهی شهر بزرگ شده. چه موقعیتهایی بهش داده شده به جز دزدی و اعتیاد و فقر؟ مجازات کردن همچین آدمی به خاطر بزهکاری چقدر اخلاقیه؟ حالا اگه این نگاه رو توی زندگی روزمرهمون جاری کنیم چی میشه؟ کسی که بد رانندگی میکنه، آدمی که بد حرف میزنه، کسی که به ما توهین میکنه، کسی که حق ما رو ضایع میکنه. اگه به زمینههای اون رفتار دقت کنیم، میتونیم متفاوت تفسیرش کنیم. من زیاد اجازه میدم که آدما حقم رو ضایع کنند. توی فروشگاه، حین رانندگی، صف نونوایی و غیره. بارها به احساس پیروزیشون خیره شدم. و به دلیل اشتیاقشون برای کسب این لذت فکر کردم. آدمها زیاد در شکلگرفتن کلیت چیزی که هستند و زمینههایی که باعث میشه توی زندگی رفتارها و تصمیمات مختلفی رو بگیرند، مختار نیستند. ژنتیک و تربیت و محیطه که محدودهی چگونه بودن و چگونه شدن رو تعیین میکنه. البته که استثناهایی هم وجود داره. کمترین دستاورد این نگرش اینه که شخصاً تا حالا از کسی کینه نداشتم. حتی از کسی که اشتباهات احمقانهش ضربههای جدی به من و زندگیم وارد کرده. با این حال، نمیدونم چرا، اما سالهاست که دیگه این ارتباط مادر و فرزندی به نظرم گنگ و نامفهوم میاد.
هوای صبح بدجوری قشنگه و خواب کاملاً از سرم پریده. پرواز ۱۵۴۳ از مدینه ساعت ۳:۳۰ نشسته و تا چند دقیقهی دیگه حجاج از سالن خارج میشن. توی این یک ماه هرگز دلم واسهشون تنگ نشده. و برای کسی که به جایی بند نیست، به فرهنگِ خانواده و خواستگاهش بسته و دلبسته نیست، بهترین کار رفتنه. شاید اینطوری بیگانگی وسیعتر و مفیدتری رو تجربه کنه.